دور دنیا با هشت داستان
(مجموعه داستان های کوتاه،گردآور:اسدالله امرایی)
موجود
ناشر | پیدایش |
---|---|
مولف | کالم توبین و دیگران |
مترجم | اسدالله امرایی |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 312 |
شابک | 9782000973362 |
تاریخ ورود | 1400/11/13 |
نوبت چاپ | 1 |
سال چاپ | 1393 |
وزن (گرم) | 260 |
کد کالا | 110658 |
قیمت پشت جلد | 870,000﷼ |
قیمت برای شما
870,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
این مجموعه داستانهای کوتاهی را از نویسندگان مختلف در خود جای داده که توسط اسدالله امرایی گردآوری و ترجمه شده اند. کتاب حاضر حاوی 8 داستان کوتاه با عناوین: یک منهای یک: کالم توبین، خرمن: امی همپل، دیدار: برد واتسن، تعمید تفنگ: یوویم آکپان، بختآزمایی: فدریکو فالکو، بودایی: دوردی نورس، شمای اشیا: چارلز د. امبروسیو، همه پسرها: لوری اوستلوند میباشد. در این اثر قبلاز پرداختن به داستان به شرح زندگی نویسندگان و آثار هریک از آنها اشارهای شده و سپس نویسندگان در هر داستان به دغدغهها، انتظاراتشان، ارتباط با مخاطب و… پرداختهاند.
بخشی از کتاب
خرمن
آن سالی که به سیبزمینی میگفتم دیبدمینی، مردی که چندان هم نمیشناختمش توی تصادفی نزدیک بود مرا به کشتن بدهد.
وقتی آن یکی ماشین به ما کوبید، مرد آسیبی ندید. مردی که همهاش یک هفته از آشناییام با او میگذشت، توی خیابان مرا طوری گرفته بود که پاهای خودم را نبینم. یادم هست که نباید نگاه میکردم و یادم هست که اگر به دلیل نتوانستن نبود حتما نگاه میکردم.
خونم پاشیده بود به لباس این مرد.
گفت: «طوری نشدی، اما این بلوز دیگر بلوز نمیشود.»
از ترس درد جیغ کشیدم. اما درد نداشتم. توی بیمارستان بعد از تزریق میدانستم درد هست، اما نمیدانستم درد کیست.
یکی از پاهایم چهارصد تا بخیه خورد، اما من کردمش پانصدتا، بدتر از این که نمیشود. تا پنج روز نمیدانستند پا را باید قطع کنند یا بگذارند بماند، من کردمش ده روز.
وکیل بود که این حرفها را میزد. اما تا یکی دو پاراگراف دیگر به آن نمیرسم. بحث ظاهر بود و اهمیت آن. گفته بودم حیاتیست. فکر میکنم حیاتی ست.
اما این مرد گنده وکیل بود. نشست روی یکی از صندلیهای آبیرنگ روکش نایلونی کنار تخت من. منظور او از ظاهر میزان خسارتی بود که میشد بابت آن در محضر دادگاه دیه گرفت.
معلوم بود که از عبارت محضر دادگاه خیلی خوشش میآید. به من گفت که سه بار امتحان وکالت داده تا قبول شده. میگفت دوستانش برای او کارت ویزیت طلاکوب برجستهای هدیه دادهاند که روی آن به جای وکیل دعاوی نوشتهاند بالاخره وکیل.
درخواست خسارت عواید هم کرده بود. یعنی اینکه نمیتوانم مهماندار هواپیما شوم. گفت از نظر حقوقی مهم نیست که اصلا قصد انجام این کار را داشتم یا نه.
گفت: «یک چیز دیگر، موضوع قابلیت ازدواج را هم در لایحه میگنجانم.»
آن سالی که به سیبزمینی میگفتم دیبدمینی، مردی که چندان هم نمیشناختمش توی تصادفی نزدیک بود مرا به کشتن بدهد.
وقتی آن یکی ماشین به ما کوبید، مرد آسیبی ندید. مردی که همهاش یک هفته از آشناییام با او میگذشت، توی خیابان مرا طوری گرفته بود که پاهای خودم را نبینم. یادم هست که نباید نگاه میکردم و یادم هست که اگر به دلیل نتوانستن نبود حتما نگاه میکردم.
خونم پاشیده بود به لباس این مرد.
گفت: «طوری نشدی، اما این بلوز دیگر بلوز نمیشود.»
از ترس درد جیغ کشیدم. اما درد نداشتم. توی بیمارستان بعد از تزریق میدانستم درد هست، اما نمیدانستم درد کیست.
یکی از پاهایم چهارصد تا بخیه خورد، اما من کردمش پانصدتا، بدتر از این که نمیشود. تا پنج روز نمیدانستند پا را باید قطع کنند یا بگذارند بماند، من کردمش ده روز.
وکیل بود که این حرفها را میزد. اما تا یکی دو پاراگراف دیگر به آن نمیرسم. بحث ظاهر بود و اهمیت آن. گفته بودم حیاتیست. فکر میکنم حیاتی ست.
اما این مرد گنده وکیل بود. نشست روی یکی از صندلیهای آبیرنگ روکش نایلونی کنار تخت من. منظور او از ظاهر میزان خسارتی بود که میشد بابت آن در محضر دادگاه دیه گرفت.
معلوم بود که از عبارت محضر دادگاه خیلی خوشش میآید. به من گفت که سه بار امتحان وکالت داده تا قبول شده. میگفت دوستانش برای او کارت ویزیت طلاکوب برجستهای هدیه دادهاند که روی آن به جای وکیل دعاوی نوشتهاند بالاخره وکیل.
درخواست خسارت عواید هم کرده بود. یعنی اینکه نمیتوانم مهماندار هواپیما شوم. گفت از نظر حقوقی مهم نیست که اصلا قصد انجام این کار را داشتم یا نه.
گفت: «یک چیز دیگر، موضوع قابلیت ازدواج را هم در لایحه میگنجانم.»
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر