عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
سفرنامه هندوستان -سفر با منصور ضابطیان
نوشتن دربارهی هند بهشدت ساده و بهشدت دشوار است. ساده است چون آدم آنقدر چیزهای شگفتانگیز میبیند که بهراحتی میتواند هزاران کلمه دربارهاش بنویسد و سخت است، چون درک فلسفهی زندگی در آنجا و نوع نگاه مردم به جهان هستی برای ما که با نگرش دیگری رشد کرده و بزرگ شدهایم، کار آسانی به نظر نمیرسد.
میگویند برای گشتن در هند و آشنایی کامل با آن کمِ کم باید دوسال وقت بگذاری، پس طبیعی است که در یک گشت چندروزه تنها میتوان بخش کوچکی از هند را دید. این بخش کوچک در سفر من اختصاص مییافت به منطقهای شمالی میان جیپور، آگرا و دهلی که به مثلث طلاییِ هند معروف است. در جنوب هند خبرهای دیگری است، در حیدرآباد طور دیگر و کشمیریها انگار اصلاً ملتی جدا هستند. هند در گسترهای میان جنگلهای حارهای خودرو تا بیابانهای کوهپایهای و سردسیر امتداد مییابد. مردمانش در یک سو بتهایشان را ستایش میکنند و در سوی دیگر به آیین بزرگ اسلام اعتقاد دارند. یکجا فقر بیداد میکند و جای دیگر جزیرهای است که پهلو به پهلوی گرانقیمتترین جزایر اروپا میزند.
برای همین است که هند را شبهقاره مینامند. شبهقارهای با یک میلیارد و صد میلیون جمعیت. وقتی به بلژیک میروید، احساس میکنید فرانسه را دیدهاید. وقتی به اتریش سر میزنید، تفاوت زیادی با آلمان نمیبینید، امارات و قطر تفاوتهای چندانی ندارند، اما تا جایی که میدانم هیچ سرزمینی در دنیا شبیه هندوستان نیست. جایی شبیه خودش.
فیلسوارها با آن فیلهای بزرگشان آدمهای عجیبی هستند. آدم میماند که آدم به این ریزی، چطور میتواند فیلی به آن بزرگی را رام کند. فیلها چنان رام به نظر میرسند که هیچ فکر دیگری نمیشود دربارهشان کرد. در خیابانهای هند، فیل نسبت به حیوانات دیگر کمتر دیده میشود. اینکه میگویم کمتر، تنها یک مقایسه با جانوران دیگر است، نه اینکه خیلی هم کم باشند اما آنجا ممکن است وقتی در خیابان در حال عبورید، مجبور باشید بیست دقیقه صبر کنید تا یک گلهی بیصاحب گاو از عرض خیابان عبور کند یا مثلاً میمونهایی را ببینید که از سر و کول هم بالا میروند. یا وقتی در صحن یک معبد نشستهاید و دارید لقمهای نان میخورید، یکدفعه ببینید دوروبرتان پر شده از سنجابهایی که سراغ ریزههای نان شما آمدهاند. یا طوطیهایی که احتمالاً براثر سفر فراوان قندهای پارسی در سالهای اخیر، عمدتاً شکرشکن شدهاند.
راندن فیل به نظر کار دشواری میآید. در یک کوهپیمایی یکربعه با فیل (که به اندازهی پانزده روز گذشت)، مدام فکر میکردم که اینها چطور میتوانند از صبح تا شب روی این جانور بنشینند و با این تکانهای سهمگین از کوهپایه تا قلعهای بر فراز کوه بروند و بیایند. سوار شدن بر فیل هم خودش حکایتی خاص است. فیلسوار فیل مربوطه را کنار دیواری میآورد که ارتفاعش به اندازهی ارتفاع فیل است. آدمها از پلهای بالا میروند تا به دیوار برسند و از آنجا بپرند روی فیل بیچاره، هرچند که اساساً فیل بیدی نیست که با این بادها بلرزد.
طبق رسم انعام دادن در هند (که گریزی از آن نیست) وقت پیادهشدن، علاوه بر پولی که پیش از این برای خرید بلیت پرداخت کردهاید، پنجاه روپیه هم باید حقالفیل به فیلسوار بدهید که برای فیلش علوفه و موز بخرد.
گدایی در هند نهتنها عار نیست، بسیار هم معمول است. گداهای حرفهای آنقدر آویزانتان میشوند تا مجبور شوید کمک کنید. کافی است چشمتان به چشمشان بیفتد، دیگر رهایتان نمیکنند. همین اتفاق دربارهی فروشندگان دورهگرد هم میافتد که قصد دارند اجناس بنجلشان را هرطور شده غالب کنند. میتوانید هیچچیزی نخرید یا هیچ کمکی نکنید، حتی میتوانید پسرک گدایی را که آویزانتان شده از زمین بلند کنید و بکوبیدش به دیوار، هیچکس هیچ اعتراضی به شما نمیکند. بسیاری از گداها هم به این کار نه بهعنوان یک شغل، که فقط به مثابهی راهی برای زندهماندن نگاه میکنند. بسیاری از فقرای هند، صبح که از خواب بیدار میشوند، عمدهترین فعالیتشان این است که برای کسی کار کوچکی انجام دهند، مثلاً جواب سؤال توریستی را بدهند یا اگر قیافهشان برای یک عکاس غیرهندی جالب بود و عکسی ازشان گرفت، اندکی پول به جیب بزنند تا شاید بتوانند تکهنانی تهیه کنند. اگر هم نشد، نشد.
گرسنه و بیحال گوشهای میخوابند تا فردا صبح که احتمالاً روزنهی امیدی باز شود. کودکان گدا در مقام هنرپیشهها ظاهر میشوند. چنان میخندند و در لحظه چنان گریه میکنند که دلِ سنگ هم آب میشود. حالا بستگی دارد که شما از خنده بیشتر خوشتان بیاید یا گریه و ضجه. یک ظهر گرم در شهر دهلی، وقتی سوار یک سهچرخه (ریکشا) بودم، یک زن گدا درحالیکه بچهای هم به بغل داشت، کنارم آمد و تقاضای پول کرد. با سر و دست جواب منفی دادم و اصرارهایش هم کارگر نشد تا اینکه دستآخر به بطری آب توی دستم اشاره کرد، اشارهای هم به کودکش کرد و دستش را مثل یک کاسه مقابلم گرفت. توی دستش را پر از آب کردم. خودش و کودکش شروع کردند به خوردن آب. دو سه گدای دیگر هم که این صحنه را دیدند، دواندوان خودشان را به ریکشا رساندند. شاید آن جرعه آب تمام چیزی بود که آن روز خورده بودند.
داشتن ریکشا در هند خود سرمایهی بزرگی به حساب میآید. ریکشا سهچرخههایی است که میتواند یکی دو مسافر (و البته در بسیاری موارد خیلی بیشتر) را از نقطهای به نقطهی دیگر ببرد. ریکشا یا دارای موتور کممصرف (و در دهلی با سیستم CNG) است یا درواقع یک دوچرخهی تغییریافته که با پازدن یک رانندهی لاغر و رنگپریده مسافران را در شهر جابهجا میکند. رانندههای ریکشاها بدون استثنا قیمتی نزدیک به دو برابر آنچه حقشان است را ابتدا از مسافر میخواهند و مسافر مجبور است شروع کند به چانهزنی تا به رقم مورد توافق برسند.
رانندهها عمدتاً آدمهای شریفی هستند که شما را به جایی که میخواهید میرسانند. اگر مسلمان باشند و بفهمند که شما هم مسلمانید، بیشتر تحویلتان میگیرند و تخفیف بیشتری هم میدهند. اما مثل هر نقطهی توریستی دیگر در دنیا، رانندههای ناتو هم این وسط سروکلهشان پیدا میشود. رانندههایی که سعی میکنند به شما اطلاعات غلط بدهند تا به آنچه میخواهند برسند. از جمله رانندهای که قرار بود ما را در دهلی به یک مرکز خرید برساند و به هیچ صراطی مستقیم نبود و اصرار میکرد که ساعت شش بعدازظهر مرکز خرید تعطیل است و بهتر است به جایی برویم که او پیشنهاد میدهد. جای پیشنهادیِ او یک بازار عرضهی صنایعدستی یا به قول خودشان مغولبازار بود. راننده دربارهی بسته بودن مرکز موردنظر ما، چنان دروغهایی به هم بافت که وقتی دوباره اصرار کردیم که حتماً میخواهیم به محل مورد نظرمان برویم، ترجیح داد نرود و از ما بخواهد تا پیاده شویم. بعدتر فهمیدیم اگر ما را به مغولبازار میرفتیم یک پورسانت چند روپیهای در انتظارش بود.
میانگین قیمت ریکشاهای موتوری ۵۰ روپیه (۶۰ سنت) است. ریکشاهای دوچرخهای ارزانترند. مسیری تقریباً ۱۰ کیلومتری را میشود با ۲۰ روپیه (۲۵ سنت) رفت. اما مطمئن باشید در طول مسیر، دلتان برای رانندهی بیچاره کباب میشود که مجبور است سخت پا بزند تا شما را که راحت روی صندلی نشستهاید، از نقطهای به نقطهی دیگر برسانند.
شاهجهان با همهی شاه بودنش و با همهی سنگدلیاش اما حق بزرگی بر گردن هندوستان دارد. ساخت بنای تاجمحل که یکی از عجایب هفتگانه است، به همت او صورت گرفته و این تاجمحل است که هرسال میلیونها توریست را به سوی خودش جلب میکند.
تاجمحل بسیار زیبا و باعظمت است، اما باور کنید در مقابل عظمت تختجمشید هیچ است. این ادعا را به دور از هرگونه تمایلات میهنپرستانه و تعصبات ملی میگویم. باور کنید. تصور میکنم این قصهی رمانتیک تاجمحل است که به عظیمتر به نظر رسیدنش کمک میکند؛ قصهی رمانتیک رابطهی شاهجهان و همسرش ممتازمحل. شاهجهان بسیار همسرش را دوست داشت و از او ۱۳ فرزند آورد. ممتازمحل هنگام چهاردهمین زایمان خود درگذشت، اما پیش از مرگ از شاهجهان خواست که اولاً پس از او همسری اختیار نکند و دوم بنایی به یاد او بسازد. پس از آن بود که شاهجهان با مرارت زیاد، بنای تاجمحل را طی ۲۲ سال ساخت. حتی در دورانی که هند با چند قحطی پیدرپی روبهرو شد، او حاضر نشد کار ساخت را متوقف کند. بیش از ۲۰ هزار نفر در ساخت تاجمحل شرکت داشتند، اما معمار اصلیاش مسیح اصفهانی بود که به دعوت شاهجهان از دربار صفوی به هند رفت تا علاوه بر طراحی محل، بر انجام کار نیز نظارت کند. بعد از ۲۲ سال، وقتی کار ساخت عمارت تمام شد، شاهجهان از معمار پرسید که آیا میتواند دوباره بنایی با این عظمت در نقطهی دیگری از دنیا بسازد؟ معمار نگاهی به مسجد انداخت و پاسخ داد که میتواند. شاهجهان بلافاصله دستور داد هر دو دست معمار را قطع کنند تا تاجمحلِ مشابهی در هیچ نقطهی دنیا وجود نداشته باشد.
اما دنیا به شاهجهان وفا نداشت و او فرصت زیادی برای نجوای عاشقانه با خاطرهی همسرش در تاجمحل پیدا نکرد. چندی نگذشت که او رنگزیب فرزند شاهجهان بر پدر شورید و تا آخر عمر او را در قلعهای نزدیک به تاجمحل زندانی کرد. تنها رابطهی شاه با عمارت تاجمحل از طریق آینهی بزرگی بود بر بام قلعه که میشد تصویر تاجمحل را در آن تماشا کرد.
فعالیتهای طبیعی انسانی، کارهایی مثل دستشویی رفتن یا حمام کردن در هند بسیار طبیعیتر از آنچه ما در زندگی میپنداریم، تلقی میشود. از همینروست که به کرات میتوان صحنههایی را در کنار خیابان دید که جهت رعایت ادب ترجیح میدهم دربارهی آن ننویسم.
کنار فشاریهای آب احتمالاً میتوانید یکی دو نفر را ببینید که مشغول کفمالی خودشان هستند، بر سر هم آب میریزند و به نظر میرسد از زندگی لذتی عجیب میبرند. اولینبار که چنین صحنهای دیدم، در شهر جیپور بود. پیرمردی خشکیده، پارچهای به کمر بسته بود و با تکهصابونی خودش را میشست. پسر جوانی هم چند قدم آنطرفتر، تن و بدنش را به آب سپرده بود. سوژهی خوبی برای عکاسی بودند. خودم را به کوچهی علیچپ زدم که یعنی ندیدمتان. بعد پشت درختی کمین کردم و شروع کردم به عکس گرفتن. چند فریمی گرفته بودم که پسر جوان متوجه شد. منتظر بودم فریاد اعتراضش بلند شود یا سراغم بیاید و شروع کند به دعوا، اما ناگهان لبخندی صورتش را پوشاند و دست تکان داد. جرئت کردم و جلو رفتم و کار را ادامه دادم. پسرک به پیرمرد هم اشاره کرد تا متوجه دوربین باشد، او هم لبخند زد و کارش را ادامه داد. یکی دو گدا هم خود را به ما رساندند و سعی کردند در کادر باشند. وقتی کار تمام شد، پسرک اشاره کرد که پول میخواهد. گداها هم برای آنکه توی کادر دوربین قرار گرفته بودند، طلب پول کردند. همانجا بود که فهمیدم در هندوستان برای هر کاری باید سرکیسه را کمی شل کرد. هیچ الزامی به پرداخت آن پول نیست، اما چنان با اعتمادبهنفس از آدم پول میخواهند که چارهی دیگری جز پرداخت نمیماند. یک روز دیگر که برای تصویربرداری به یکی از فقیرترین و کثیفترین مناطق دهلی قدیم رفته بودم، کنار یکی از فشاریهای آب، بغل دست یک گاو و آنسوتر از یک خوک که زباله میخورد، دو پسر جوان حمام میکردند؛ آواز میخواندند و آب بر سروروی هم میپاشیدند و وقتی دوربین را دیدند، کارشان را به شکلی اغراقشدهتر ادامه دادند. آنچه مرا بیش از پیش متعجب کرد، این بود که از داخل کیسهای کثیف که کنار زبالهها بود، مسواکهایشان را پیدا کردند و شروع کردند به مسواک زدن دندانهایشان. متعجبتر از من، میمونی بود که کناری ایستاده بود و زل زده بود به ما. احتمالاً داشت فکر میکرد این آدم مگر چه چیز عجیبی دیده که دارد تند و تند عکس میگیرد؟ خدا را چه دیدهاید، شاید یک روز مطلبی دربارهی یک عکاس ایرانی در کتاب میمونهای دهلی چاپ بشود!
گاندی روح هندوستان است یا شاید بهزعم بعضی هندیها، پدر سرزمین هند. گاندی چنان قابل احترام است که نوشتن دربارهی او و کار مهمی که انجام داد، کار چندان سادهای نیست. چطور میشود چنین محبوب بود و بدون جنگ و خونریزی، استقلال یک کشور را به ارمغان آورد؟ چطور میشود در چنین موقعیتی بود و هیچ چشمداشت مالی نداشت؛ تنپوش آدم تنها تکهای پارچه باشد و غذایش یک تکه نان، آن هم تنها یک وعده در روز. سلاح گاندی اندیشه بود و احترامی که آن را بهراحتی به دست نیاورده بود. او چنان محترم بود که آتش اختلافات خونین قومی تنها با روزه گرفتن او خاموش میشد. وقتی قرار شد به دیدن موزهی گاندی برویم، انتظار داشتم در آستانهی یک عمارت عظیم و پرشکوه قرار بگیرم. اما موزهی گاندی به سادگیِ خود گاندی بود. یک ساختمان دو طبقه که عکسهای گاندی و تابلوهای نه چندان هنرمندانهای از عکسهای او در آن نصب شده بود. در سالن دیگری چند تا چرخ نخریسی بود؛ همان وسیلهی سادهای که گاندی به کمک آن استقلال هند را به دست آورد و انگلیسیها را در اوج قدرت از سرزمین خود بیرون راند. کمی آنطرفتر از ساختمان موزه، محوطهای به نام و یاد گاندی ساخته شده بود. در واقع یک پارک عظیم، پر از غزال و سنجاب در کنار رودخانه نمیا. اینجا همان منطقهای است که جسد گاندی سوزانده شد. در بخش شمالی پارک، یک سنگ بزرگ و سیاه به نشانهی مرگ گاندی و آتشی همیشه روشن به نشانهی امتداد تفکر او قرار داشت. زنان گلفروش، گلبرگ گلهای سرخ را روی برگهای نارگیل عرضه میکردند و نمیدانید که هندیها با چه عشق و احترامی گلبرگها را به خاطرهی او پیوند میزدند.
دیگرانی هم ماندهاند که دوست دارم دربارهشان بنویسم؛ مثل ساکسیفونیستهایی که در جشن ملی راجستان مینواختند، یا دو مرد قوالی که در مسجدی در منقبت مولای متقیان میخواندند، یا از زنان موتورسوار یا زن و شوهر جوانی که ده بچه داشتند و همهی زندگیشان، یک فضای ۲ در ۲ از خرابهای در پرتترین نقطهی دهلی بود، یا از پذیرش هتل هالیدیاین که با احترامی خاص از ایران صحبت میکرد، یا... همه را بگذارید برای وقتی دیگر، شاید وقتی که برای دیدن هند دلگیرتر شدم.