جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: همیشه شوهر

معرفی کتاب: همیشه شوهر طرح اولیه همیشه شوهر نوشته داستایفسکی در آغاز به صورت یک داستان کوتاه ریخته شده بود و هر چند پس از به روی کاغذ آمدن وسعت یافت و پنج برابر بزرگ‌تر و مهم‌تر از آن‌چه نویسنده پیش‌بینی می‌کرد شد، با وجود این هنوز هم کوتاه‌تر از اغلب داستان‌های اوست. این داستان برای مجله‌ی شفق نوشته شد. این مجله در سال ۱۸۶۹ منتشر شد و سردبیرش یکی از رفقای داستایفسکی بود به نام استراخوف. همیشه شوهر داستانی‌ست درباره‌ی مردی که همیشه شوهر، است! و به نظر نمی‌آیدشخصیت اصلیِ داستان باشد. به جای او، شخص اصلی مردی‌ست به نام ولچانینف. مجرد، ثروتمند، کمی عیاش و البته مُبادی آداب و در بیشتر مواقع همچون شرایط روحی نویسنده در زمان روایت داستان، بسیار آشفته. همه چیزش به هم ریخته و او را دچار بیماری مالیخولیا کرده و این روزها به طرز غریبی خاطراتی از گذشته را به یاد می‌آورد که موجب شرمساری‌اش شده و از خود بیزارش می‌کند. در همین حال یکی از رفقایش پس از نُه سال با وضعی نابسامان به دیدنش می‌آید و ماجراهای تازه‌ای آغاز می‌شود...

قسمتی از کتاب همیشه شوهر:

ولچانینف به خواب سنگینی فرو رفت و درست ساعت نه و نیم بیدار شد، بلند شد، روی تختخوابش نشست و درباره‌ی مرگ آن زن به فکر فرو رفت. احساس منقلب کننده‌ای که شب گذشته از خبر ناگهانی این مرگ به او دست داده بود، آشفتگی و درد و رنج در او باقی گذرانده بود. این آشفتگی و این درد و رنج، با فکر عجیبی که شب پیش در حضور پاول پاولوویچ در او ایجاد شده بود، موقتا از یادش رفته بود. اما امروز در لحظه‌ی بیداریش آن چه که نه سال پیش واقع شده بود، ناگهان با صراحت عجیبی در نظرش ظاهر شد. او، این زن یعنی مرحومه ناتالیا واسیلیونا، همسر این تروسوتسکی را باطنا دوست می‌داشت و هنگامی که دعوای ارث او را به شهر "ت" کشانیده بود، یک سال تمام عاشق این زن شده بود. این دعوا چنان اقامت طولانی را لازم نداشت؛ و تنها علت آن همین دلبستگی بود. این دلبستگی و این عشق چنان وجودش را مسخر ساخته بود که می‌شود گفت برده ناتالیا واسیلیونا شده بود؛ اگر این زن تنها برآوردن هوس ناچیزی را از او درخواست می‌کرد، حاضر بود احمقانه‌ترین و عجیب‌ترین کارها را انجام دهد، نه قبل و نه بعد، هرگز برایش چنین پیشامدی نکرد. در آخر سال، وقتی که جدایی‌شان حتمی شد، فرارسیدن این عاقبت مقدر، ولچانینف را در چنان نومیدی شدیدی فرو برد که گرچه مدت جدایی کوتاه به نظر می‌آمد، او به ناتالیا واسیلیونا پیشنهاد کرد که شوهرش را ترک کندو به همه چیز پشت پا بزند و برای ابد با او به خارجه فرار کند. تنها تمسخرها و ثبات تزلزل ناپذیر این زن که در ابتدا شاید با شوخی یا برای اینکه از تکرارش کسل می‌شد، کاملا این پیشنهاد را تایید می‌کرد او را مجبور کرد از این کار چشم بشوید و به تنهایی عزیمت کند، و بعدها هنوز دو ماه نگذشته بود که وقتی در پترزبورگ این سوال را که هرگز نتوانست جوابی به آن بدهد، از خود می‌کرد: آیا راستی این زن را دوست می‌داشته‌ام یا همه‌ی این‎ها سحر و جادویی بیش نبوده؟ این سوال را هرگز از سبک مغزی یا به علت طرح عشق تازه‌ای از خود نمی‌کرد.   در طول مدت دو ماهی که در پترزبورگ بود، در جذبه‌ی دائمی عجیبی فرو رفته بود و به هیچ زنی توجه نداشت، با وجود اینکه فورا روابط سابقش را با مردم برقرار کرده بود و این موقعیت را داشت که بتواند با صدها نفر از آن‎ها خود را سرگرم کند. وانگهی با وجود همه دودلی‌هایی که در او ایجاد شده بود کاملا می‌دانست که اگر گذارش به شهر ت بیفتد دوباره زیر سلطه‌ی زیبایی مسخره کننده‌ی این زن جوان خواهد افتاد، تا پنج سال بعد هم، این عقیده را داشت. dastayofsky اما پنج سال بعد، دیگر این مطلب را با غیظ و نفرت اقرار می‌کرد و حتی با بغض به این زن می‌‌اندیشید. از آن یک سالی که در شهر ت گذرانده بود شرمنده بود؛ ولچانینف پیش خودش امکان وجود چنین عشق ابلهانه‌ای را نمی‌توانست باور کند. تمام خاطراتی که به این عشق پیوستگی داشت موجبات شرمندگی‌اش را فراهم می‌کرد؛ و پشیمانی آزارش می‌داد. درست است که چند سال بعد کمی آرام یافت، و باز هم کوشش کرد همه چیز را فراموش کند و تقریبا هم به این مقصود رسید. و اکنون پس از گذشتن نه سال همه‌ی این وقایع، باخبر مرگ ناتالیا واسیلیونا به وضع عجیب و ناگهانی حیات دوباره‌ای یافته بودند. اکنون که بر روی تختخوابش نشسته بود موجی از افکار درهم و برهم به مغزش هجوم می‌آورد. در میان تمام این افکار فقط یک چیز را درک می‌کرد و آن این بود که با وجود احساس منقلب کننده‌ای که شب گذشته از شنیدن خبر مرگ به او دست داده بود، اما واقعه‌ی مرگ کاملا او را آسوده خاطر ساخته بود، از خودش می‌پرسید: آیا راست است که حتی بر مرگ او افسوس نمی‌خورم؟ واضح بود که اکنون دیگر بغض و نفرتی از او در دل نداشت، می‌توانست با بی طرفی و شعور کامل درباره‌ی آن زن قضاوت کند.

در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.