جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
سینما-اقتباس: گاو
گاو فیلمی است به کارگردانی داریوش مهرجویی و محصول سال ۱۳۴۸ سینمای ایران. در این فیلم، بازیگرانی چون علی نصیریان، عزتالله انتظامی، جمشید مشایخی و پرویز فنیزاده به نقشآفرینی پرداختهاند. گاو که از نخستین فیلمهای موج نوی سینمای ایران بود، در جشنوارههای گوناگونی در سراسر دنیا نیز شرکت کرد و موجی از تحسین منتقدان را نیز به همراه داشت. جوایز پرشماری که گاو از جشنوارههای گوناگون و معتبر جهانی بهدست آورد، در تالار افتخارات سینمای ایران میدرخشد. گاو از کتاب عزاداران بیل، نوشته غلامحسین ساعدی، اقتباس شده است. عزاداران بیل هشت داستان کوتاه است و با اینکه حوادث به هم ربطی ندارند، شخصیتها و مکانها در طول اثر تکرار میشوند. این داستانها با استفاده از راوی دانای کل توصیف میشوند و هر کدامشان به یک حادثه پرداختهاند. کتاب به سبک رئالیسم است، اما در بعضی قسمتها حالت رئالیسم جادویی نیز به چشم میخورد (در قصه اول صدای زنگوله و در قصه هفتم تبدیل شدن انسانها به یک حیوان شبیه موش و میمون) بادقت در تمامی داستانها به این نتیجه میرسیم که تم اصلی آنها مرگ است و اضطراب. فیلم گاو از روی داستان چهارم این مجموعه ساخته شده است.قسمتی از کتاب عزاداران بیل، منبع اقتباسی فیلم:
اسلام که وارد بیل شد، مردم دور استخر جمع شده بودند. اسلام از گاری پیاده شد و رفت طرف جماعت و گفت: «رفتند.» مشدی بابا که زیر بید نشسته بود، گفت: «پیرزن که میمیره، کدخدا که پوستش کلفته، طوریش نمیشه و برمیگرده ده. اما اون بچه، خدا میدونه که چی به سرش بیاد.» باباعلی از وسط مردها گفت: «براش دعا بگیرن خوب میشه.» مشدی جعفر پسر مشدی صفر گفت: «طوری نمیشه، اون دیگه بچه نیست؛ تا چشم بهم بزنی مادره رو فراموش میکنه و میفته تو خیالات دیگه.» اسلام گفت: «نه مشدی بابا، هممون میدونیم که ننه رمضان میمیره. بعد کدخدا دست پسرشو میگیره و برمیگرده ده. رمضان واسه مادرش بیتابی میکنه، اون وقت من و کدخدا میآییم خونهی تو و دخترک را خواستگاری میکنیم. وقتی براش زن گرفتیم دیگه غصهی مادرشو نمیخوره.» زنها که آن طرف استخر جمع شده بودند، در گوشی حرف زدند. دختر مشدی بابا که تازه از زیارت نبی آقا آمده بود، پشت سر دیگران قایم شد. مشدی بابا پرسید: «کدخدا خودش گفت؟» اسلام گفت: «نه، من گفتم، اونم قبول کرد. تا برگشتند به ده، من و کدخدا میآییم خونهی تو.» مشدی بابا گفت: «کارها دست خداس.» اسلام سوار گاری شد و اسب را هی کرد و از ده رفت بیرون. زنها نشستند دور هم. مشدی بابا چپقش را چاق کرد و رفت تو خیالات و دخترش از کنار دیوار، دواندوان رفت تا به خانه رسید، جلوی آینه ایستاد و چشمهایش را سرمه کشید.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...