اگر از رودخانه گذشتی (ادبیات فرانسوی زبان 2)
(ادبیات فرانسوی زبان،قرن 20م)
موجود
ناشر | قطره |
---|---|
مولف | ژنویو داما |
مترجم | فاطمه میری |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 122 |
شابک | 9786223080005 |
تاریخ ورود | 1401/01/20 |
نوبت چاپ | 1 |
سال چاپ | 1401 |
وزن (گرم) | 127 |
کد کالا | 112476 |
قیمت پشت جلد | 400,000﷼ |
قیمت برای شما
400,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
کتاب «اگر از رودخانه گذشتی» اولین رمان از «ژنویو داما»، رماننویس، نمایشنامهنویس، کارگردان و بازیگر تئاتر بلژیکی است که در سال ۱۹۷۰ متولد شده است. این رمان در سال ۲۰۱۱ جایزهی ادبی ویکتور روسل و در سال ۲۰۱۲ جایزۀ پنج قارهی فرانسویزبانها را دریافت کرده است.
رمان روایتی فلسفی و عرفانی از زندگی رازگونهی «فرانسوا سورانت» جوان هفدهسالهی روستایی است که با پدری خشن و بیمهر و برادرهایش که بسیار با او متفاوتاند زندگی میکند. رمان از زبان «فرانسوا» با لحنی ساده و صمیمی روایت میشود. «فرانسوا» هرگز از محیط ابتدایی پیرامونش دور نشده و بیشتر اوقات خود را با خوکهای مزرعه میگذراند. در خانهی آنها گفتوگو نقشی ندارد و مهمانی به خانهشان نمیآید. همهی اهل دهکده آنها را دیوانه میپندارند. در این اوضاع تنها مونس «فرانسوا» بعد از خوکها خواهرش «ماریز» است.
داستان با رفتن «ماریز» به آن طرف رودخانه، همان جایی که پدر همهی افراد خانه مخصوصا فرانسوا را از رفتن به آنجا منع کرده، شروع میشود. همین طنین نرفتن، این نهی خشک و سرکوبکنندهی پدر، رفتن عاجزانه و پریشان «ماریز» به آن طرف رودخانه، ذهن ساده و همیشه آرام «فرانسوا» را به هم میریزد. او دیگر نمیتواند در دنیای سرتاسر سکوتش با حضور صداها و پرسشهای مداومش آرام بگیرد.
چالش «فرانسوا» با مفاهیم دنیای درون و بیرونش از روزی آغاز میشود که عکسی از زنی بور که نوزادی را در آغوش گرفته، پیدا میکند. تصویر معصوم زن بور او را تحت تأثیر قرار داده و احساساتش را برانگیخته است؛ وی تصمیم میگیرد در مورد عکس با کشیش روستا، «رژه»، صحبت کند. کشیش به او میگوید او مریم مقدس است؛ مادر مسیح. «فرانسوا» چون هرگز مادرش را ندیده و اصلا نمیداند مادر چیست و کیست، با شنیدن نام مادر به فکر فرو میرود و آنچه که در ادامه برای او پیش میآید تلاش برای یافتن نشانی از مادر و کشف چیزی است که پدر قدغن کرده است. هنگامی که فرانسوا برای یافتن مادری که باید در گورستان دفن شده باشد، درمییابد که نیاز دارد کلمات را بیاموزد تا به کمک آنها نام مادر را از روی سنگ قبر بخواند، به تدریج پا به دنیای کلمات میگذارد و با کمک کشیش با کلمات و داستانها آشنا میشود.
فرانسوا که روزگاری با سکوت خو گرفته بود، حالا که با کلمه پیوند خورده باید با کسی سخن بگوید.
همراه این تغییر درونی در «فرانسوا» جهان بیرون او نیز گامبهگام با او عوض میشود. او از مرزعهی کوچک و طویله پایش را به روستا میگذارد. حالا به غیر از خوکها با مردم روستا هم سخن میگوید و از آنها چیزهایی در مورد رمز و راز روستا و آن سوی رودخانه میشنود و میفهمد. این کشف و شهود باعث پخته شدن او میشود، اما جهان ذهنی و فلسفیاش همچنان ساده، بکر و دستنخورده است. هنوز هم با همان کلمات نرم و گرم داستانش را برایمان روایت میکند. رفتهرفته از دل آنچه که پسر جوان به تصویر میکشد رازها و نقاط تاریک داستان رمزگشایی میشود و قطعات پازل در کنار هم داستان را کامل میکنند.
رمان روایتی فلسفی و عرفانی از زندگی رازگونهی «فرانسوا سورانت» جوان هفدهسالهی روستایی است که با پدری خشن و بیمهر و برادرهایش که بسیار با او متفاوتاند زندگی میکند. رمان از زبان «فرانسوا» با لحنی ساده و صمیمی روایت میشود. «فرانسوا» هرگز از محیط ابتدایی پیرامونش دور نشده و بیشتر اوقات خود را با خوکهای مزرعه میگذراند. در خانهی آنها گفتوگو نقشی ندارد و مهمانی به خانهشان نمیآید. همهی اهل دهکده آنها را دیوانه میپندارند. در این اوضاع تنها مونس «فرانسوا» بعد از خوکها خواهرش «ماریز» است.
داستان با رفتن «ماریز» به آن طرف رودخانه، همان جایی که پدر همهی افراد خانه مخصوصا فرانسوا را از رفتن به آنجا منع کرده، شروع میشود. همین طنین نرفتن، این نهی خشک و سرکوبکنندهی پدر، رفتن عاجزانه و پریشان «ماریز» به آن طرف رودخانه، ذهن ساده و همیشه آرام «فرانسوا» را به هم میریزد. او دیگر نمیتواند در دنیای سرتاسر سکوتش با حضور صداها و پرسشهای مداومش آرام بگیرد.
چالش «فرانسوا» با مفاهیم دنیای درون و بیرونش از روزی آغاز میشود که عکسی از زنی بور که نوزادی را در آغوش گرفته، پیدا میکند. تصویر معصوم زن بور او را تحت تأثیر قرار داده و احساساتش را برانگیخته است؛ وی تصمیم میگیرد در مورد عکس با کشیش روستا، «رژه»، صحبت کند. کشیش به او میگوید او مریم مقدس است؛ مادر مسیح. «فرانسوا» چون هرگز مادرش را ندیده و اصلا نمیداند مادر چیست و کیست، با شنیدن نام مادر به فکر فرو میرود و آنچه که در ادامه برای او پیش میآید تلاش برای یافتن نشانی از مادر و کشف چیزی است که پدر قدغن کرده است. هنگامی که فرانسوا برای یافتن مادری که باید در گورستان دفن شده باشد، درمییابد که نیاز دارد کلمات را بیاموزد تا به کمک آنها نام مادر را از روی سنگ قبر بخواند، به تدریج پا به دنیای کلمات میگذارد و با کمک کشیش با کلمات و داستانها آشنا میشود.
فرانسوا که روزگاری با سکوت خو گرفته بود، حالا که با کلمه پیوند خورده باید با کسی سخن بگوید.
همراه این تغییر درونی در «فرانسوا» جهان بیرون او نیز گامبهگام با او عوض میشود. او از مرزعهی کوچک و طویله پایش را به روستا میگذارد. حالا به غیر از خوکها با مردم روستا هم سخن میگوید و از آنها چیزهایی در مورد رمز و راز روستا و آن سوی رودخانه میشنود و میفهمد. این کشف و شهود باعث پخته شدن او میشود، اما جهان ذهنی و فلسفیاش همچنان ساده، بکر و دستنخورده است. هنوز هم با همان کلمات نرم و گرم داستانش را برایمان روایت میکند. رفتهرفته از دل آنچه که پسر جوان به تصویر میکشد رازها و نقاط تاریک داستان رمزگشایی میشود و قطعات پازل در کنار هم داستان را کامل میکنند.
بخشی از کتاب
پدر گفت: «اگر از رودخانه بگذری، اگر از رودخانه بگذری، دیگر پایت را در این خانه نمیگذاری. اگر آن طرف بروی، وای بر تو، اگر آن طرف بروی.» آن موقع که برای اولین بار این را گفت کوچک بودم. قدّم تا میانۀ بازویش میرسید، تازه به این اندازه رسیده بودم ولی باز با انگشتان پا کمی کلک میزدم که خودم را بلندتر نشان دهم. فقط میخواستم تا حدودی به برادرانم برسم که وقتی پدر روی شنکش خم میشود یک سروگردن از او بلندتر بودند. آن موقع کوچک بودم ولی یادم هست. پدر به روبهرو طوری نگاه میکرد که انگار تپه و جنگل در آن دوردست وجود نداشت، انگار باقیماندۀ بناهای سوخته فقط از آنِ کلاغها بود، انگار هیچچیز اهمیت نداشت، دیگر هیچچیز، و انگار نگاه او از همهچیز عبور میکرد.
به او گفتم: «دیگر مثل یک گاو سرم فریاد نکش، دیگر فریاد نکش. هیچچیز نمیخواهم در مورد آن طرف بدانم. هرگز. لازم نیست نگران باشی. فرانسوای تو همینجا میماند. هرگز چیزی غیر از این نیست.»
وقتی این چیزها را میگفتم دروغ نبود، جدی میگفتم. آنوقت پدرم انگار که آرام گرفته باشد به سر و پشتم چنگی کشید. سپس به کارمان ادامه دادیم و علوفه را به داخل بردیم چون مهم بود و حسابی از ما کار میکشید، باید به حیواناتی فکر میکردیم که به اندازهی ما و شاید هم بیشتر کار میکنند و پوست و حتی استخوانشان را به ما هدیه میدهند.
هیچوقت از کار نترسیدهام. هرقدر هم از همه کوچکتر باشم مثل دیگری سهمم را ادا میکنم، مثل بزرگترها، قطعا به همین دلیل است که پدر میخواست مرا کنار خودش نگاه دارد و مانع از شتافتنم به آن طرف رودخانه شود، جایی که زندگی شما را همراه خودش میبرد و هیچگاه از آنجا آنطور که قبلا بودهایم بازنمیگردیم.
به او گفتم: «دیگر مثل یک گاو سرم فریاد نکش، دیگر فریاد نکش. هیچچیز نمیخواهم در مورد آن طرف بدانم. هرگز. لازم نیست نگران باشی. فرانسوای تو همینجا میماند. هرگز چیزی غیر از این نیست.»
وقتی این چیزها را میگفتم دروغ نبود، جدی میگفتم. آنوقت پدرم انگار که آرام گرفته باشد به سر و پشتم چنگی کشید. سپس به کارمان ادامه دادیم و علوفه را به داخل بردیم چون مهم بود و حسابی از ما کار میکشید، باید به حیواناتی فکر میکردیم که به اندازهی ما و شاید هم بیشتر کار میکنند و پوست و حتی استخوانشان را به ما هدیه میدهند.
هیچوقت از کار نترسیدهام. هرقدر هم از همه کوچکتر باشم مثل دیگری سهمم را ادا میکنم، مثل بزرگترها، قطعا به همین دلیل است که پدر میخواست مرا کنار خودش نگاه دارد و مانع از شتافتنم به آن طرف رودخانه شود، جایی که زندگی شما را همراه خودش میبرد و هیچگاه از آنجا آنطور که قبلا بودهایم بازنمیگردیم.
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر