عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
فیلمنامه اصلی: بازگشت
«بازگشت» فیلمی است به کارگردانی پدرو آلمادوار و محصول سال ۲۰۰۶ سینمای اسپانیا. پدرو آلمادوار که بهواسطهی پنهان کردن شبحی درون صندوقعقب ماشین پا را از قواعد معمول سینمای خود فراتر گذاشته است، مخاطب غافلگیرشدهاش را میتواند تا آنجا بکشاند که میخواهد و همین شیوه را تا به آخر دنبال میکند. بازگشت، بازی پنهان دستهایی روایتگر است که ما را با خود همراه میکنند. یک بازی ساختگی، اما چشمگیر، تا حدی که هیچگاه متوجه نمیشوی کجای کار چشمبندی است.
در این فیلمنامه مرزی نمانده که پدرو جرئت درنوردیدنش را به خود نداده باشد. مثل یک بندباز چیرهدست در امتداد خطی قدم برمیدارد که حدفاصل زندگی و مرگ است. او مصالح روایی داستانِ بیپیرایه و تأملبرانگیز خود را با مظاهری کاملاً متعارض در هم میآمیزد و مصالح دیگری را بنا بر ضرورت داستان به کار میگیرد تا به منطق درونی آن قوام بیشتری بخشد.
در بازگشت مسائل جدی با لحنی مطایبهآمیز مطرح میشود و بر درک زیبایی و امید در جایی که انتظار رخ نمودنش نمیرود تأکید میشود و این نکته یکی از محاسن خاص سینمای آلمادوار است.
شخصیتهای فیلم «بازگشت» به سراغمان میآیند، از ما طلب یاری میکنند، آسیبپذیر و سردرگماند، اما قادرند روی آب راه بروند. نکته اینجاست که خودشان به این مسئله واقف نیستند؛ اما این دقیقاً همان مسیر غریب و شگفتانگیزی است که برای پیوستن به ما انتخاب کردهاند و حالا ما چه جوابی میتوانیم به آنها بدهیم؟ که آنچه بر سرشان میآید برایمان اهمیتی ندارد و از رنجی که میبرند خمی به ابرویمان نمیآید و اینکه ما آن کسانی نیستیم که باید حوادث ناگوار و باورنکردنی زندگیشان را قضاوت کنیم. با وجود این، آنها هستند که میتوانند ما را قضاوت کنند. هرچند میدانیم که هرگز چنین کاری نخواهند کرد، چراکه دغدغهی ایشان نه عدالت، که عشق است و شایستهترین راهی که میتوانند برگزینند ماندن و ادامه دادن راه پیشین است.
خودِ پدرو آلمادوار میگوید: بازگشت بزرگداشت آیینهایی اجتماعی است که مردم دهکدهی من طی سالیان دراز در ارتباط با مرگ و مردگان به آن شکل دادهاند. مردهها هیچوقت نمیمیرند. همیشه به صراحت لهجه و آسودگیخاطر همولایتیهای خودم وقتی که از مردهها حرف میزنند رشک بردهام. آنها یاد و خاطر رفتگان خود را در ذهن و خیال خود نگاه میدارند و بر سر تربت عزیزان ازدسترفته حضور مییابند و تا وقتی زندهاند این عادتشان ترک نمیشود. خیلیها هم در زمان حیاتشان تا سالها سر قبر خودشان میآیند همانطور که در فیلم، آگوستینا این کار را انجام میداد. از اینکه ذهن و تخیلم در معرض چنین قصههایی بوده است به خود میبالم. نقلهای شیرینی که همیشه در من بودهاند و در من زیستهاند و خواهند زیست.
هیچگاه مرگ را باور نکردم و بارها گفتهام که هیچوقت نتوانستهام درکش کنم. در وهلهی نخست فکر میکنم بتوان بدون ترس و وحشت به درون چشمهایش نگاه کنم و حتی اگر چیزی از او دستگیرم نشود یا درکش نکنم؛ اما بههرحال دیگر کمکم باید به خودم بقبولانم که وجود دارد.
طبق باور مرگگریز خودم سعی در بازگرداندن شخصیت مادربزرگ که نقش آن را کارمن مائورا بازی میکند، از جهان دیگر داشتم و به تبع آن مفاهیمی چون بهشت، دوزخ و برزخ را در متن گنجاندم. من اولین کسی نیستم که به کُنه جهان ماورا پی میبرد. آخرت در همینجا و در همین دنیا خلاصه میشود. دنیای آن جهانی همان دنیای این جهانی است. جهنم و بهشت و برزخ خودِ ما هستیم. اینها مفاهیمی هستند که از بطن و درون ما تراوش میکنند که سارتر در جای خود آن را بهتر از من بیان کرده است.
قسمتی از فیلمنامه بازگشت:
رایموندا (با گوشی همراه) حالا خونه هستی؟
سوله: آره.
رایموندا: چون در دسترس نبودی زنگ زدم به آگوستینا. بهم گفت که همهچیز عالی بوده...
سوله: تمام دهکده اومده بودن!
دستیار به رایموندا که پشت پیشخوان ایستاده نزدیک میشود.
رایموندا: یه لحظه صبر کن سوله...
تلفن را میگذارد. دستیار پول غذا را میپردازد. او یک جوان شهری امروزی و مدرن است. گویی از ترکیب گروه سهنفرهی رایموندا، پائولا و رخینا خوشش آمده است.
به دیدن سیصد یورو برق شادی در چشمان رایموندا میدود.
دستیار: بگو بابت نوشیدنی چقدر باید بدم.
رایموندا: نوشیدنی رو مهمون من هستید.
دستیار: خب، پس تا فردا. همین ساعت. گروه خیلی راضی بود.
رایموندا: باعث خوشحالیِ منه.
دستیار: میدونم که برامون گرونتر تموم میشه، اما اگه تیکههای گوشت رو یه خورده درشتتر بگیری ممنون میشم.
رایموندا: نگران نباش، فردا آنقدر غذا جلوتون میذارم که نگو...
دستیار لبخند معنیداری تحویل او میدهد و خداحافظی میکند. سوله از روی کنجکاوی نتوانسته از شنیدن این مکالمه از پشت گوشی خودداری کند.
رایموندا گوشی تلفن را گرفته و صحبتش را با خواهرش دوباره از سر میگیرد.
رایموندا: میبخشی سوله.
سوله: توی رستوران هم یه کاری برای خودت پیدا کردی؟
مادربزرگ که در حال بیرون آوردن لباسش از توی یکی از ساکهاست مشتاقانه به سوله نزدیک میشود تا صدای رایموندا را بشنود. این کار سوله را عصبی میکند.
رایموندا: آره الان تو رستوران امیلیو هستم.
سوله: (با حالتی توأم با تحسین) اُوه...
رایموندا: والله اون دیگه از کارش خسته شده بود؛ اما این تنها خبری نیست که برات دارم. پاکو ما رو گذاشته و رفته. برای همین بود که نتونستم همراه تو به مراسم خاکسپاری بیام. تو دقیقاً وسط جروبحث ما زنگ زدی.
سوله: بو بردم که ممکنه اتفاقی افتاده باشه. کتکت که نزد؟
رایموندا: نه. پاکو آدم خشنی نبود... فقط رفته، اونم برای همیشه...
سوله: برمیگرده. حالا میبینی...
رایموندا: فکر نمیکنم برگرده.
سوله: آخه از کجا آنقدر مطمئنی؟
رایموندا: این از اون چیزاست که به آدم الهام میشه. خب پس حالا دیگه همه چی رو میدونی.
سوله: (زمزمه میکند) با این داستان پاکو حسابی غافلگیرم کردی. تصورشم نمیکردم که این اتفاق برای تو هم بیفته...