جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: قربانی

معرفی کتاب: قربانی «قربانی» عنوان رمانی است نوشته‌ی جویس کرول اوتس. کرول اوتس نویسنده‌ی پرفروش با رمانی آتشین قدم به کتابفروشی‌ها گذاشته که خشونت جنسی، نژادپرستی، وحشیگری و سیطره‌ی باندهای قدرت بر زندگی بی‌گناهان مضامین اصلی آن هستند. این رمان کنکاشی است در ماهیت «انتقام»، پیچیده و لایه‌لایه بودنِ «حقیقت» و تمایل سیری‌ناپذیر انسان برای زنده نگه داشتن احساسات در درون خود. زمانی که یک دختر ۱۴ ساله قربانی یک عملِ خشونتِ نژادی وحشتناک می‌شود، شوک بزرگی به اطرافیانش وارد می‌شود و این مسئله‌ی تنشِ نژادی را که دهه‌ها در نیوجرسی در حال جوشیدن است تشدید می‌کند. جویس کرول اوتس در رمان قربانی، گسل‌های موجود در جامعه‌ای چند نژادی و با نگاه‌های نژادپرستانه را واکاوی می‌کند. خطوط ناخوشایند این مسئله به‌خوبی در اینجا باز می‌شود. اوتس نشان می‌دهد که در چنین فضایی، همیشه یک یا چند قربانی وجود دارد. قربانیانی همچون حقیقت، اعتماد و درنهایت خودِ زندگی. سؤال اینجاست؛ قربانی شدن چنین چیزهایی در نهایت چه تأثیری بر اتمسفر کلی جامعه‌ی پیرامون خواهد داشت؟ اوتس در «قربانی» پرتره‌ای دلسوزانه از دختری جوان و مادرش را ارائه می‌دهد و انتظارات و باورهای ما درباره‌ی جامعه، تعصبات و خودِ ما را به چالش می‌کشد. رمان قربانی درک جدید و تکان‌دهنده‌ای از مفاهیمی همچون قدرت و ظلم، بی‌گناهی و گناه، حقیقت و احساسات‌گرایی و عدالت و مجازات به خواننده‌اش هدیه می‌کند. مضامین پیچیده‌ی اجتماعی_سیاسی و اخلاقی، آسیب‌های پایدار گذشته، تنش‌های نژادی و طبقاتی مدرن، قدرت رازها و تصمیمات اولیه‌ای که همه‌ی ما برای محافظت از کسانی که دوستشان داریم می‌گیریم، از بُن‌مایه‌های اصلی این رمان هستند. «قربانی» یک اثر مهم است؛ داستانی از یکی از استادان ارجمند ادبیات معاصر.  

قسمتی از رمان قربانی:

مارتین با خودش فکر کرد اگر دخترخاله‌اش سیبلا مرده بود، او حتماً خبردار می‌شد. مثل آن حس بدی که وقتی کسی از روی سنگ قبر دیگری راه می‌رود، آدم را با لرزشی خاص تکان می‌دهد. همه دوستان سیبلا درباره‌ی او صحبت می‌کردند و در حیرت بودند که او کجاست. سیبلا اخیراً با بچه‌های بزرگ‌تر از خودش معاشرت می‌کرد؛ ولی باید پنهان می‌ماند و ادنتا خبردار نمی‌شد. مطمئناً ناپدری‌اش انیس هم نباید خبردار می‌شد. آن مرد او را با کمربندش شلاق می‌زد و به ادنتا هم بدوبیراه می‌گفت. دوستانش از غیبت او در تعجب بودند. آیا همه‌ی آن شایعات و بلاهایی که می‌گفتند سرش آمده بود؟ یا شاید هم ارتباطی نداشت. فقط او را در کوچه‌ای ربوده بودند، سوار یک ون کرده و برده بودند، سه شبانه‌روز در جایی نگه داشته بودند و خدا می‌داند چه بلایی سرش آورده بودند. «میگن که حالا توی بیمارستانه، توی بخش مراقبت‌های ویژه، توی بخش آی سی یو.» «نه درست نیست. میگن فرار کرده. با دوستش، جیسی.» برای دختری مثل سیبلا خیلی غیرعادی نبود که با مادرش نسازد و از خانه بیرون بزند و برود جایی دیگر. مارتین مانده بود که آیا این توضیحات می‌تواند دلیل غیبت سیبلا باشد؟ مارتین سر مادرش غر زد که سیبلا کجاست و مادرش برای چندمین بار به او گفت که نمی‌داند. مارتین نوعی طفره رفتن را در صدای مادرش حس می‌کرد که می‌گفت او خبر دارد. شریل، مادر مارتین، خواهر کوچک‌تر ادنتا بود. ادنتای لعنتی نباید به او اعتماد می‌کرد. آخرین‌باری که مارتین به خیابان سوم رفت و درِ خانه‌ی خاله‌اش را زد، ادنتا سرش داد زد: «خدا لعنتت کنه دختر. مگه بهت نگفتم سیبلا اینجا نیست. زود باش برگرد برو خونه‌تون.» مطمئناً اتفاقی برای سیبلا افتاده بود. این را می‌شد از رفتار ادنتا فهمید. از آن نگاه غضبناک و نگران ادنتا که در چهره‌اش بود. اینکه ادنتا سریع از کوره در می‌رفت، گُر می‌گرفت و کنترل خودش را از دست می‌داد. هر چه بود، ادنتا از آن خبر داشت. فقط نمی‌خواست به زبان بیاورد. مارتین متنفر بود از اینکه مادرها به‌راحتی عوض می‌شوند، حالت چهره‌شان و نگاه‌شان طوری می‌شود که انگار غریبه‌ای و اهمیتی که همیشه برایت قائل بودند، دیگر از بین می‌رود. مردها متفاوت‌اند. اگر مردی تغییر کند، هرگز تعجب‌آور نیست و ممکن است دوباره برگردد به همان حالی که قبلاً بوده است. یا ممکن است مردی بمیرد و تو دیگر هرگز او را نبینی؛ اما زنی مثل ادنتا، که خاله‌ی مارتین بود، خواهر بزرگ‌تر مادرش بود، هزاران‌بار از مارتین مراقبت کرده بود، و طوری او را بغلش می‌گرفت و می‌بوسید که انگار مارتین دختر خودش بود و در حقیقت شاید هم برایش عزیزتر از سیبلا بود، اگر مادری مثل ادنتا تغییر می‌کرد، مارتین زود به گریه می‌افتاد. مارتین دست‌هایش را لوله کرد جلوی دهانش و آهسته گفت: «سیبلا...؟» داخل کوچه، بیرون خانه‌ی مادربزرگش در خیابان یازدهم، روی نوک پا ایستاده بود و دختر خاله‌اش را صدا می‌زد. مارتین این شانس را آورده بود که راحت بتواند حرف بزند؛ ولی اگر سیبلا را جای دیگری فرستاده بودند چه؟
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.