جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

سفرنامه‌ی آلمان - سفر با مارکوسُمین

سفرنامه‌ی آلمان - سفر با مارکوسُمین

تصمیم می‌‌گیریم راه متفاوتی برای رفتن به اشتوتگارت را امتحان کنیم: «هیچهایک»

توضیحات زیادی از آن در اینترنت خوانده‌ایم و جمع‌بندی‌اش همانی می‌شود که در ویکی‌پدیا نوشته شده: در هیچهایک مسافر با ایستادن کنار جاده و نشان دادن انگشت شست یا اشارات مختلف خواهان آن می‌شود تا اگر راننده‌ای مسیرش با او یکی باشد سوارش کند. راننده برای این کار پولی نمی‌گیرد. همواره باید مواظب باشید که در کدام منطقه جغرافیایی و در چه زمانی از روز سفر می‌کنید چرا که در شب احتمال خطر بیشتر است و نیز شاید در کشوری یا منطقه‌ای این عمل مجاز نباشد.

البته هزینه‌ی بلیت اتوبوس‌های فلیکس‌باس از زوریخ تا اشتوتگارت هم خیلی زیاد نیست؛ حدود چهل یورو برای دو نفر؛ اما تجربه اندوختن از روش‌های متفاوت دنیاگردی شاید ارزش بیشتری داشته باشند. پس با این دل و جرئتی که پیدا کردیم و امیدواریم کار دستمان ندهد به قصد آزمودن این روش از خانه بیرون می‌زنیم. کلیدها را هم همان‌جایی که لی‌مینگ گفته انداخته و از خانه و محله خداحافظی می‌کنیم.

با تراموا و اتوبوس به یک پمپ بنزین می‌رویم. ظاهراً هر شهر محل‌هایی دارد که احتمال موفقیت هیچهایک در آنجا بیشتر است. در مورد زوریخ، یکی از این نقاط همین پمپ بنزین نزدیک جاده است که فاصله‌ی زیادی هم با ترمینال ندارد. پس این خوبی را هم دارد که اگر شکست بخوریم سه سوته می‌توانیم به ترمینال برویم و سوار اتوبوس یا ون‌هایی شویم که دو ساعت دیگر می‌روند اشتوتگارت.

بیست دقیقه‌ای شده که داریم قدم می‌زنیم. انصافاً کار سختی است تا با نشان دادن انگشت شست راننده‌ای را متوقف کرده و از او بخواهیم ما را سوار کند. به هر ضرب و زوری شده چندباری شست مبارک را برعکس و موقرانه حواله‌ی راننده‌های محترم می‌کنیم.

اما هنوز هیچ ماشینی شستمان را خریدار نبوده است. کامل ناامید نشدیم و در تلاشی دیگر امین با همان علامت مخصوص به مردی جاافتاده که دارد با بنز سوپرخفنش خیلی آرام از پمپ‌بنزین خارج می‌شود، عرض ادبی می‌کند. باورمان نمی‌شود اما بنز مشکی کمی جلوتر کنار می‌زند. شاید کارت سوختش را در پمپ بنزین جا گذاشته و می‌خواهد دنده عقب بگیرد؛ اما خیلی بعید است که این‌ها سوختشان سهمیه‌بندی و کارت داشته باشد.

من پیش دو چمدان می‌مانم و امین با تردید می‌رود سمت بنز. سرش را به سمت پنجره‌ی شاگرد خم می‌کند و مشغول صحبت می‌شود. به نظر می‌رسد بیشتر دارد از زبان اشاره کمک می‌گیرد. چون دست‌هایش خیلی بالا و پایین می‌شوند. آخرین حرکتش در این پانتومیم هم یک علامت شست سربالاست که خیلی محکم به راننده نشان می‌دهد؛ گویی که دارد پای قراردادی را در هوا مهر می‌زند. بعدش هم با لبخندی که همه می‌بینند و شاخ‌هایی روی سرش که فقط من می‌بینم سریع برمی‌گردد و می‌گوید بزن بریم.

قبل از آنکه داخل بنز را ببینم با صندوق عقبش روبه‌رو می‌شوم که خیلی بزرگ و مجلل است. داخل اتاقش هم که دیگر احتیاج به تعریف ندارد و با آنکه من هیچ‌وقت از طرفداران پروپاقرص بنز نبوده‌ام اما طراحی متین، اصیل و در عین حال شکوهمندش حسابی میخکوبم کرده است. در یک کلام، این ماشین برایمان لوکس‌ترین و باوقارترین اتومبیلی است که تابه‌حال از نزدیک دیده‌ایم.

مرد راننده زیاد انگلیسی نمی‌داند؛ ما هم از آلمانی هیچ. اما این‌طور که با پانتومیم و موبایل و نقشه فهمیدیم دارد می‌رود جایی نزدیک اشتوتگارت. از کیف جیبی‌اش چند عکس نشانمان می‌دهد. احتمالاً دختر یا شاید نوه‌اش هستند. استفان دارد می‌رود پیش آن‌ها که به نظر اطراف اشتوتگارت زندگی می‌کنند. اینکه اسمش استفان است را خودش با همان زبان بی‌زبانی گفت. البته الان غیر از اسمش این را هم فهمیده‌ایم که خیلی موزیک دوست دارد. چون با علاقه آهنگ‌ها را جلوعقب و بعضی جاها را دو سه بار گوش می‌کند. بیشتر آهنگ‌ها سبک کلاسیک دارند؛ درست مثل تیپ و مخصوصاً کلاه بسیار جذابش.

روی نمایشگر ماشین که ظاهراً به موبایل متصل است قسمتی وجود دارد که می‌توان اسم موزیک یا خواننده‌ی دلخواه را در آن سرچ کرد. راننده چیزی شبیه ایران و موزیک می‌گوید و بعدش چند آهنگ ایرانی روی نمایشگر پدیدار می‌شوند. اگر ما جای جست‌وجوگر موبایل بودیم حتماً آهنگ‌های قدیمی‌تر را پیشنهاد می‌دادیم، اما حالا هم که از این موزیک‌های جدید قردار آمده باز خیلی بد نیست. استفان موزیک را پلی می‌کند و هم‌زمان ادای قسمت‌هایی از آن را هم درمی‌آورد. سه نفری می‌خندیم.

این‌قدر سرگرمیم که از جاده و زیبایی‌هایش غافل می‌شوم. همیشه تصورم از مرز جایی خشک و بی‌روح بوده است. اما الان که اطراف مرز سوئیس و آلمان هستیم همه‌چیز با تصورم فرق دارد و تا چشم کار می‌کند همه‌جا سبز است و باطراوت. گاهی میان درختان، میان دشت‌های پر از گل‌های زرد، میان تپه‌ها، تک و توک خانه‌های شیروانی چوبی هم دیده می‌شود. اگر کسی در آن خانه‌ها ساکن بوده و مثل شرایط ویژه‌ای که دیشب رضا و علی تعریف کردند، در سوئیس شاغل باشد و در آلمان خرج کند دیگر نورعلی‌نور است.

در همین احوال، استفان کنار کافه‌ای توقف می‌کند و به ما می‌فهماند که باید به سرویس بهداشتی برود. ما هم در کافه چای سفارش می‌دهیم. با اتصال به اینترنت به تام که خواسته بود در مورد زمان و مکان رسیدنمان به اشتوتگارت به او خبر دهیم، پیامی می‌فرستیم که یک ساعت دیگر به نقطه‌ای که استفان روی نقشه‌ی موبایل نشانمان داده خواهیم رسید. درجا پاسخ می‌دهد که او هم می‌آید آنجا. ما کمی معطل می‌کنیم تا کلمات انگلیسی را طوری کنار هم قرار دهیم که مفهومش این باشد: اصلاً راضی به زحمت شما نیستیم. اما تام دیگر سین نمی‌کند.

استفان که می‌آید به چای دعوتش می‌کنیم. با خنده و پانتومیم حالی‌مان می‌کند به دلیل همان نیاز مبرم به سرویس بهداشتی، خیلی طالب نوشیدنی نیست. بعدش سمت بنز می‌رود و ما هم زود همین کار را می‌کنیم.

نمی‌دانم به‌خاطر کیفیت ماشین است یا زیبایی جاده یا نوای موزیک که یک ساعت باقیمانده خیلی زود می‌گذرد. موقع خداحافظی استفان مثل تمام مسیر، آلمانی حرف‌هایی را می‌زند که احتمالاً معنایش آرزوی خوش گذشتن در ادامه‌ی سفر است. امین به شوخی به من می‌گوید حالا که ما این‌قدر خوب معنای جملات آلمانی استفان را می‌فهمیم شاید بد نباشد ما هم حسمان را به فارسی بیان کنیم. پس بعد از چند تنکیو و گودبای یک خیلی مخلصم به فارسی هم چاشنی آخرین مکالماتمان با این مرد میانسال می‌شود.

احساس شعف خوبی داریم. این تجربه هم پایان خوشی داشت و امیدواریم هم‌سفری‌مان با تام نیز بدون مشکل پیش رود. هنوز دو به شکیم که آیا تام پیام آخر ما را دیده یا نه. حالا اگر دیده و بر فرض همان منظور راضی به زحمت شما نیستیم هم به او منتقل شده، بعدش چی. فهمیده جدی گفته‌ایم یا برداشت تعارف کرده. شاید هم بهتر باشد این‌طور بپرسم آیا فهمیده تعارف بوده یا جدی تصورش کرده است.

همین دیالوگ‌ها در ابرهای دور سرمان نقش بسته که یک استیشن قرمز کنارمان می‌ایستد. راننده برایمان دست تکان می‌دهد. تام است. حتماً عکسمان را در پروفایل سایت دیده اما دلیل اصلی اینکه مطمئن شده ما همان مهمانانش هستیم این است که در این اطراف فقط یک زوج با چمدان وجود دارد. ما هم عکس او را در پروفایلش دیده‌ایم؛ اما اینکه در تام بودنش شک نمی‌کنیم از این سؤال سرچشمه می‌گیرد که چرا باید شخص دیگری غیر از تام در این محله‌ی خلوت اشتوتگارت برایمان دست تکان دهد.

از ماشین پیاده می‌شود. مختصر باهم آشنا می‌شویم. کمک می‌کند چمدان‌ها را در ماشین جا دهیم. سوار شده و راه میفتیم.

چهره و ظاهر تام دقیقاً همانی است که همیشه از یک مرد آلمانی در ذهن داشتم. قد بلند، سفید، موهای بور و طلایی که به سبب سن و سال کمی به سفیدی متمایل شده است؛ اما در همین ده دقیقه‌ای که با هم هستیم متوجه‌ یک فرق اساسی بین او و تصورم از آلمانی‌ها و حتی ژرمن‌هایی که در سفرهای پیشین دیده‌ام، می‌شوم. تام بسیار خونگرم است. با داشتن این ویژگی و نیز به دلیل اینکه در حد خودمان انگلیسی می‌داند، مدام با امین و گاهی من در حال مکالمه است.

صحبت‌ها به سمت دو غول ماشین‌‌سازی دنیا رفته، یعنی بنز و بی‌ام‌و. تام در مقابل این پرسش قرار گرفته که بین این دو طرفدار کدام است. با خنده جواب می‌دهد هیچ‌کدام؛ طرفدار همین فولکس هستم که دارد به من سواری می‌دهد و باز بیشتر می‌خندد. البته بعدش تأیید می‌کند که چون مرسدس در اشتوتگارت به وجود آمده، تمایل بیشتری به آن دارد.

خیابان‌های اشتوتگارت در روز تعطیل یکشنبه حسابی خلوت هستند. البته که وقتی شهری صاحب لقب آرام‌ترین شهر جهان برای سال‌های متمادی بوده باید هم یکشنبه‌اش همین‌طوری باشد.

از اتوبان خارج شده و بعد از چرخیدن دور یک پارک سرسبز در ارتفاعات شهر به خیابانی که خانه‌های ویلایی یکی دو طبقه را در خود جای داده می‌رسیم. تام گوشه‌ای عمود به خیابان پارک کرده و می‌گوید بچه‌ها رسیدیم.

گل‌های رز قرمز و زرد ورودی تک‌تک خانه‌ها را زینت بخشیده‌اند. خیابان یا شاید بهتر باشد بگویم کوچه، شیبی دارد که باعث شده پارکی که دورش چرخیدیم و نیز بخشی از شهر کاملاً نمایان باشند.

تام در چشم‌به‌هم‌زدنی چمدان‌ها را از صندوق درآورده، در ماشین را قفل کرده و یکی از چمدان‌ها را برداشته و دارد می‌رود سمت خانه. ما هم برای آنکه بیشتر شرمنده نشویم سریع با چمدان دوم دنبالش می‌کنیم.

به محض ورود به خانه، بلند صدا می‌کند: ماریا، ماریا و به ما اشاره می‌زند اتاقمان طبقه‌ی بالاست. از پله‌های چوبی باریک، چمدان به دست بالا می‌رویم. طبق اشاره‌ی تام باید وارد اتاق سمت راستی شویم. چیزی که در بدو ورود به اتاق یا حتی کمی قبل از آن دلبری می‌کند، پنجره است؛ بزرگ و با منظره‌ای رو به باغ.

اتاقمان آن‌قدر وسیع است که دو بخش دارد. در یک قسمت، تخت دونفره با روتختی قرمزصورتی، میز کاری نقلی با لپ‌تاپی رویش، یک تلویزیون قدیمی و زیرش چهارپایه‌ای چوبی جانمایی شده‌اند. پنجره هم دقیقاً بالای میز کار است.

قسمت دیگر که باز هم پنجره دارد به خیابان مشرف است. حکم اندرونی را دارد و توانسته پذیرای چند کمد و تعدادی وسایل بلاتکلیف شود. موکت مخملی و قرمز کف اتاق هم در کنار این دکوراسیون چوبی، فضای گرم و دوست‌داشتنی اینجا را تکمیل کرده است. چمدان‌ها را در اندرونی گذاشته و با صدای تام که خبر از آماده شدن کیک می‌دهد، مهیای پایین‌رفتن می‌شویم.

روی تخت می‌نشینم. خودم را بشگون ریزی می‌گیرم تا مطمئن شوم بیدارم. آخر این همه اتفاق دلپذیر از صبح تا حالا بیشتر به رؤیا می‌ماند. این جمله را بلند گفته‌ام و امین که نزدیک پنجره رفته، آن را شنیده است. حالا هم برای تأیید، انگشت شست و اشاره‌اش را به آن شکل معروف حلقه کرده و با تکان دادنش می‌گوید تازه هنوز باغ را ندیده‌ای.

این‌بار مثل لی‌مینگ که هدیه‌مان را آخر کار به او دادیم نمی‌توانیم صبر کنیم. پس من از چمدان یک بسته زعفران و زرشک درآوردم، امین هم یک کتاب مارکوسمین در استرالیا برداشته و از اتاق خارج می‌شویم.

چقدر خوب شد که قبل از آمدن مفصل درباره‌ی این روش اقامت خواندیم و به توصیه‌ی مسافرین دیگر هدیه‌هایی را هم همراه خود آوردیم. هدایایی که قسمتی از آن را به لی‌مینگ دادیم، بخش دیگرش الان تقدیم تام و ماریا می‌شود و یکی دوتایی هم هنوز در چمدان مانده برای نیازهای احتمالی روزهای بعد.

پایین پله‌ها، خانمی لاغر و ساده که چهره‌ای بسیار آرام دارد ایستاده است. یک تی‌شرت قرمز با دامنی گل‌گلی به تن دارد. موهای خرمایی‌اش که روی صورتش آمده گوشه‌ای از عینک و چشم راستش را پوشانده است. به ماریا سلام می‌کنیم. با آرامش و خنده‌ی خاصی جواب داده و خوش‌آمد می‌گوید. ناخواسته نگاهش به چیزهایی که در دست من است می‌افتد. من، طوری که انگار کمی هول شده باشم زود دستم را دراز می‌کنم و می‌گویم این‌ها برای شماست. تا زعفران را می‌بیند با حرارت می‌گوید: «اووو، سفران.» زرشک را اما درجا نمی‌شناسد. ولی وقتی توضیح می‌دهم ما در بعضی غذاها از آن استفاده می‌کنیم بلافاصله بعد از تشکر، قول می‌گیرد که یکی از آن غذاها را یادش بدهم.

امین و تام به سمت باغ می‌روند و ماریا، آشپزخانه و بعد جاهای دیگر را به من نشان می‌دهد. خانه پلان ال‌شکل دارد که بالایش آشپزخانه با کابینت‌های مختصر و پنجره‌های چوبی گشاده به خیابان قرار دارد و قاعده‌ی پایینی ال هم شامل ناهارخوری، فضاهای نشیمن و در ورود به فضای پشت خانه است؛ یعنی همان باغی که امین از پنجره‌ی اتاق نشانم داد.

در قسمت ناهارخوری، میزی چوبی که دورش را نیمکت و صندلی‌های باز هم چوبی گرفته‌اند به خانه گرمای ویژه‌ای بخشیده است. روی دیوار سفید بالای نیمکت تابلوی عکسی از چهره‌ی دختری سیاه‌چرده با موهای بافته‌شده و لبخندی به پهنای صورتش که زیر آن نوشته اتیوپی خودنمایی می‌کند. قسمت نشیمن مبلمانی طوسی، گلدانی بزرگ و پرشاخ‌وبرگ و چیزی دارد که من عاشقش می‌شوم؛ کتابخانه‌ای چوبی که یک دیوار شاید چهار در سه متری را با کتاب‌های متنوع کامل پوشانده است. در دلم از اینکه کتاب ما هم به این کتابخانه اضافه می‌شود احساس غرور می‌کنم.  

   

در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.