جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

میزانسن: حکایت طبیب اجباری

میزانسن: حکایت طبیب اجباری

«حکایت طبیب اجباری» عنوان نمایشنامه‌ای است از مولیر. این نمایشنامه را مولیر در ۱۶۶۶ میلادی و پیش از نوشتن «مردم‌گریز» نوشته است، کمدی شاد و سبکی که در قیاس با آثار مهمی چون «مردم‌گریز»، «تارتوف و مریض خیالی»، اثر چندان مهمی نیست؛ اما در فارس‌های مولیز برای خود جایگاهی دارد و مولیر آن را در هجو صنف طبیب نوشته است که موضوع چند نمایش دیگر او نیز هست.

داستان درباره‌ی هیزم‌شکنی است به اسم اسگانارل و همسرش مارتین که با هم سازش ندارند و مرد، که تنبل و تن‌باره است، مدام زنش را کتک می‌زند. زن هم برای تنبیه و انتقام گرفتن از شوهر، به دو نفر از نوکران ارباب ژرنت، به اسامی والری و لوکاس، که در جست‌وجوی طبیبی کاربلد برای درمان دختر ارباب هستند،  شوهرش را، که در جنگل در حال هیزم‌شکنی است، معرفی می‌کند و می‌گوید که او طبیبی حاذق اما دیوانه است و تا کتک نخورد دست به طبابت نمی‌زند. آن دو به سراغ اسگانارل می‌روند و ابتدا می‌کوشند با زبانی نرم او را به راه آورده و برای درمان دختر اربابشان او را ببرند، اما او نمی‌پذیرد و پس از خوردن کتک مفصلی، انگار امر به خودش هم مشتبه شد، قبول می‌کند و با آن دو نفر همراه می‌شود. مرد دختر را که به‌خاطر عشق به جوانی، به اسم لیندر، خود را لال جلوه داده بود، معاینه می‌کند و سپس داروهایی عجیب و غریب برایش تجویز می‌کند. اما روزی لیندر سر راه اسگانارل قرار گرفت و با دادن رشوه او را از واقعیت ماجرا باخبر و از او طلب یاری کرد و خواست که به‌عنوان دستیار با او همراه شود و به دیدن دختر برود. پس از این دیدار دختر و پسر با هم فرار کردند و دست اسگانارل رو ‌شد. اسگانارل از کاراکترهای مشهور مولیر است که خود مولیر خالق آن است و خودش نیز این نقش را بازی کرده است. این شخصیت کمیک اگرچه به پای دُن کیشوت و فالستاف (از شخصیت‌های کمیک شکسپیر) نمی‌رسد، اما امتیازی منحصربه‌فرد دارد و آن اینکه در هریک از آثار مولیر، شخصیتی متفاوت دارد، گاه دهقان، گاهی پیشخدمت، وقتی هم در لباس یک پاریسی خرده‌بورژوا در نمایشنامه‌ها چهره می‌نماید. اگرچه در هر اثری، نام فامیلی وی نیز تغییر می‌کند، اما هربار ویژگی‌های خاص او: دورویی، خودخواهی، ترسو بودن، دوبه‌هم‌زنی و ویرانگری، خودرأیی و خودشیفتگی و از همه مهم‌تر حماقت نمایانده می‌شود. این شخصیت در هفت اثر مولیر وجود دارد. اول‌بار در طبیب پرنده،‌ بعد در عشق طبیب، سپس عروس اجباری، دون ژوان، اسگانارل  آخر هم در طبیب اجباری.

قسمتی از نمایشنامه‌ی حکایت طبیب اجباری:

حفیظ: شهباز عجب کاری به ما رجوع شده است. ما در این جنگل حکیم از کجا پیدا کنیم.

شهباز: چه باید کرد؟ باید اطاعت آقامان را بکنیم. گذشته از این من و تو هم دختر آقامان را دوست می‌داریم. دعا می‌کنیم که چاق شود. بیچاره خانم کوچک همان روزی که آمدند عقدش بکنند ناخوش شد. به این جهت عروسیش عقب افتاده، اگر عروسی شده بود داماد که چیزدار و دست و دل‌باز است انعامی هم به ما می‌داد. راستی می‌گویند خانم کوچک داماد را دوست نمی‌دارد. عاشق این پسره سعید است و می‌دانیم که حیدربگ هرگز دخترش را به سعید نمی‌دهد.

زلیخا: (از پشت در این حرف‌ها را شنیده بدون اینکه گوش درستی بدهد سری جنبانده می‌گوید) -خدایا، اسبی فراهم بیار که من بتوانم پدر موسی را دربیارم.

حفیظ: (به شهباز) راستی نمی‌دانم که خانم کوچولو چه بلایی به سرش آمده است که همه‌ی اطبا مأیوسند.

شهباز: تقصیر اطبا نیست رفیق، گاهی می‌شود یک معالجه مشکل می‌شود. چرا باید اطبا را بدنام کرد. خیلی دیده‌ایم که مرض سخت بوده، اطبای معتبر نتوانسته‌اند معالجه کنند، بعد به دوای یک زنی معالجه شده.

زلیخا (باز پشت در ایستاده با خود حرف می‌زند) خوب موسی چوبم زدی، باشد تا تلافی‌اش را دربیارم. (در این بین صفیه دختر کوچکش را که شیر خورده است بغل گرفته بیرون می‌آید و ملتفت جلو خود نیست و همه‌ی خیالش پیش تلافی کردن به شوهر است. یک‌دفعه سینه به سینه‌ی شهباز می‌خورد. همین که ملتفت بشود، عذر خواسته می‌گوید):

برادر ببخشید، من ملتفت نبودم. خیالم جای دیگر بود. حواسم پرت بود.

شهباز: بلی خواهر، هرکس در جست‌وجوی چیزی است، ما هم پی چیزی می‌گردیم.

زلیخا: (بنا به عادت زنانه که کنجکاوند می‌پرسد) که شما پی چه چیز می‌گردید؟

شهباز: ما پی چیزی نمی‌گردیم، پی آدمی می‌گردیم. طبیبی می‌خواهیم. خانم کوچک دختر آقامان لال شده، چند نفر طبیب قابل آمدند معالجه کردند فایده نبخشید. حالا پی شخصی می‌گردیم که دوای مخصوص برای لالی داشته باشد.

زلیخا: (آهسته با خود می‌گوید) خدا به فریاد فقرا و مظلومین می‌رسد. ای موسی خوب اسباب کاری به دستم افتاد، حالا ببین چه کارت می‌کنم.

(رو به شهباز و حفیظ کرده می‌گوید): شخصی را که می‌خواهید من سراغ دارم. آدمی است که هر ناخوشی که از آن سخت‌تر نباشد معالجه می‌کند.

شهباز: خدا پدر تو را بیامرزد، کجاست بگو ببینیم؟

زلیخا: همین جا، همین نزدیکی توی جنگل هیزم می‌شکند.

حفیظ: عجب طبیبی است که هیزم می‌شکند.

شهباز: رفیق تو نمی‌دانی این هیزم‌شکن‌ها میان جنگل گاهی علف‌ها پیدا می‌کنند که از برای ناخوشی‌های صعب خیلی خوب است.

زلیخا: نه آقایان این‌طور نیست. این شخص که من به شما نشان می‌دهم طبیب است، حاذق است، بلکه فیلسوف است؛ حکیم است. معالجات خیلی بزرگ کرده، اما خودش یک ناخوشی دارد و آن این است که میل به هیزم‌شکنی دارد. ظاهرش را که می‌بینید مرد فعله به نظر می‌آید، اما نمی‌دانید این ظاهر عوام فعله چقدر علم در بطون دارد. نمی‌دانم چه میلی دارد که همیشه خود را به خریت می‌زند. علاوه بر این بالطبع تنبل است و میل به معالجه ندارد.

شهباز: خیلی عجیب است. اغلب مردمان با علم یک نوع جنون دارند.

زلیخا: دیوانگی این شخص حکایت‌ها دارد. مثلاً هزار چوبش بزنند اقرار نمی‌کند که من طبیبم، اگر از هزار گذشت طوری می‌شود، هزار و یکم طلسم می‌شکند و اقرار می‌کند که من طبیبم. ماها هروقت که او را لازم داریم همین کار را به سرش می‌آوریم.

خرید نمایشنامه حکایت طبیب اجباری    

در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.