جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: مرگ و پنگوئن
در اوکراین دهه نود میلادی، فاصلهی زندگی تا کشته شدن به دست مافیا، یک پنگوئن است. ویکتور نویسندهی جویای نام با میشای پنگوئن، حیوان خانگیاش، تنها زندگی میکند. اگر چه دوست دارد داستان بنویسد، زندگیاش از راه نوشتن آگهی ترحیم برای روزنامهها تامین میشود. او دوست دارد ببیند که نوشتههایش چاپ شوند، اما شخصیتهای آگهیهای ترحیماش همچنان سخت به زندگی چسبیدهاند. وقتی اولین بار روزنامه را باز میکند و میبیند که نوشتهاش چاپ شده، غرور او به سرعت جایش را به وحشت میدهد. او و میشا به تلهای کشانده شدهاند که ظاهرا گریزی از آن نیست. کورکف نویسندهی کتاب، از مشهورترین نویسندگان اکراین پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی است. کورکف همچون بسیاری از استعدادهای بلوک شرق در آن زمانها، مجبور شد اولین کتابش را با هزینه شخصی خودش به چاپ برساند. و آنقدر شرایط نشر و توزیع کتاب، در اوکراینِ پس از شوروی دچار بی نظمی بود که مجبور شد حتی خودش کتابها را توزیع کند و بفروشد. سیری در تنهایی و وجود انسان را شاید بتوان دو پایه اصلی این رمان خواندنی دانست. از سوی دیگر شرایط به هم ریختهی اجتماعیِ اوکراین آن سالها و رشد فزاینده پدیده تبهکاری از دیگر مسائلی است که کورکف در خلال رمانش به آنها پرداخته است.قسمتی از کتاب مرگ و پنگوئن:
فردا صبح، سرگئی رفت کییف. ویکتور هم از شیرِ آب توی محوطه، سطلی را پر کرد. بعد از آن که کتری را روی بخاری گذاشت به اتاق نشیمن سرک کشید. آتش شبانه خاکستر شده بود، اما هنوز گرما میداد و عطر کاج پیچیده بود. سونیا خواب بود و داشت لبخند میزد. میشا هم به خاکسترِ سیاهِ کف شومینه زل زده بود. ویکتور زد به رانش و میشا که برگشت، در را نیمه باز و به آن اشاره کرد. آرام گفت: بیا! میشا به آتش خاکستر شده نگاهی انداخت و تاتی تاتی کنان جلو آمد. گرسنهای؟ حتما هستی. بیا اینجا، بیا بیرون! از توی کیف خریدش یک جفت ماهیِ حلوا درآورد و گذاشت روی پلهی بالا. برو بگیرش! میشا رفت طرف پلهها، سرش را این طرف و آن طرف کرد و اطرافش را پایید. رفت پایین توی برف و چرخ زنان رفت سمتِ درختها، اما به شیر آب که رسید، برگشت. رد پایش شبیه رد چوب اسکیهای زهوار در ر فتهی ورزشکاران ناشی بود که شبیه اشکال هندسی نامنظم پیکاسو روی صفحهی تمیزِ برف بود. برگشت، دم پلهها ایستاد و خودش را با ماهیها مشغول کرد، انگار پلهها میزِ سلطنتی تزاری جوان بودند. ویکتور که از چنین نمایشی از سرزندگی به شوق آمده بود، راهی آشپزخانه نشد و چای درست کرد. به اتاق نشیمن نگاهی انداخت. سونیا هنوز در خواب شیرینش بودو دلش نیامد که بیدارش کند. با لیوان چاییاش پشت میز آشپزخانه نشست. کنار پنجرهی بغل دستیاش دو بطریِ نوشیدنی خودنمایی میکردند، یکی نیمه خالی و دیگری پُرِ پُر.سکوتِ آنجا افکار رومانتیکی را درونش شعلهور میکرد و به گونهی شیطنت آمیز دوران گذشته و رمانهای نانوشته را به یاد آورد. ناگهان حسی بهش دست داد مثل اینکه هم الان خارج از اوکراین است، دور از تمامِ خوبیها و بدیهایی که تا دیروز همراهش بودند. این خارج مکانی از آرامش بود، سوئیس روح که زیر برفهای آرام خفته بود و هولی بر آن سایه افکنده بود که نکند مزاحمی وارد شود؛ جایی که پرندگان هم به احترام سکوت نمیخوانند. صدایی از در ایوان آمد و ویکتور سر کشاند ببیند چه خبر است که با میشا روبرو شد که به طرزی مسخره سرش را پایین آورد و تعظیمی کرد و به او فهماند که از جای جدید خوشش آمده است. ویکتور با خودش گفت غذای مکفی و سرمای مطبوع با روحیهی دوستش ساخته است. چیزی نگذشت که سونیا هم از خواب بیدار شد و این طوری بود که سکوت و تاملات فلسفی ویکتور به پایان رسید. اول باید صبحانهی سونیا را میداد و بعد فکری به حال درخت کریسمس میکرد.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...