دایی وانیا (نمایش نامه)
(نمایش نامه ی روسی،قرن 19م)
موجود
ناشر | قطره |
---|---|
مولف | آنتوان پاولوویچ چخوف |
مترجم | هوشنگ پیرنظر |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 100 |
شابک | 9782000115465 |
تاریخ ورود | 1398/06/10 |
نوبت چاپ | 18 |
سال چاپ | 1402 |
وزن (گرم) | 99 |
کد کالا | 6883 |
قیمت پشت جلد | 850,000﷼ |
قیمت برای شما
850,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
نمایشنامه دایی وانیا به نسبت سایر آثار چخوف از تعداد پرسوناژهای کمتری برخوردار است و داستان سرراستی دارد: استاد مشهور هنرهای زیبای پایتخت اکنون با درآمد کمتری بازنشسته شده، زن دوم جوانی گرفته و تصمیم میگیرد در ملکی که همسر درگذشتهاش برای او باقی گذاشته، زندگی کند. در این داستان سرراست اما خردهروایتهای زیادی شکل میگیرد و مناسبات سرراست، ناگهان دچار پیچیدگیهایی میشوند.
حتی از عنوان این نمایشنامه هم میشود پی برد که متنی ضدتراژدیک است و در پی قهرمانپروری هم نیست. شخصیت اصلی، آن کسی نیست که جذاب است و نیرویی رو به زندگی دارد بلکه دایی وانیاست، شخصیتی با احساس درماندگی که حتی آنقدرها جدی نیست که نام مهمی به او بدهند. چنانکه در بررسی منتقدانه دایی وانیا گفته شده این نمایشنامه عطفی در آثار چخوف به حساب میآید. چخوف با این متن به تئاتری نقل مکان میکند که توانایی طرح مسائلی را دارد بیآن که آنها را حل کند. در این اثر قهرمان تراژیکی وجود ندارد. تماشاگر فقط با گروهی از اشخاص تهی از هرگونه مرکزی روبهرو میشود: پر از نیازهای متناقض و ناسازگاریهایی که برطرف هم نمیشوند، برای رسیدن به خشنودی....
تماشاگر از همان ابتدای نمایش متوجه میشود با پرسوناژهایی روبهرو است که دغدغههای خاص خودشان را دارند این دغدغهها دقیقا برآمده از محیط زندگیشان است تا آنجا که گویی در دایرهای بسته بهسر میبرند. زیاد حرف میزنند و اطاله کلامشان به مونولوگ میماند. بیهودگی، نیازمندی و تنهایی در این متن به خوبی خودش را نشان میدهد. این متن در واقع مواجهه انسانیست که برای شرایط تازه تاریخیاش مهیا نیست یعنی در روسیهای که در دوره آغازین نظام سرمایهداری است. با اینکه چخوف در این اثر وضعیتی به ظاهر محتوم را به تصویر میکشد، اما کمک میکند تا مخاطب بیرون از اثر با شرایط موجود در نمایشنامه به تعامل نرسد و آرزوی تغییر شرایط را در دل بپروراند.
حتی از عنوان این نمایشنامه هم میشود پی برد که متنی ضدتراژدیک است و در پی قهرمانپروری هم نیست. شخصیت اصلی، آن کسی نیست که جذاب است و نیرویی رو به زندگی دارد بلکه دایی وانیاست، شخصیتی با احساس درماندگی که حتی آنقدرها جدی نیست که نام مهمی به او بدهند. چنانکه در بررسی منتقدانه دایی وانیا گفته شده این نمایشنامه عطفی در آثار چخوف به حساب میآید. چخوف با این متن به تئاتری نقل مکان میکند که توانایی طرح مسائلی را دارد بیآن که آنها را حل کند. در این اثر قهرمان تراژیکی وجود ندارد. تماشاگر فقط با گروهی از اشخاص تهی از هرگونه مرکزی روبهرو میشود: پر از نیازهای متناقض و ناسازگاریهایی که برطرف هم نمیشوند، برای رسیدن به خشنودی....
تماشاگر از همان ابتدای نمایش متوجه میشود با پرسوناژهایی روبهرو است که دغدغههای خاص خودشان را دارند این دغدغهها دقیقا برآمده از محیط زندگیشان است تا آنجا که گویی در دایرهای بسته بهسر میبرند. زیاد حرف میزنند و اطاله کلامشان به مونولوگ میماند. بیهودگی، نیازمندی و تنهایی در این متن به خوبی خودش را نشان میدهد. این متن در واقع مواجهه انسانیست که برای شرایط تازه تاریخیاش مهیا نیست یعنی در روسیهای که در دوره آغازین نظام سرمایهداری است. با اینکه چخوف در این اثر وضعیتی به ظاهر محتوم را به تصویر میکشد، اما کمک میکند تا مخاطب بیرون از اثر با شرایط موجود در نمایشنامه به تعامل نرسد و آرزوی تغییر شرایط را در دل بپروراند.
بخشی از کتاب
مارینا: (یک استکان چاى میریزد.) بیا، جانم، بخور.
آستروف: (با بیمیلى استکان را میگیرد.) چندان میلى ندارم.
مارینا: شاید یک گیلاس ودکا را ترجیح میدهى؟
آستروف: نه، من هرروز ودکا نمیخورم، وانگهى امروز هوا گرفته و دمدار است... (مکث میکند.) دایه! چند سال است ما همدیگر را میشناسیم؟
مارینا: (اندیشناک) چند سال؟ حافظهام خراب شده... کى بود شما به این طرفها آمدید؟ وِرا پترُونا، مادر لنوچکا، هنوز زنده بود. دو سال قبل از مرگ او به دیدن ما آمدید. حدود یازده سال قبل بود. (بعد از لحظهاى فکر) شاید هم بیشتر...
آستروف: از آن وقت تابهحال خیلى فرق کردهام؟
مارینا: خیلى زیاد. آن روزها شما جوان و قشنگ بودید و حالا مسنتر شدهاید، و به آن خوشگلى هم نیستید. از آن گذشته، گاهى گیلاسى هم میزنید.
آستروف: درست است... در این ده سال، من آدم دیگرى شدهام. چرا؟ دلیلش چیست؟ دایه، کارم خیلى زیاد است. از صبح تا شب در حرکتم و یک لحظه استراحت ندارم. شبها توى رختخواب دائم در هراسم که مبادا براى عیادت مریضى از بستر بیرونم بکشند. در تمام این سالهایی که مرا میشناسى یک روز راحت و آزاد نگذراندهام. براى همین است که شکسته شدهام. زندگى خودش ملالانگیز و احمقانه و مزخرف است... این زندگى آدم را در خودش غرق میکند. مردمى که دوروبر آدم هستند همه عجیبوغریباند، همهشان. وقتى آدم چند سالى میان آنها زندگى کند، بدون اینکه متوجه شود، خودش هم عجیبوغریب میشود. گزیرى نیست. (سبیل درازش را میپیچاند.) آه، چه سبیل درازى گذاشتهام! مضحک است. دایه، من موجود عجیب و مضحکى شدهام. شکر خدا که هنوز عقلم را بهکل از دست ندادهام. شعورم درست کار میکند ولى احساساتم... چطور بگویم... کند شده. نه آرزویى دارم و نه به چیزى دلبستهام. و نه به کسى علاقهمندم... شاید تو استثنا باشى. نه، چرا، به تو علاقهمندم. (سر او را میبوسد.) وقتى بچه بودم دایهاى داشتم که مثل تو بود.
آستروف: (با بیمیلى استکان را میگیرد.) چندان میلى ندارم.
مارینا: شاید یک گیلاس ودکا را ترجیح میدهى؟
آستروف: نه، من هرروز ودکا نمیخورم، وانگهى امروز هوا گرفته و دمدار است... (مکث میکند.) دایه! چند سال است ما همدیگر را میشناسیم؟
مارینا: (اندیشناک) چند سال؟ حافظهام خراب شده... کى بود شما به این طرفها آمدید؟ وِرا پترُونا، مادر لنوچکا، هنوز زنده بود. دو سال قبل از مرگ او به دیدن ما آمدید. حدود یازده سال قبل بود. (بعد از لحظهاى فکر) شاید هم بیشتر...
آستروف: از آن وقت تابهحال خیلى فرق کردهام؟
مارینا: خیلى زیاد. آن روزها شما جوان و قشنگ بودید و حالا مسنتر شدهاید، و به آن خوشگلى هم نیستید. از آن گذشته، گاهى گیلاسى هم میزنید.
آستروف: درست است... در این ده سال، من آدم دیگرى شدهام. چرا؟ دلیلش چیست؟ دایه، کارم خیلى زیاد است. از صبح تا شب در حرکتم و یک لحظه استراحت ندارم. شبها توى رختخواب دائم در هراسم که مبادا براى عیادت مریضى از بستر بیرونم بکشند. در تمام این سالهایی که مرا میشناسى یک روز راحت و آزاد نگذراندهام. براى همین است که شکسته شدهام. زندگى خودش ملالانگیز و احمقانه و مزخرف است... این زندگى آدم را در خودش غرق میکند. مردمى که دوروبر آدم هستند همه عجیبوغریباند، همهشان. وقتى آدم چند سالى میان آنها زندگى کند، بدون اینکه متوجه شود، خودش هم عجیبوغریب میشود. گزیرى نیست. (سبیل درازش را میپیچاند.) آه، چه سبیل درازى گذاشتهام! مضحک است. دایه، من موجود عجیب و مضحکى شدهام. شکر خدا که هنوز عقلم را بهکل از دست ندادهام. شعورم درست کار میکند ولى احساساتم... چطور بگویم... کند شده. نه آرزویى دارم و نه به چیزى دلبستهام. و نه به کسى علاقهمندم... شاید تو استثنا باشى. نه، چرا، به تو علاقهمندم. (سر او را میبوسد.) وقتى بچه بودم دایهاى داشتم که مثل تو بود.
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر