جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

سفرنامه‌ی لبنان -سفر با منصور ضابطیان

سفرنامه‌ی لبنان -سفر با منصور ضابطیان

چرا لبنان؟ این را خیلی‌ها می‌پرسند. لبنان سرزمین عجیب و غریبی است. بعد از سال‌ها جنگ، حالا دوباره سرپا شده و با سرعت حیرت‌آوری به بازسازی خود نشسته است. دیگر از آن اختلافات میان ۴۴ درصد مسلمان و ۴۴ درصد مسیحی خبری نیست و انگار یک همکاری و هم‌اندیشی ملی، اختلافات فرقه‌ای و مذهبی را کناری رانده تا دوباره لبنان، عروسی برای خاورمیانه بسازد. جدای از آن، طبیعت اعجاب‌انگیز لبنان هم خود به اندازه‌ی کافی می‌تواند وسوسه‌کننده باشد، آیا همه‌ی این‌ها دلایل کافی برای اینکه آدم سری به این کشور بزند نیست؟؟!

سفر من از مسیر سوریه انجام گرفت و با پروازی که در هر لحظه آدم خودش را ملامت می‌کند که چرا با آن آمدم. البته همه‌ی دلایل به اسقاطی بودن هواپیما و بد بودن سرویس پرواز برنمی‌گردد، بلکه دلایل دیگری نیز وجود دارد که شاید نتوان به‌روشنی درباره‌شان صحبت کرد.

سوریه کشور تمیزی نیست، همه‌جا پر از خاکروبه و آشغال است. مغازه‌های شیکی ندارد و به نظر نمی‌رسد مردمش در رفاه باشند. هتلی که برای یک شب در آن اقامت کردم و راهنمای تور می‌گفت یکی از بهترین هتل‌های دمشق است، چیزی بود در حد مسافرخانه‌های ناصرخسروی خودمان. بدون هیچ امکانات و با ملحفه‌های کثیفی که آدم رغبت نمی‌کرد رویشان بخوابد. مهم‌ترین مرکز توریستی شهر، مقام حضرت زینب (س) است که اطرافش جایی است شبیه اطراف شاه عبدالعظیم خودمان و آن‌قدر ایرانی در این سال‌ها برای زیارت به آنجا رفته که حالا همه‌ی کاسب‌های اطراف حرم، هم فارسی می‌دانند و هم به‌راحتی اسکناس‌های ایرانی را قبول می‌کنند. در این منطقه، خرید و فروش با پول ایرانی رایج‌تر از معامله با لیر سوریه است. پشت زینبیه قبرستانی است که در انتهای آن مزار دکتر علی شریعتی قرار دارد، در اتاقکی عجیب با چند تابلو روی دیوار و چند شاخه گل مصنوعی و نمی‌دانم چرا دولت ایران در همه‌ی این سال‌ها سعی نکرده از آن نقطه مکانی فرهنگی بسازد.

فاصله‌ی دمشق تا بیروت را می‌توان با تاکسی رفت. تاکسی‌های زردی که مثل شورلت‌های خط تهران_چالوس است. هزینه‌ی رفتن تا آنجا حدود بیست دلار می‌شود. سفر دو ساعته‌ی جالبی که تنها دردسرش معطلی لب مرز است و آن هم برخورد با پلیس سوریه که علاقه‌ی زیادی به گرفتن رشوه دارد. نزدیک مرز سوریه در دو نقطه‌ی مجزا مجبور به رشوه دادن شدم و هر دفعه مرا به اندازه‌ی صد لیر تیغ زدند. برای گرفتن این رشوه هم هیچ حریمی وجود نداشت، به‌راحتی و جلو دیگران رشوه می‌خواستند. برعکس چنین وضعیتی در مرز لبنان حاکم بود. نخستین چیزی که در پاسگاه مرزی جلب نظر می‌کرد، تابلوهایی بود که روی آن به عربی نوشته شده بود: «رشوه مساوی است با زندانی شدن.» آ‌ن‌قدر ‌همه‌چیز مرتب به نظر می‌رسید که اصلاً کسی جرئت پیشنهاد رشوه دادن را نمی‌کرد. جالب است که فاصله‌ی این دو پاسگاه در دو سوی مرز، کمتر از یک کیلومتر است. وقتی پاسپورتم را برای مُهر زدن به افسر مورد نظر دادم و کارت اطلاعاتم را نگاه کرد، شغلم را پرسید و من گفتم روزنامه‌نگارم. او نگاهی به من انداخت و از جای خود بلند شد و رفت فرمانده‌شان را صدا کرد. ترس برم داشت که نکند مرا ببرند توی دفترشان و با لگد بزنند توی گیجگاهم و خلاص! فرمانده‌شان با احترام گفت: «ممکن است کارت شناسایی‌تان را ببینم؟» و من کارت مجله‌ی چلچراغ را نشان دادم. او که چند حرف اول che را روی کارت دید، اول فکر کرد درباره‌ی کودکان Children می‌نویسم، اما برایش توضیح دادم که مجله‌ی چلچراغ مربوط به جوانان است و الان پرتیراژترین نشریه‌ی جوانان ایران به حساب می‌آید. او محل اقامتم را در لبنان پرسید و گفت خوشحال است که یک روزنامه‌نگار ایرانی برای دیدن لبنان آمده و آرزو کرد آن‌‌قدر به من خوش بگذرد که درباره‌ی لبنان خوب بنویسم. بعد هم سلام نظامی داد و پاسپورتم را با احترام داد دستم. دوباره سوار تاکسی شدم، درحالی‌که هزار و یک افسوس می‌خوردم. نپرسید چرا!

در لبنان جاده معنای خاصی ندارد. تمام حاشیه‌ی دریای مدیترانه تشکیل شده از شهرهای چسبیده به هم و آدم اصلاً احساس نمی‌کند که از یک شهر وارد شهر دیگری شده است. همه‌جا سرسبز و مرتب و پر از بیلبوردهای تبلیغاتی. شهری که من در آن اقامت می‌کنم، جایی است نزدیک بیروت. جایی سرسبز و خوش آب‌وهوا. اگر می‌خواهید بدانید آنجا چه شکلی است، باید گفت اگر منطقه‌ی الهیه تهران را ببرید در نمک‌آبرود و ساحل هتل ‌هایت را هم به آن نزدیک کنید و فرهنگ فرانسوی را هم تزریق کنید میان مردمش، می‌شود جونیه‌ی لبنان.

هوا گرم است اما غیرقابل تحمل نیست. شرجیِ آن گاهی همراه با نسیم خنکی می‌شود که به آدم حال می‌دهد. شهر پر است از هتل‌های مختلف و بسیار با مذاق ما سازگار. غذا کمی گران است اما نه آن‌قدرها که نشود خورد. غذاهای محلی از مک‌دونالد و KFC (مرغ سوخاری کنتاکی) ارزان‌تر است. در محل ورودی مک‌دونالدها و KFC و همین‌طور بازار ABC، که یک بازار امریکایی است، حتماً یک نظامی ایستاده و وقت ورود، یکی دوتا از کارمندها با لبخند به پیشوازت می‌آیند تا توی کیف و وسایلت را بگردند. هرچه آدم جلوتر می‌رود، بیشتر شک می‌کند که نکند این ماجرای یازده سپتامبر کار خود این امریکایی‌ها بوده تا برای خودشان احترام بیشتری توی دنیا دست‌وپا کنند.

در جونیه می‌توانید از سطح زمین سوار تله‌کابین شوید و از جلوی پنجره‌ی آپارتمان‌ها عبور کنید تا به نوک قله‌ای برسید که خودشان به آن می‌گویند سیده لبنان؛ مجسمه‌ای بزرگ از حضرت مریم (س) بر فراز قله است که همه‌ی شهر را زیر نظر دارد. مردم به آنجا می‌آیند و خالصانه به دعا می‌نشینند. توی هر کوچه و خیابان و نزدیک خانه‌ها هم می‌شود صندوق‌های شیشه‌ای پیدا کرد که در آن مجسمه‌های حضرت مسیح (ع) و مادرش و قدیسان مسیحی خودنمایی می‌کنند؛ اما این تنها نشانه‌های مذهب در لبنان نیست. مهم‌ترین نکته، روح جاری مذهب در لبنان است که چه در میان مسلمانان و چه در میان مسیحیان به چشم می‌خورد.

در لبنان آدم احساس امنیت می‌کند. هیچ‌وقت نگران نیست که مبادا کسی جیبش را بزند، مبادا کسی سرش کلاه بگذارد، مبادا کسی بقیه‌ی پولش را پس ندهد و... یک نوع درستکاری در رفتار همه به چشم می‌خورد که آدم را شیفته‌ی خود می‌کند. یک روز که می‌خواستم از بیروت به شهر دیگری بروم، با یک راننده تاکسی سر پرداخت ۷۰۰۰ لیر توافق کردیم؛ اما قرار نگذاشتیم که او مسافر دیگری بزند یا نه. میانه‌ی راه یک زن و شوهر لبنانی هم سوار تاکسی شدند. وقتی به مقصد رسیدیم، من هفت هزار لیر شمردم و به او دادم. راننده پول‌ها را شمرد و دوهزارتای آن را برگرداند و گفت چون توی راه دو تا مسافر زده پنج هزارتا کافی است. یاد یکی از دوستان اینترنتی‌ام افتادم که نروژی بود و سال پیش آمد ایران. یک روز که همراهش نبودم از کریمخان سوار  تاکسی شده بود و راننده‌ی درستکار ایرانی برای رساندن او تا میدان فردوسی، ده دلار او را تیغ زده بود؛ حتی یک روز در یک فروشگاه بزرگ لباس، که مردم برای پرو لباس پشت در اتاق پرو صف می‌کشیدند، کوله‌پشتی‌ام را که کیف پول و دوربین و کلی خرت‌وپرت در آن بود، در اتاق پرو جا گذاشتم و تازه بعد از یک ساعت فهمیدم که کوله‌ام نیست. وقتی هراسان به اتاق پرو رفتم، دیدم کوله و دوربین و بقیه‌ی چیزها با آرامش تمام یله داده‌اند به آینه‌ی اتاق پرو و هیچ‌کس هم کاری به کارشان نداشته است.

بیروت به دو بخش شرقی و غربی تقسیم می‌شود. بخش غربی را مسلمانان در اختیار دارند و بخش شرقی هم مال مسیحیان است. مرکز مهم فروش فیلم و سی‌دی، که virgin نام دارد (و در همه‌ی دنیا معروف اسنت و شعبه دارد)، در حد فاصل بیروت شرقی و غربی قرار دارد. برایم جالب است که تقسیم‌کننده‌ی دو فرهنگ، دو نگرش و دو مذهب یک مرکز بزرگ موسیقی است.

بیروت شرقی اروپایی‌تر است و بیروت غربی فرهنگ شرقی را بیشتر در خود حفظ کرده. در بیروت غربی می‌توانید ساختمان‌های سوراخ‌سوراخی را ببینید که یادگار سال‌های درگیری داخلی و جنگ با اسرائیل است؛ اما عجیب اینجاست که این مردم برآمده از یک درگیری داخلی و یک جنگ خارجی، اینک چنان در کنار هم به‌خوبی و خوشی زندگی می‌کنند و آن‌چنان می‌سازند و آباد می‌کنند که از اول گویی جنگی در کار نبوده است.

توی سفر اتفاقات بامزه هم می‌افتد. یک روز می‌خواستم سوار اتوبوس شوم و داشتم با بدبختی به راننده حالی می‌کردم که می‌خواهم بروم بیروت. پسری بیست‌ودو-سه ساله که انگلیسی بلد بود، سرش را بیرون کرد و گفت اتوبوس به بیروت می‌رود.

توی اتوبوس کنارش نشستم و فهمیدم اسمش امیل است. وقتی به رسم معمول توریست‌ها، از من پرسید کجایی هستم و گفتم ایرانی، با لهجه‌ای میان عربی و انگلیسی و فارسی گفت: «فارسی بلدی؟» من خوشحال و خندان به فارسی جواب دادم: «آره...تو هم فارسی بلدی؟» و او گفت: «No,I don’t know farsi» من که حسابی خیط شده بودم به انگلیسی پرسیدم: «پس این جمله رو از کجا یاد گرفتی؟» او لبنانی بود اما در امریکا زندگی می‌کرد و دوست صمیمی‌اش یاسی ایرانی بود و در امریکا با هم آشنا شده بودند. صحبت با امیل راه سفر را کوتاه کرد. او در امریکا کار برق‌کشی ساختمان می‌کرد و درآمدش تقریباً دو هزار دلار در ماه بود. کار مشابه او در لبنان حدود پانصد دلار در ماه درآمد داشت. وقتی به او گفتم این کار در ایران حدود دویست دلار درآمد دارد، سری تکان داد و هیچ چیز نگفت. او یک‌بار دیگر هم همین رفتار را کرد وقتی بحث ما به قیمت مواد مخدر و شیوع آن در لبنان و ایران کشید. امیل چند جمله‌ی دیگر فارسی هم بلد بود، چیزهایی مثل: چطوری؟، دوستت دارم و یکی دو جمله‌ی دیگر.

او مرام‌بازی درآورد و موقع پیاده‌شدن کرایه‌ی من را حساب کرد. (امیل جان! دستت درد نکند، امیدوارم یک روز جبران کنم.) دوست دیگری هم از طریق اینترنت پیدا کرده بودم که اسمش نیکولاس بود و مهندس کامپیوتر. او ماهی هشتصد دلار حقوق می‌گرفت و سیصد دلارش را بابت اجاره‌خانه می‌داد. اتومبیلش یک جگوار مدل ۲۰۰۳ بود که پنج هزار دلار خریده بود. یک پژو ۲۰۶ صفر را در لبنان می‌توان با چهار هزار دلار خرید. لبنان چهار میلیون جمعیت دارد و یک میلیون و چهارصد هزار اتومبیل.

فکر می‌کنم یک روز آوازخوان‌ها لبنان را فتح کنند. هرچند که الان هم تقریباً این اتفاق افتاده است. همه‌جا بیلبوردهای بزرگی را می‌توان دید که یا آگهی آلبوم‌های جدید خوانندگان است یا کنسرت‌های متعددی را اعلام می‌کند که هر شب در نقاط مختلف لبنان برپا می‌شود.

بدون شک امپراتوری بزرگ موسیقی در سرزمین زیتون در سیطره‌ی آوازخوانان عرب است. نوال الزغبی، رامی عیاش، کاظم الساهر، نانسی عجرام، عمرو دیاب، دیانا حداد و چند نفر دیگر مهم‌ترین این سلاطین‌اند.

در هیچ تاکسی و اتوبوس و فروشگاهی نمی‌شود صدای موسیقی را نشنید. در فستیوال خرید تابستانی بیروت، وسط خیابان مهم الحمراء را خالی کرده بودند و قدم‌به‌قدم کنسرت‌های مختلف برگزار می‌شد. هر کنسرت یک اسپانسر داشت و مجموعه‌ای از اجراهای عربی تا موسیقی رپ را در بر می‌گرفت. یکی از این کنسرت‌ها، که نسکافه آن را برگزار می‌کرد، یک کنسرت موسیقی متال بود. وقتی خواننده پشت میکروفن گفت که می‌خواهد متال بخواند، جوانان لبنانی چنان ابراز احساساتی کردند که همه‌ی مخالفان متال از رو رفتند.

با خودم می‌گویم بعد از ناهار می‌روم خیابان الحمراء، همان‌جا یک نسخه روزنامه السفیر می‌خرم و آدرس دفترشان را روی آن پیدا می‌کنم. از مردم می‌پرسم کجاست و وقتی نشانی دقیق را پیدا کردم، فردا صبح می‌روم سراغشان. خدا خدا می‌کنم جای پرتی در این بیروت درندشت نباشد که پیدا کردنش دردسر داشته باشد. السفیر در کنار النهار یکی از قدیمی‌ترین و تأثیرگذارترین روزنامه‌های لبنان است. در هر کشور عربی که باشید، هر روز صبح می‌توانید السفیر را روی کیوسک‌های مطبوعات ببینید. در بسیاری از روزنامه‌های خودمان هم می‌توان اخباری را به نقل از روزنامه‌های السفیر پیدا کرد. این مهم‌ترین دلیل بود برای آنکه پیش از سفر، در تهران تصمیم بگیرم سری هم به دفتر السفیر بزنم تا ببینم دفتر یک روزنامه‌ی عرب‌زبان و شیوه‌ی کار کردن روزنامه‌نگاران لبنانی چه تفاوت‌هایی با آنچه در اینجا می‌گذرد دارد.

از کوچه‌ای فرعی در مرکز شهر تاکسی می‌گیرم. تاکسی را صاحب یک مغازه‌ی کوچک برایم پیدا می‌کند. من رفته‌ام که یک بطری آب بخرم و هم‌زمان دوست فروشنده که یک راننده‌ی مسلمان است هم برای خرید سیگار می‌آید. از فروشنده که می‌پرسم که چطور می‌شود به خیابان الحمراء رفت. مرا به دست رفیقش می‌سپارد. توی تاکسی با او از این طرف و آن طرف حرف می‌زنم و بعد از ده دقیقه که در بیروت می‌چرخیم، بی‌مقدمه می‌پرسم: «می‌دانی دفتر روزنامه‌ی السفیر کجاست؟» ناگهان ترمز می‌کند، چند متری دنده عقب می‌رود و کوچه‌ای را نشان می‌دهد: «اینجاست.»

اول خیال می‌کنم اشتباهی فهمیده و فکر کرده من چیز دیگری می‌خواهم ولی وقتی انتهای کوچه را نگاه می‌کنم، تابلویی را می‌بینم که لوگوی آشنای السفیر روی آن نقش بسته و زیرش نوشته شده: یومیه سیاسه عربیه.

ترجیح می‌دهم به جای رفتن به الحمراء -که البته بعداً می‌فهمم خیلی هم از آنجا دور نیست-پیاده شوم و بروم سراغ روزنامه‌ی السفیر.

دفتر روزنامه یک ساختمان ده طبقه است که قدیمی به نظر می‌آید. برای نگهبان که کمی انگلیسی می‌داند، توضیح می‌دهم چه کاره هستم و برای چه کاری آمده‌ام اینجا. او به نگهبان طبقه‌ی دوم زنگ می‌زند. انگلیسی او بهتر است و از اینکه می‌بیند من یک روزنامه‌نگارِ به قول خودشان اجنبی هستم، کلی خوشحال می‌شود. (این واژه‌ی اجنبی هم که در زبان عربی به جای خارجی به کار می‌رود از آن واژه‌هاست. اول که به آدم می‌گویند اجنبی، آدم می‌خواهد برود توی شکمشان و بگوید اجنبی پدرته، ولی بعد یادش می‌آید که در زبان عربی این واژه اصلاً بار معنایی بدی ندارد.)

نگهبان طبقه‌ی دوم مرا به اتاقی می‌برد که در آن یک خانم سی و چند ساله پشت کامپیوتری نشسته است. قصه‌ی چه کسی هستم و چرا آمده‌ام را تعریف می‌کنم و کارت ویزیتم را به او می‌دهم. صندلی‌ای تعارف می‌کند و می‌نشینم؛ اسمش طحلاست و چنان که می‌گوید یک خبرنگار ساده است که کار سرویس‌های مختلف را ردیف می‌کند. او فرانسه را مثل دیگر لبنانی‌ها به‌خوبی صحبت می‌کند، اما به‌سختی می‌تواند منظورش را به انگلیسی بگوید. به‌هرحال به من می‌فهماند که بهتر است برای گشت زدن در دفتر روزنامه بعد از ساعت پنج بیایم، چون اغلب خبرنگاران معمولاً از ساعت پنج شروع به کار می‌کنند.

تا ساعت ۵:۳۰ در خیابان الحمراء قدم می‌زنم. خیابانی بزرگ در بخش مسلمان‌نشین بیروت؛ پر از زندگی و موسیقی. السفیر ماه گذشته سی‌امین سالگرد تولدش را جشن گرفته و حالا یکی از کانون‌های تأثیرگذار مطبوعاتی است. رأس ساعت ۵:۳۰ دوباره می‌روم سراغ طحلا که حالا خودمانی شده و مرا به اسم کوچک صدا می‌زند. سردبیر روزنامه احتمالاً آن روز نمی‌آید. این را منشی دفتر سردبیر می‌گوید و طحلا پیشنهاد می‌دهد به تحریریه‌ی روزنامه برویم. در یک فضای تقریباً چهل متری، چند میز در اطراف اتاق چیده شده که بخش اصلی تحریریه را تشکیل می‌دهد.

دپارتمان علمی، سرویس خبرهای داخلی، سرویس اقتصادی، سرویس اخبار خارجی و دپارتمان جوان همه در این اتاق دور هم نشسته‌اند. تحریریه‌شان خیلی آرام‌تر از تحریریه‌ی روزنامه‌های ماست. سر هر کس به کار خودش گرم است و از قهقهه‌ها و فریادها و اظهارنظرهایی که نقل مجلس روزنامه‌های ماست، خبری نیست.

با همه‌ی آن چند نفری که در تحریریه هستند سلام و علیکی می‌کنم. طحلا مرا به عربی به همه معرفی می‌کند و آن‌ها با احترام یک‌به‌یک بلند می‌شوند، دست می‌دهند و چند کلمه‌ای به انگلیسی ردوبدل می‌کنند. از همین حرف‌های معمول که خوش آمدی و خیلی خوشحالم که می‌بینمت و این‌جور چیزها.

از بین آن همه، به سراغ مسئول صفحه‌ی جوان می‌روم که بعداً می‌فهمم تقریبا هم‌سن‌وسال خودم است. پشت میزش نشسته و چیزی می‌نویسد.

صندلی تعارف می‌کند و به انگلیسی شروع می‌کند به صحبت کردن. زبانش از طحلا خیلی بهتر است. طحلا می‌گوید: «مثل اینکه کسی رو که می‌خواستی پیدا کردی!»

جیهاد که نام فامیلش بازی است، چهار سالی می‌شود که در دپارتمان جوان السفیر مشغول به کار است. در ابتدا به‌عنوان یک نویسنده‌ی معمولی در این صفحه مشغول به کار بوده؛ اما بعد از مدتی مسئولیت اداره‌ی این صفحه به او سپرده می‌شود. دو صفحه در هفته که روزهای دوشنبه به چاپ می‌رسد. او حالا، هم یکی از نویسندگان اصلی این صفحه است و هم کسی که هر هفته به دیگران سفارش مطلب می‌دهد. صفحه‌ی او یک صفحه‌ی جدی و عبوس است. گرچه عنوان صفحه شباب به معنی جوان است، نوع صفحه‌بندی، استفاده از عکس‌ها و... چندان روح جوانانه‌ای ندارد. جیهاد این مسئله را می‌پذیرد اما می‌گوید که نمی‌تواند برخلاف فضای غالب روزنامه کاری بکند، علاوه بر این، مطالب این دو صفحه چندان راهی برای لوندی‌های گرافیکی باقی نمی‌گذارد چون اغلب مطالب یا به مشکلات جوانان اختصاص دارد یا به گفت‌وگو با شخصیت‌های سیاسی_اجتماعی و البته گاهی هنری در رابطه با مشکلات جوانان می‌پردازد. البته شعر، داستان و گاهی عکس‌هایی هم در رابطه با این موضوعات به چاپ می‌رسد. جیهاد چهار سال در بیروت به دانشگاه رفته و درس روزنامه‌نگاری خوانده؛ اما آنجا هم درست مثل ایران، دانشگاه چنگی به دل نمی‌زند؛ چون جیهاد می‌گوید همان ماه اول که در السفیر مشغول به کار شده، چیزهایی یاد گرفته که در تمام طول چهار سال تحصیلش یاد نگرفته بود. او معتقد است که دنیای آکادمیک با آنچه در واقعیت روزنامه‌نگاری در جریان است، تفاوت‌های فراوانی دارد.

از جیهاد می‌پرسم: «بزرگ‌ترین مشکل فعلی جوانان لبنانی چیست؟»

و او به نکته‌ای اشاره می‌کند که من در تمام این روزها اصلاً متوجه آن نشده‌ام و حتماً باید عمیق‌تر و پنهان‌تر از آن چیزی باشد که فکر می‌کنم: «اینجا آدم‌ها با گرایش‌های مختلفی کنار هم زندگی می‌کنند. مسیحی‌ها، مارونی‌ها، دروزی‌ها، شیعه‌ها، سنی‌ها، طرفداران حزب‌الله، خارجی‌ها و ... گاهی این آدم‌ها تحملشان نسبت به هم تمام می‌شود. آن‌هایی که در سال‌های پیش اختلافات زیادی سر گرایش‌هایشان داشتند و این اختلافات به جنگ‌های داخلی بدی منجر شد، حالا سنشان زیاد شده و آرام شده‌اند، اما نسل جوان دیگری جای آن‌ها را گرفته که اگرچه روشنفکرتر است اما به‌هر‌حال با هم اختلاف دارند. من خودم در صفحه‌ی جوان دنبال این هستم که به آن‌ها مرتباً یادآوری کنم که نباید اختلاف‌ها را در نظر بگیرند.»

حتماً جیهاد بهتر از من می‌داند و شاید این آرامشی که این روزها در لبنان دیده‌ام، آتشی زیر خاکستر باشد؛ خاکستری برآمده از آتش جنگ‌های معروف لبنان در دو دهه‌ی گذشته.

جیهاد هزار دلار در ماه درآمد دارد و از من می‌پرسد تو چقدر درآمد داری؟ می‌گویم: «یک فرق خیلی خیلی بزرگ بین ما هست!» می‌پرسد: «چه فرقی؟» جوابش را می‌دهم: «من و هیچ روزنامه‌نگار دیگری مثل من، نمی‌تواند مثل تو ساعت ۵:۳۰ بیاید سرکار، به این راحتی پشت میزش بنشیند و سر ماه هزار دلار درآمد داشته باشد. ما می‌توانیم بیشتر از این هم دربیاوریم اما برای به دست آوردنش باید خیلی بیشتر از تو کار کنیم.»

با جیهاد درباره‌ی مذهب، آزادی، تحصیل، بیکاری، اعتیاد، سانسور و خیلی چیزهای دیگر هم صحبت می‌کنیم که گفتنشان شاید حوصله‌ی شما را سر ببرد.

جیهاد عاشق وودی آلن است و عکس او را روی تابلوی اعلاناتی که پشت سرش قرار دارد، نصب کرده؛ در کنار آن کاریکاتوری از صورت خودش و تصویری کمیک از امیل لحود، رئیس‌جمهور لبنان، خودنمایی می‌کند. جیهاد کمکم می‌کند تا شماره تلفن نوال الزغبی، آوازخوان معروف لبنانی، را پیدا کنم تا بتوانم قراری برای گفت‌وگو با او بگذارم و بعد هم مرا به طبقه‌ی پایین می‌برد تا آقای یوسف‌علی دبیر بخش ورزشی را ببینم. این‌طور که جیهاد در راه برایم تعریف می‌کند، او یکی از تأثیرگذارترین و معروف‌ترین روزنامه‌نگارهای ورزشی لبنان است. این را وقتی وارد اتاقش می‌شویم کاملاً درک می‌کنم. روی دیوارها بیش از صد عکس در قاب‌های مختلف است که آقای یوسف‌علی را در کنار مهم‌ترین شخصیت‌های ورزشی و غیرورزشی نشان می‌دهد. از هنری کیسینجر گرفته تا علامه شیخ فضل‌الله و از علی دایی تا نانسی عجرام. با آنکه اطلاعات زیادی از فوتبال ندارم اما چندان هم سوتی نمی‌دهم. او درباره‌ی برانکو و تأثیراتش بر تیم ملی ایران صحبت می‌کند و من هم چیزهایی را که این طرف و آن طرف خوانده‌ام، تحویلش می‌دهم. با او همچنین درباره‌ی نشریات ورزشی لبنان و ایران صحبت می‌کنیم. به او می‌گویم در تهران، هر روز بیش از ده روزنامه‌ی ورزشی منتشر می‌شود. او می‌گوید ما هم بیشتر از ده روزنامه داریم. وقتی دوباره می‌گویم که منظورم ده روزنامه‌ی ورزشی است، تعجب می‌کند و می‌خواهد یک‌بار دیگر حرفم را تکرار کنم.

از آقای علی و چهار پنج خبرنگار سرویسش که مشغول گرفتن خبرهای روز از اینترنت و ترجمه‌ی آن به زبان عربی هستند تا در صفحه‌ی ورزشی هر روز السفیر بسته شود، چندتایی عکس می‌گیرم. ساعت نزدیک هفت است و هوا تاریک شده. باید تا جونیه بروم که در فاصله‌ای تقریباً بیست کیلومتری است و آنجا اقامت دارم.

در سرزمینی که غریب هستی، شب می‌ترساندت و دوست داری زودتر به غار خودت بخزی و پای آتش خودت بنشینی، حتی اگر این سرزمین امنیتی دوست داشتنی چون امنیت لبنان داشته باشد.

جنب‌وجوش در السفیر تازه آغاز شده و صفحات یکی‌یکی بسته می‌شوند. طحلا مرا تا طبقه‌ی پایین همراهی می‌کند، وقت خداحافظی چشمکی می‌زند و می‌گوید: «از من خوب بنویسی‌ها...»    

                             

در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.