زیر سایه دلی
(داستان های فارسی،قرن 14)
موجود
ناشر | برکه خورشید |
---|---|
مولف | سیمین شیردل |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 398 |
شابک | 9786226667395 |
تاریخ ورود | 1400/11/17 |
نوبت چاپ | 2 |
سال چاپ | 1400 |
وزن (گرم) | 340 |
کد کالا | 110747 |
قیمت پشت جلد | 1,350,000﷼ |
قیمت برای شما
1,350,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
این اثر که به قلم بانویی ایرانی به نگارش درآمده، با بیانی ساده و شیرین داستانی عاشقانه را روایت میکند. شخصیت اصلی داستان دختری به نام دریا است که بعد از مرگ پدرش، با مادر و خواهرش دلارام زندگی میکند. دلارام همیشه با زورگوییهایش در زندگی دریا دخالت میکند. مردی که بسیار خواهان ازدواج با دریا بود، به دلیل برخورد بد دلارام در مراسم خواستگاری پا پس کشید و به همین دلیل زندگی دریا دچار تنش شد. سرانجام زمانی دریا تصمیم میگیرد که دیگر به دلارام اجازهی دخالت ندهد؛ در این میان مردی دیگر وارد زندگیاش میشود و …
بخشی از کتاب
آخر پاییز بود که مراسم خواستگاری انجام شد. مامان هی امروزوفردا میکرد و حوصلهی برگزاری مراسم را نداشت و بهنوعی مقاومت میکرد. بالاخره بعداز دو ماه فشار شبانهروزی دلارام و تهدیدهایش، مامان رضایت داد تا محسن و خانوادهاش بیایند خواستگاری. همان روز کذایی من هم تولد نیوشا دوستم دعوت بودم. از صبح رفتم آرایشگاه تا چشمم به دلارام نیفتد. در اتاق مخصوص استراحت پرسنل سالن وقتم را گذراندم. خدا را شکر کردم مامان سالن را تماما اجاره نداد، وگرنه هیچ جای امن و راحتی نداشتم تا وقتم را آنجا بگذرانم.
بوی رنگ و صدای سشوار جزو لاینفک آرایشگاهها بود. بوی تمیزی و شامپو و اسپریهای مختلف را دوست داشتم. گاهی هم صدای خندهی شهلا جون با مشتریان و یا هنرجویانش به گوش میرسید.
نیوشا دوست مشترک من و شیما بود. شیما تماس گرفت و برای ساعت هفت قرار گذاشتیم تا دنبالم بیاید. مامان برایم ساندویچ کوکو درست کرده بود. خیلی بهم چسبید. چند بار هم یواشکی تماس گرفت و جویای حالم شد. بعد هم آهسته ادامه داد: «دریا، چشمت روز بد نبینه. دلی داره خودش رو با آرایش خفه میکنه. هرچی میگم ساده باشی قشنگتری، میگه دخالت نکن.»
-ولش کن مامان، خواستگاری من خودش رو به اون وضع درآورد، حالا که مال خودشه، معلومه چی کار میکنه. مامان، جون من یه چند تا عکس بنداز یه خرده بخندم.
-ای بابا، من چی میگم تو چی میگی! وقت خندهست؟ باید به حال من خون گریه کنی.
آهی کشیدم و گفتم: «میفهمم مامان، شوخی کردم. خواستگارش دلی رو دیده و همینطوری پسندیده. نگران ظاهرش نباش.»
-تو کی میآی خونه؟
-تولد تازه ساعت هفت شروع میشه. فکر کنم تا یازده برگردم. بستگی داره کیکش رو کی فوت کنه و کی شام بده…
-خیلی خب فهمیدم. مراقب خودت باش. بهت خوش بگذره.
بوی رنگ و صدای سشوار جزو لاینفک آرایشگاهها بود. بوی تمیزی و شامپو و اسپریهای مختلف را دوست داشتم. گاهی هم صدای خندهی شهلا جون با مشتریان و یا هنرجویانش به گوش میرسید.
نیوشا دوست مشترک من و شیما بود. شیما تماس گرفت و برای ساعت هفت قرار گذاشتیم تا دنبالم بیاید. مامان برایم ساندویچ کوکو درست کرده بود. خیلی بهم چسبید. چند بار هم یواشکی تماس گرفت و جویای حالم شد. بعد هم آهسته ادامه داد: «دریا، چشمت روز بد نبینه. دلی داره خودش رو با آرایش خفه میکنه. هرچی میگم ساده باشی قشنگتری، میگه دخالت نکن.»
-ولش کن مامان، خواستگاری من خودش رو به اون وضع درآورد، حالا که مال خودشه، معلومه چی کار میکنه. مامان، جون من یه چند تا عکس بنداز یه خرده بخندم.
-ای بابا، من چی میگم تو چی میگی! وقت خندهست؟ باید به حال من خون گریه کنی.
آهی کشیدم و گفتم: «میفهمم مامان، شوخی کردم. خواستگارش دلی رو دیده و همینطوری پسندیده. نگران ظاهرش نباش.»
-تو کی میآی خونه؟
-تولد تازه ساعت هفت شروع میشه. فکر کنم تا یازده برگردم. بستگی داره کیکش رو کی فوت کنه و کی شام بده…
-خیلی خب فهمیدم. مراقب خودت باش. بهت خوش بگذره.
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر