سگ ولگرد (صادق هدایت)
(داستان های کوتاه فارسی،قرن 14)
ناموجود
ناشر | بدرقه جاویدان،جاویدان |
---|---|
مولف | صادق هدایت |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 148 |
شابک | 9782000966975 |
تاریخ ورود | 1400/10/14 |
نوبت چاپ | 3 |
سال چاپ | 1402 |
وزن (گرم) | 163 |
کد کالا | 109800 |
قیمت پشت جلد | 1,500,000﷼ |
این کالا اکنون قابل سفارش نیست
درباره کتاب
کتاب سگ ولگرد اثر صادق هدایت است به چاپ انتشارات جاویدان.
این کتاب مجموعه ای از داستان های کوتاه روشنفکر، مترجم و نویسنده معاصر کشورمان که او را به همراه محمدعلی جمالزاده، بزرگ علوی و صادق چوبک پدران داستان نویسی ایران می دانند در خود جای داده است. هدایت از جمله نویسندگانی بود که بر افراد بسیاری تاثیر گذاشت و کسانی چون عباس معروفی، بهرام بیضایی، غلامحسین ساعدی و… هریک به نوعی تحت تاثیر آثار و زندگی او قرار گرفته اند. صادق هدایت در نهایت در حالی که در حوالی سن 50 سالگی بود با خودکشی به زندگی خود پایان داد.
در مجموعه پیش رو داستان هایی کوتاه به قلم او جای گرفته اند که از جمله آن ها می توان به سگ ولگرد، دن ژوان کرج، بن بست، کاتیا و تخت ابونصر اشاره کرد.
این کتاب مجموعه ای از داستان های کوتاه روشنفکر، مترجم و نویسنده معاصر کشورمان که او را به همراه محمدعلی جمالزاده، بزرگ علوی و صادق چوبک پدران داستان نویسی ایران می دانند در خود جای داده است. هدایت از جمله نویسندگانی بود که بر افراد بسیاری تاثیر گذاشت و کسانی چون عباس معروفی، بهرام بیضایی، غلامحسین ساعدی و… هریک به نوعی تحت تاثیر آثار و زندگی او قرار گرفته اند. صادق هدایت در نهایت در حالی که در حوالی سن 50 سالگی بود با خودکشی به زندگی خود پایان داد.
در مجموعه پیش رو داستان هایی کوتاه به قلم او جای گرفته اند که از جمله آن ها می توان به سگ ولگرد، دن ژوان کرج، بن بست، کاتیا و تخت ابونصر اشاره کرد.
بخشی از کتاب
چند شب بود مرتب مهندس اتریشی که اخیرا به من معرفی شده بود، در کافه سر میز ما می آمد. اغلب من با یکی دو نفر از رفقا نشسته بودیم، او می آمد اجازه می خواست کنار میز ما می نشست و گاهی هم معنی لغات فارسی را از ما می پرسید. چون می خواست زبان فارسی را یاد بگیرد. -از آنجائی که چندین زبان خارجه می دانست، مخصوصا زبان ترکی را که ادعا می کرد از زبان مادری خودش بهتر بلد است، لذا یاد گرفتن فارسی برایش چندان دشوار نبود.
ظاهرا مردی بود چهارشانه با قیافه جدی، سر بزرگ و چشم های آبی تیره- مثل این که رنگ رودخانه دانوب در چشم هایش منعکس شده بود. صورت پر خون سرخ داشت و موهای خاکستری دور پیشانی بلند و برآمده او روئیده بود و از طرز حرکات سنگین و هیکل ورزشکارش قوت و سلامتی تراوش می کرد.
اما ساختمان او با حالت اندوه و گرفتگی که در چشم هایش دیده می شد متناقض به نظر می آمد. تقریبا در حدود چهل یا بیشتر از سنش می گذشت. ولی روی هم رفته جوانتر نمود می کرد. همیشه جدی و آرام بود مثل اینکه زندگی بی دغدغه ای را طی کرده و جای زخمی گوشه چشم راست او دیده می شد که من گمان می کردم، به واسطه شغل مهندسی و راه سازی در اثر انفجار سنگ یا کوه، گوشه چشم او زخم برداشته است.
او علاقه مخصوصی نسبت به ادبیات ظاهر می کرد و به قول خودش یک حالت و یا شخصیت دوگانه در او وجود داشت، که روزها مبدل به مهندسی می شد و سر و کارش با فرمول های ریاضی بود و شب ها شاعر می شد و یا به واسطه بازی شطرنج وقت خود را می گذرانید.
یک شب من تنها سر میز نشسته بودم، دیدم، مهندس اتریشی آمد اجازه خواست و سر میز من نشست. از قضا در این شب، تنها ماندیم و از رفقا کسی به سراغمان نیامد، مدتی به موزیک گوش کردیم بی آنکه حرفی بین ما رد و بدل بشود. ناگهان ارکستر «استینکارازین» یک آواز روسی معروف را شروع کرد. در این وقت من یک حالت درد مخلوط با کیف در چشم ها و صورت او دیدم…
ظاهرا مردی بود چهارشانه با قیافه جدی، سر بزرگ و چشم های آبی تیره- مثل این که رنگ رودخانه دانوب در چشم هایش منعکس شده بود. صورت پر خون سرخ داشت و موهای خاکستری دور پیشانی بلند و برآمده او روئیده بود و از طرز حرکات سنگین و هیکل ورزشکارش قوت و سلامتی تراوش می کرد.
اما ساختمان او با حالت اندوه و گرفتگی که در چشم هایش دیده می شد متناقض به نظر می آمد. تقریبا در حدود چهل یا بیشتر از سنش می گذشت. ولی روی هم رفته جوانتر نمود می کرد. همیشه جدی و آرام بود مثل اینکه زندگی بی دغدغه ای را طی کرده و جای زخمی گوشه چشم راست او دیده می شد که من گمان می کردم، به واسطه شغل مهندسی و راه سازی در اثر انفجار سنگ یا کوه، گوشه چشم او زخم برداشته است.
او علاقه مخصوصی نسبت به ادبیات ظاهر می کرد و به قول خودش یک حالت و یا شخصیت دوگانه در او وجود داشت، که روزها مبدل به مهندسی می شد و سر و کارش با فرمول های ریاضی بود و شب ها شاعر می شد و یا به واسطه بازی شطرنج وقت خود را می گذرانید.
یک شب من تنها سر میز نشسته بودم، دیدم، مهندس اتریشی آمد اجازه خواست و سر میز من نشست. از قضا در این شب، تنها ماندیم و از رفقا کسی به سراغمان نیامد، مدتی به موزیک گوش کردیم بی آنکه حرفی بین ما رد و بدل بشود. ناگهان ارکستر «استینکارازین» یک آواز روسی معروف را شروع کرد. در این وقت من یک حالت درد مخلوط با کیف در چشم ها و صورت او دیدم…
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر