برای همه چیز متشکرم
(داستان های فرانسه،قرن 20م)
موجود
ناشر | نگاه |
---|---|
مولف | دلفین دو ویگان |
مترجم | صدف محسنی |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 160 |
شابک | 9786003767881 |
تاریخ ورود | 1398/11/05 |
نوبت چاپ | 1 |
سال چاپ | 1398 |
وزن (گرم) | 165 |
کد کالا | 87274 |
قیمت پشت جلد | 950,000﷼ |
قیمت برای شما
950,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
تابهحال از خودتان سؤال کردهاید چند بار در طول روز میگویید متشکرم؟ تا حالا از خودتان سؤال کردهاید چند بار در طول زندگیتان واقعا و از صمیم قلب تشکر کردهاید؟ تشکر حقیقی. برای ابراز قدردانی، حقشناسی، برای ادای دِین. از چه کسی؟ همیشه فکر میکنیم زمان کافی برای گفتن بسیاری از حرفها داریم، اما بعد ناگهان متوجه میشویم که خیلی دیر شده است.
بخشی از کتاب
امروز بانوی سالخوردهای که بسیار دوستش داشتم از دنیا رفت.
همیشه با خودم فکر میکنم : «بیاندازه به او مدیونم.» یا «بدون او شاید من اینجا نبودم.» با خودم میگویم: «او خیلی برایم ارزشمند است.»
ارزش داشتن، مدیون بودن، آیا قدردانی اینچنین قابل اندازهگیری است؟
آیا به اندازۀ کافی از او تشکر کردهام؟ تا جایی که لازم بود حقشناسیام را به او ابراز کردهام؟ آیا به اندازۀ کافی به او نزدیک بودهام؟ یا به اندازۀ کافی حضور مداومی در کنارش داشتهام؟
به ماههای آخر فکر میکنم، به واپسین روزها. به مکالماتمان، لبخندهایمان، سکوتمان. به لحظاتی که با هم تقسیم کردیم. باقی همه از بین رفته است. لحظاتی که دلتنگشانم.
سعی میکنم روزی را که متوجه شدم چیزی تغییر کرده، به یاد بیاورم. روزی که فهمیدم از آن پس زمان به شماره میافتد و فرصت زیادی باقی نیست.
ناگهان از راه رسید. در یکی از همین روزها بود.
البته نمیگویم بدون هیچ نشانهای از قبل. گاهی میشکا وسط اتاقش میایستاد، گیج و سردرگم، انگار دیگر نمیدانست از کجا شروع کند، گویی آیین اغلب تکراری، ناگهان از یادش میرفت. قبلا وسط جملهای مکث میکرد، انگار واقعا با چیزی ناپیدا و غیر قابل رؤیت مواجه میشد. دنبال واژهای میگشت و به واژۀ دیگری میرسید، و یا هیچ واژهای را نمییافت و با خلاء روبهرو میشد، گویی با دامی روبهرو میشد که میبایست دورش میزد. اما در تمام این مدت، او در خانهاش تنها زندگی میکرد. مستقل. و به خواندن ادامه میداد، به تماشای تلویزیون و پذیرایی از افرادی که به دیدنش میآمدند.
و بعد، آن روز پاییزی، که چیزی از قبل اعلام نشده بود.
پیش از آن، همه چیز روبهراه بود. پس از آن هیچ چیز.
همیشه با خودم فکر میکنم : «بیاندازه به او مدیونم.» یا «بدون او شاید من اینجا نبودم.» با خودم میگویم: «او خیلی برایم ارزشمند است.»
ارزش داشتن، مدیون بودن، آیا قدردانی اینچنین قابل اندازهگیری است؟
آیا به اندازۀ کافی از او تشکر کردهام؟ تا جایی که لازم بود حقشناسیام را به او ابراز کردهام؟ آیا به اندازۀ کافی به او نزدیک بودهام؟ یا به اندازۀ کافی حضور مداومی در کنارش داشتهام؟
به ماههای آخر فکر میکنم، به واپسین روزها. به مکالماتمان، لبخندهایمان، سکوتمان. به لحظاتی که با هم تقسیم کردیم. باقی همه از بین رفته است. لحظاتی که دلتنگشانم.
سعی میکنم روزی را که متوجه شدم چیزی تغییر کرده، به یاد بیاورم. روزی که فهمیدم از آن پس زمان به شماره میافتد و فرصت زیادی باقی نیست.
ناگهان از راه رسید. در یکی از همین روزها بود.
البته نمیگویم بدون هیچ نشانهای از قبل. گاهی میشکا وسط اتاقش میایستاد، گیج و سردرگم، انگار دیگر نمیدانست از کجا شروع کند، گویی آیین اغلب تکراری، ناگهان از یادش میرفت. قبلا وسط جملهای مکث میکرد، انگار واقعا با چیزی ناپیدا و غیر قابل رؤیت مواجه میشد. دنبال واژهای میگشت و به واژۀ دیگری میرسید، و یا هیچ واژهای را نمییافت و با خلاء روبهرو میشد، گویی با دامی روبهرو میشد که میبایست دورش میزد. اما در تمام این مدت، او در خانهاش تنها زندگی میکرد. مستقل. و به خواندن ادامه میداد، به تماشای تلویزیون و پذیرایی از افرادی که به دیدنش میآمدند.
و بعد، آن روز پاییزی، که چیزی از قبل اعلام نشده بود.
پیش از آن، همه چیز روبهراه بود. پس از آن هیچ چیز.
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر