جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

سرگذشت ترجمه‌های من/ مترجمی با تسلطی کم‌نظیر

سرگذشت ترجمه‌های من/ مترجمی با تسلطی کم‌نظیر

کتاب «سرگذشت ترجمه‌های من» به قلم محمد قاضی به همت انتشارات علمی و فرهنگی به چاپ رسیده است. این کتاب روایت خودنوشت محمد قاضی، مترجم پیشکسوت فارسی از چند و چون و دقایقِ حرفه‌ی ترجمه است. تسلط کم‌نظیر قاضی بر زبان فارسی، زبردستی وی در ترجمه، شمار فراوان آثار، دانش وسیع و قریحه‌ی وی در انتخاب آثار، او را در جایگاهی قرار داده است که بی‌تردید کارنامه‌ی آثار و ترجمه‌های او فصلی ممتاز از تاریخ ترجمه در دوره‌های متأخر خواهد بود.

روش وی در تدوین کتاب، روایت شکل‌گیری ایده‌ی ترجمه و انتخاب اثر، معرفی ضمنی آن و ارائه‌ی نمونه‌ای از متن مترجم است. او در این کتاب با آغاز از روایت ترجمه‌ی «کلود ولگرد» ویکتور هوگو در آغاز دهه‌ی بیست شمسی (در ۱۳۱۷) تا بازگویی ماجرای ترجمه‌ی «دن کیشوت»، «سمرقند»، «کوروش کبیر»، ماجرای دلکش ترجمه‌ی ده‌ها اثر دیگر را آورده است. به نحوی که این کتاب، کتابی است متضمن کارکردهایی متنوع شامل بازگویی بخشی از تاریخ ترجمه، معرفی سبک ترجمه و معرفی کتاب ترجمه شده و ارائه‌ی منتخب متون.

علاوه بر آن، بازگویی فراز و فرودهای حرفه‌ای، وقفه‌ها و دشواری‌های ترجمه، کارکردی تعلیمی به کتاب بخشیده است. با این وصف سرگذشت ترجمه‌های من را می‌توان فرهنگ ترجمه‌های محمد قاضی دانست.

محمد قاضی خود می‌گوید: روزی در خانه نشسته و به کار خود یعنی ترجمه مشغول بودم که دیدم آقایان جنتی و جعفریه مدیران مشترک انتشارات روایت از در درآمدند و چند نسخه‌ای از چاپ پنجم کتاب «زارا» را که نوشته‌ی خود من است برایم آوردند. ضمن ابراز تشکر و صحبت درباره‌ی تسریع در امر چاپ و نشر کتاب «غروب فرشتگان» اثر پاسکال چاکماکیان، نویسنده‌ی فرانسوی‌زبان ارمنی که من از زبان فرانسه به فارسی ترجمه کرده‌ام و به وسیله‌ی انتشارات روایت چاپ و نشر خواهد شد، آقای جنتی گله کردند و گفتند که شما از پارسال تا‌به‌حال وعده‌ی اثر تازه‌ای اعم از ترجمه یا تألیف به ما داده ولی به وعده وفا نکرده‌اید. من درد پیری و ضعف چشم و در دست نداشتن یک اثر خارجی جالب‌توجه برای ترجمه را به‌عنوان عذر در وفا نکردن به عهد مطرح کردم، ولی آقای جنتی این پوزش‌ها را موجه ندانستند و پیشنهادی به من کردند که به نظرم بسیار جالب آمد. گفتند از ترجمه‌های فراوانی که کرده‌اید و تعداد آن‌ها نزدیک به هفتاد اثر است، به ترتیب سال‌های ترجمه، شرحی درباره‌ی علت اقدام به ترجمه و توضیح مختصری از موضوع کتاب، و سپس منتخبی از متن ترجمه را به عنوان نمونه، تدوین و تنظیم کنید و مجموع آن را به صورت کتابی به ما بدهید که چاپ کنیم. سپس به گفته افزودند که مجموع این منتخبات و این توضیحات اثر جالبی خواهد بود که هم خوانندگان را با کلیه‌ی آثار شما و با سبک‌های مختلف ترجمه‌تان آشنا خواهد کرد و هم راهنمای خوبی برای مترجمان تازه‌کار و علاقه‌مند به شیوه‌ی ترجمه‌ی شما خواهد بود. در عین حال، با تألیف و تدوین چنین اثر جالبی دین خود را به ما نیز ادا کرده‌اید.

من از این پیشنهاد خوشم آمد و قول دادم که با وجود درد ضعف پیری و ورود به هشتاد سالگی چنانچه باز عمری باقی باشد و شور و توانی برای ادامه‌ی کار در خود بیابم به انجام این کار مهم بپردازم و اینک ابتدا با شرح دو اثر که نخستین آثار ترجمه‌ی من از دوران جوانی هستند به وفای به عهد شروع کردم. این دو اثر یکی سناریویی از «دن کیشوت» است و دیگر «کلود ولگرد» اثر ویکتور هوگو، نویسنده‌ی نامدار فرانسوی، و بدیهی است که پس از آن دو به ترتیب به شرح و توضیح لازم درباره‌ی بقیه‌ی آثارم نیز خواهم پرداخت.

قسمتی از کتاب سرگذشت ترجمه‌های من:

ماجرایی در ارتباط با کتاب دن کیشوت به یادم آمد که هر چند آن را به تفصیل در خاطرات خود نقل کرده‌ام ولی حیف است که در اینجا نیز اشاره‌ای هر چند مختصر به آن نکنم. به گمانم در سال ۱۳۴۴ بود که یکی از استادان ادب وابسته به دانشگاه مادرید از طرف آقای شجاع‌الدین شفا مشاور فرهنگی دربار شاه به ایران دعوت شده بود.

شجاع‌الدین شفا یک شب جلسه‌ای در کاخ مرمر تشکیل داد و از همه‌ی دانشمندان و نویسندگان و شاعران و مترجمان معروف دعوت کرد تا ایشان را با آن استاد اسپانیایی آشنا کند. یکدفعه به یادش می‌افتد که جا دارد مترجم دن‌کیشوت نیز به این مجلس دعوت شود و به استاد معرفی شود، ولی چون من ارتباطی با دربار نداشتم نشانی مرا نمی‌دانستند، و لذا از سازمان ساواک خواستند که حتماً برای عصر همان روز که آن مهمانی برپا بود مرا به دربار و به کاخ مرمر بیاورند. دو نفر مأمور ساواک با در دست داشتن نشانی خانه‌ی من ساعت چهار عصر همان روز به خانه‌ام آمدند و مرا از عیالم خواستند. از قضا من برای کار لازمی به انتشارات نیل که در آن زمان در میدان مخبرالدوله واقع بود رفته بودم؛ ضمناً به خانمم هم گفته بودم که اگر یک وقت کاری داشت به بنگاه نیل تلفن کند. خانم به آن دو مأمور که نمی‌دانسته است کیستند می‌گوید که من به انتشارات نیل در میدان مخبرالدوله رفته‌ام.

در حینی که من با جهانگیر، متصدی فروش کتابخانه‌ی نیل گرم صحبت بودم آن دو مأمور به درون آمدند و پس از شناختن من خواستند که به همراه ایشان بروم. وقتی پرسیدم به کجا برویم گفتند شما در کاخ مرمر مهمان هستید و ما باید شما را تا به آنجا ببریم. من چون چنین تصوری درباره‌ی خود نمی‌کردم و هیچ‌وقت سابقه‌ نداشت که مهمان دربار باشم پنداشتم که دارند مرا فریب می‌دهند و لابد دستگیرم می‌کنند و به ساواک می‌برند. به جهانگیر گفتم شما دو سه ساعت دیگر به خانه‌ی من تلفن کنید و اگر دیدید که به خانه نرفته‌ام بدانید که مرا دستگیر کرده‌اند.

آقایان مرا به درون ماشین خود منتقل کردند و فاصله‌ی از میدان مخبرالدوله تا جلو دروازه‌ی کاخ مرمر در سکوت و نگرانی طی شد. در جلو کاخ مرا پیاده کردند و گفتند که در فاصله‌ی ده بیست قدمی دست راست از پلکانی بالا بروم و داخل تالار شوم. آمدم به درون حیاط کاخ بروم نگهبان دم در که عصای بلندی در دست داشت جلو مرا گرفت تا نگذارد به درون بروم، ولی آن دو مأمور به او نهیب زدند و گفتند آقا از مهمانان است، مانع نشوید. نگهبان کنار رفت و من به درون رفتم، درحالی‌که نگرانی‌ام رفع شده و اطمینان‌خاطر یافته بودم که قضیه‌ی دستگیر شدن مطرح نیست.

با همان نشانی که به من داده بودند در سمت راست از پلکانی بالا رفتم و به درون تالار درآمدم. تالاری بود مزین و باشکوه و پر از مهمانان مرد و زن که همه شیک‌ترین و مدرن‌ترین لباس‌ها را به تن داشتند. کسی اعتنایی به من نمی‌کرد و شاید هم از بودن من در آن میان متعجب بودند، چون نه مرا می‌شناختند و نه من ریخت و سر و وضعی در خور شرکت در مجلس ایشان را داشتم. یک ربعی در میان آنان سرگردان می‌گشتم تا چشمم به شادروان استاد سعید نفیسی افتاد. سلام کردم و او تا مرا دید دستم را گرفت و گفت فلانی، ما نیم ساعت است که به دنبال تو می‌گردیم. آقای شجاع‌الدین شفا انتظارت را می‌کشد.

مرا از میان عده‌ی زیادی از مهمانان رد کرد تا به نزد آقای شفا رسانید. آقای شفا نیز که خوشحال شده بود دست مرا گرفت و به نزد همان استاد اسپانیایی که در آن نزدیکی بود برد و به زبانی که نمی‌دانم اسپانیایی بود یا ایتالیایی مرا به او معرفی کرد. استاد به من دست داد و به زبان اسپانیولی چیزهایی به من گفت که من نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. به فرانسه به او گفتم: من زبان شما را نمی‌دانم، لطفاً اگر ممکن است به فرانسه با من صحبت کنید. با تعجب و به زبان فرانسه از من پرسید: مگر شما مترجم دن کیشوت نیستید؟ پس چطور اسپانیایی نمی‌دانید؟ گفتم: در ایران کسانی که اسپانیایی بدانند انگشت‌شمارند و من دن کیشوت را از روی بهترین ترجمه‌ی فرانسوی آن، که تازه متن آن ترجمه هم از اول تا آخر با متن اصلی مقابله شده است ترجمه کرده‌ام، و در ایران در مسابقه‌ی بهترین ترجمه هم جایزه‌ی اول را با ترجمه‌ی دن کیشوت گرفته‌ام. آنگاه از من پرسید چه وجه مشترکی بین ملت خود و ملت ما احساس می‌کردید که شما را به ترجمه‌ی کتاب دن کیشوت واداشت؟ این سؤال به نظر من بی‌ربط بود، زیرا دن کیشوت یک اثر ادبی جهانی است و تقریباً به همه‌ی زبان‌های زنده‌ی دنیا ترجمه شده است بی‌آنکه وجه مشترکی میان ملت آن زبان‌ها با ملت اسپانیا بوده باشد. با این وصف، من جواب جالبی به او دادم و گفتم وجه مشترک بین دو ملت ما و شما این است که ما هر دو از یک شمشیر زخم برداشته‌ایم. زخم شما خوب شده و فقط خراشی از آن به صورت جای زخم مانده است، ولی زخم ما چرک کرده و قانقرایا شده است. با تعجب پرسید منظورت کدام شمشیر است؟ گفتم: «شمشیر دیکتاتورها» بسیار خوشش آمد و آنا عکاس را خواست تا از ما دو تن عکس بگیرد. آن عکس یادگار خوبی است و همیشه آن صحنه را به یاد من می‌آورد.

سرگذشت ترجمه‌های من در ۵۴۳ صفحه‌ی پالتویی با جلد نرم چاپ و با قیمت ۱۴۰ هزار تومان عرضه شده است.

خرید کتاب سرگذشت ترجمه‌های من         

در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.