نفر دیگری که در بهشت ملاقات می کنید
(داستانهای آمریکایی،قرن 21م)درباره کتاب
در کتاب پیش رو ما با نوعی الهیات مواجه میشویم که جنبهی اساسی و اصلی آن آموزش دادن به سوژههای انسانی است. شاید در ظاهر آثار میچ البوم نگاه ما را به مفاهیم دینی و الهیاتی از جمله بهشت تغییر میدهند اما ضمن این تغییر در نظر دارد که سایر اصول دینی و الهیاتی را نیز محترم بشمارد. بر همین اساس در متن کتاب پیش رو سوژهی انسانی وارد نوعی آزمون میشود که در بهشت طرح میشود. بهشتی که در کتاب مقدماتی میچالبوم یعنی کتاب در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند، با مفهوم جبر و تغییر و آزادی و جنبههای پوشیده و مخفی زندگی در ارتباط قرار میگیرد. در این متن با کاراکتر دیگری آشنا میشویم که آنی نام دارد. آنی در آزمونی الهیاتی قرار میگیرد و سعی میکند از این آزمون موفق بیرون بیاید. این آزمون اما چیزی نیست جز پذیرفتن تفاوتهایی که میان دیدگاههای متعدد و مختلف در خصوص زندگی این دنیا و زندگی آن دنیا وجود دارد. این رویکرد میچالبوم، نتایجی درخشان برای انسان بهطور کلی دارد. اول اینکه تصور نکنیم تنها نظرگاهی که به حقیقت نزدیک است یا اینکه حقیقت دارد نظرگاه ماست و بعد اینکه بتوانیم با پذیرفتن دیگری بهعنوان یک نظرگاه و نوعی نگاه به هستی این دنیایی و آن دنیایی، جزمیت فکری و یا اعتقادات جزمی خود را کنار بگذاریم. چنین اتفاقی برای ادی رخ میدهد. ادی در بهشت با پذیرفتن این نوع نگاه و نگرش، صلحی را میپذیرد که در زندگی این دنیایی ممکن نبود آن را بپذیرد و سایر کاراکترهای رمان نیز از این آزمون موفق بیرون میآیند. آنی نیز بعد از مقاومتها و پرسشهای بسیاری که در ذهناش طرح میشود نهایتا وارد این آزمون میشود و از آن موفق بیرون میآید. تاثیر این کتاب بر مخاطب نیز از همین دریچه قابل ردیابی است. پذیرفتن نگرشهای آدمهای دیگر در خصوص مسائل و اینکه بدانیم ما به همهی جنبههای زندگی خود اشراف نداریم و فاعل مختار و آزاد تمامی رویدادهای زندگی خود نیستیم.
بخشی از کتاب
این داستان دربارهی زنی به نام آنی است و از پایان آغاز میشود، در حال سقوطش از آسمان. از آنجایی که او جوان بود، هرگز به پایانها نمیاندیشید. هرگز به بهشت فکر نمیکرد. اما هر پایانی یک آغاز نیز محسوب میشود.
و بهشت همیشه به ما میاندیشد.
***
آنی به هنگام مرگ لاغر و قدبلند بود، با گیسوانی بلند و فرفری به رنگ قهوهایطلایی روشن؛ و آرنجها و شانههایی سفت و برآمده داشت... چشمان درخشانش سایهی زیتونی روشنی داشت و صورت نرم و بیضیشکلش طبق توصیف همکارانش این حالت را داشت: خوشگله؛ به محض اینکه آدم این فرصت رو پیدا کنه که اون رو بشناسه.
آنی، در مقام پرستار، لباس بهداشتی و آبی اتاق عمل و کفش کتانی میپوشید، در بیمارستانی نزدیک خانهاش کار میکرد و یک ماه مانده به سی و یکمین سالگرد تولدش، در این بیمارستان از دنیا میرود ـ بعد از حادثهای تکاندهنده و سوزناک.
شاید بگویید که کسی با این سن برای مرگ خیلی خیلی جوان است. اما برای زندگی چه چیزی خیلی خیلی جوان است؟ آنی در دوران کودکی یک بار از مرگ نجات یافت، در حادثهی دیگری در مکانی به نام روبی پییِر، یک شهربازی در کنار اقیانوسی بسیار بزرگ و خاکستری. بعضیها گفتند که زنده ماندنش معجزه بوده.
***
اگر میدانستید که قرار است بهزودی بمیرید، آخرین ساعتهای عمرتان را چگونه سپری میکردید؟ آنی که نمیدانست، آخرین ساعاتعمرش را صرف ازدواج کرد.
اسم نامزدش پائولو بود... آنی در ایام گذشته در دبستان با او آشنا شد... . آنی شاگرد جدید و خجالتی و گوشهگیری بود. درحالیکه سرش را پایین میآورد، برای خودش تکرار میکرد، کاشکی میتونستم ناپدید بشم.
بعد پسربچهای دستانش را به طرف پایین روی شانههای او هل داد و جلویش فرود آمد، مثل بستهای که سقوط کرده باشد.
پسرک لبخندزنان گفت: «سلام، من پائولو هستم.» و کاکل موهایش روی پیشانیاش افتاد.
و ناگهان آنی نخواست که جایی برود.
و بهشت همیشه به ما میاندیشد.
***
آنی به هنگام مرگ لاغر و قدبلند بود، با گیسوانی بلند و فرفری به رنگ قهوهایطلایی روشن؛ و آرنجها و شانههایی سفت و برآمده داشت... چشمان درخشانش سایهی زیتونی روشنی داشت و صورت نرم و بیضیشکلش طبق توصیف همکارانش این حالت را داشت: خوشگله؛ به محض اینکه آدم این فرصت رو پیدا کنه که اون رو بشناسه.
آنی، در مقام پرستار، لباس بهداشتی و آبی اتاق عمل و کفش کتانی میپوشید، در بیمارستانی نزدیک خانهاش کار میکرد و یک ماه مانده به سی و یکمین سالگرد تولدش، در این بیمارستان از دنیا میرود ـ بعد از حادثهای تکاندهنده و سوزناک.
شاید بگویید که کسی با این سن برای مرگ خیلی خیلی جوان است. اما برای زندگی چه چیزی خیلی خیلی جوان است؟ آنی در دوران کودکی یک بار از مرگ نجات یافت، در حادثهی دیگری در مکانی به نام روبی پییِر، یک شهربازی در کنار اقیانوسی بسیار بزرگ و خاکستری. بعضیها گفتند که زنده ماندنش معجزه بوده.
***
اگر میدانستید که قرار است بهزودی بمیرید، آخرین ساعتهای عمرتان را چگونه سپری میکردید؟ آنی که نمیدانست، آخرین ساعاتعمرش را صرف ازدواج کرد.
اسم نامزدش پائولو بود... آنی در ایام گذشته در دبستان با او آشنا شد... . آنی شاگرد جدید و خجالتی و گوشهگیری بود. درحالیکه سرش را پایین میآورد، برای خودش تکرار میکرد، کاشکی میتونستم ناپدید بشم.
بعد پسربچهای دستانش را به طرف پایین روی شانههای او هل داد و جلویش فرود آمد، مثل بستهای که سقوط کرده باشد.
پسرک لبخندزنان گفت: «سلام، من پائولو هستم.» و کاکل موهایش روی پیشانیاش افتاد.
و ناگهان آنی نخواست که جایی برود.
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر