گذشته ی رازآمیز
(داستان های آمریکایی،قرن 20م )
موجود
ناشر | قطره |
---|---|
مولف | دانا تارت |
مترجم | مریم مفتاحی |
قطع | رقعی |
نوع جلد | زرکوب |
تعداد صفحات | 848 |
شابک | 9786222018634 |
تاریخ ورود | 1399/06/15 |
نوبت چاپ | 2 |
سال چاپ | 1402 |
وزن (گرم) | 922 |
کد کالا | 94302 |
قیمت پشت جلد | 6,300,000﷼ |
قیمت برای شما
6,300,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
داستانِ این رمانِ بلند و جالب و بیتعلیق که در اندرون و پیرامونِ شهرکی دانشگاهی در وِرمانت میگذرد حولِ محورِ قتلی میگردد که گروهی بسیار صمیمی از دانشجویانِ مطالعاتِ یونان و روم مرتکب میشوند. پنجشش دوستِ کنارهجو و تکرو تحتِ تأثیرِ تعالیمِ استادِ پرجذبهشان تصمیم میگیرند آیینِ دیونوزوسی را درعمل اجرا کنند. طیِ اجرای این آیین، کشاورزی بهتصادف سرِ راهشان قرار میگیرد و آنها میکُشندش. کسی این مرگ را قتل نمیداند، ولی بانی، یکی از اعضای گروه، چنین مینماید که دارد زیرِ بارِ این راز کمر خم میکند و این موقعیتش را در گروه به خطر میاندازد. راویِ داستان، ریچارد، که اهلِ کالیفرنیاست کوششِ این دوستان را که خودش نیز عضوِ گروهشان است روایت میکند که سعی دارند بر جرایمِ خود سرپوش بگذارند. ولی این روایت روایتِ پرآبوتابِ پشیمانی و عذابِوجدان و رازداری نیست؛ روایتِ سرنخها و شگفتیهاست در کالجی که انگار به جنونِ برخی ساکنانش دامن میزند. دلیلش هرچه باشد، تکافتادگی، بدذاتی یا ملال، ساکنانِ این شهرکِ دانشگاهی زودباورتر و تحریکپذیرتر از آنیاند که عموما از دانشگاهیان انتظار داریم، و این فضای تنگِ آمادهی انفجار آبستنِ پیچیدگیهای عاطفی است. دانا تارت در این اوّلین رمانش، هروقت پای وصفِ رویاروییِ انسانها (در قتل، در همآمیزی، در هراس) وسط میآید، رو به ابهام میآورد، ولی در نوشتن از اوهامِ خوابگاهی و برنامههای تلویزیونی که مجرمان میکوشند با آنها سرنوشت را که پاورچینپاورچین نزدیک میشود نادیده بگیرند قلمی کاملا روشن دارد. با اشاره به قتلهایشان، تارت کاری میکند که ما از این جوانان پیوسته در هراس باشیم و درعینحال از ما دعوت میکند که از تماشای رفتارهای خاص و سلیقههای غریبِ این گروه هم لذّتی ببریم. داستان از جهاتی چند حالوهوای دههی هشتادِ میلادی را دارد و کاوشی است ژرف و تماشایی در پیچوخمهای وجدانِ آدمی و سردرگمیهای اخلاقیِ او.
بخشی از کتاب
با اینکه زمانی تصور میکردم ماجرای آن تنگدرهرا مدتها پیش به همان بعدازظهر ماه آوریل وانهادهام، امروز میبینم که چندان هم اینگونه نیست. اکنون که سالهاست گروه تجسس دست از کار کشیده و رفته است و جریان زندگی در اطرافم آرام گرفته، به این نتیجه رسیدهام که گرچه سالها خیال میکردم جای دیگری هستم، در اصل، تمام مدت همان جا بودهام: بالا بر فراز شیارهای گلآلودِ ردِ چرخ بر علفهای نورُسته، آسمانِ بالای شکوفههای لرزانِ سیبْ، تیرهوتار است و سرمای پیشرس برفی که بنا بود آن شب ببارد، پیشاپیش در فضا موج میزند.
بانی وقتی ما چهار نفر را منتظر خودش دید، با تعجب پرسید: «اینجا چهکار میکنید؟»
هنری جواب داد: «خُب، دنبال سرنخهای بیشتری میگردیم.»
سپس نجواکنان میان بوتههای درهمتنیدهی زیر درختان ایستادیم و آخرین نگاه را به جسد انداختیم و برای آخرین بار اطراف را نگاه کردیم تا مبادا کلیدی، عینکی، چیزی افتاده باشد. «بچهها، چیزی جا نمانده؟» بعد پشت سر هم در جنگل به راه افتادیم.
من به نهالهایی که گذرگاه پشت سرم را بسته بودند، نگاه کردم. هرچند لحظههای پیمودن راه بازگشت و نخستین دانههای برف که از لابهلای درختان کاج فرومیریختند در خاطرم مانده است، هرچند یادم میآید که چطور با خشنودی درون اتومبیل چپیدیم و مانند خانوادهای که از تعطیلات بازمیگردد، در جاده به حرکت درآمدیم و هنری با آروارههایی بههمفشرده در جادهی پر از چاله و چوله رانندگی میکرد و ما عین بچهها حرافی میکردیم، هرچند آن شبِ دراز و وحشتناک و آن شبها و روزهای طویل و هولناکی که در پی آمدند بهخوبی در خاطرم ماندهاند، فقط کافی است به پشت سرم نگاهی بیندازم و انگار نه انگار این همه سال گذشته است و من دوباره آن تنگدره را از لابهلای درختان میبینم که سبز و سیاه شده است، تصویری که یک لحظه هم از مقابل چشمانم دور نخواهد شد.
بانی وقتی ما چهار نفر را منتظر خودش دید، با تعجب پرسید: «اینجا چهکار میکنید؟»
هنری جواب داد: «خُب، دنبال سرنخهای بیشتری میگردیم.»
سپس نجواکنان میان بوتههای درهمتنیدهی زیر درختان ایستادیم و آخرین نگاه را به جسد انداختیم و برای آخرین بار اطراف را نگاه کردیم تا مبادا کلیدی، عینکی، چیزی افتاده باشد. «بچهها، چیزی جا نمانده؟» بعد پشت سر هم در جنگل به راه افتادیم.
من به نهالهایی که گذرگاه پشت سرم را بسته بودند، نگاه کردم. هرچند لحظههای پیمودن راه بازگشت و نخستین دانههای برف که از لابهلای درختان کاج فرومیریختند در خاطرم مانده است، هرچند یادم میآید که چطور با خشنودی درون اتومبیل چپیدیم و مانند خانوادهای که از تعطیلات بازمیگردد، در جاده به حرکت درآمدیم و هنری با آروارههایی بههمفشرده در جادهی پر از چاله و چوله رانندگی میکرد و ما عین بچهها حرافی میکردیم، هرچند آن شبِ دراز و وحشتناک و آن شبها و روزهای طویل و هولناکی که در پی آمدند بهخوبی در خاطرم ماندهاند، فقط کافی است به پشت سرم نگاهی بیندازم و انگار نه انگار این همه سال گذشته است و من دوباره آن تنگدره را از لابهلای درختان میبینم که سبز و سیاه شده است، تصویری که یک لحظه هم از مقابل چشمانم دور نخواهد شد.
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر