جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
زندگی پر دروغ آدمبزرگها/ دشواری روابط انسانها
کتاب «زندگی پُر دروغ آدمبزرگها» نوشتهی النا فرانته، به همت انتشارات کتاب خورشید به چاپ رسیده است. جُوانّا، شخصیت جوان این داستان، شانزده ساله است و از نقل ماجرای زندگی او جنبههای ارتباطی و عاطفی مختلفی پدیدار میشود: روابط با والدین، دوستی، نوجوانی، بلوغ، دشواری فهم بزرگسالان و سایر موارد. عنوان این داستان، درواقع معرف موضوع و درونمایهی اصلی آن است: نبود شفافیت و صداقتی که گاه در رفتار بزرگسالان بهوضوح دیده میشود، دشواریهایی که بزرگسالان ممکن است در ایجاد و نگهداری انسجام میان اصول و قواعد زندگی داشته باشند، قواعدی که سعی دارند به فرزندان خود منتقل کنند و در این بین رفتارشان خواهناخواه الگوی فرزندان میشود. به عبارت دیگر، این داستان سعی دارد به ظرافت و حساسیت دختران در سنین نوجوانی و بلوغ و اهمیت رفتار والدین با آنها بپردازد. نویسنده در این داستان، با زبانی صریح و طنزآمیز، خواننده را از صفحهای به صفحهی دیگر همراهی میکند و در همین راستا، سعی دارد شهر زیبای ناپل را نیز به خوانندگان معرفی کند. درواقع، یکی از شخصیتهای این داستان همان شهر ناپل است و خواننده به موازات داستان اصلی، با زیباییها و تناقضات این شهر خاطرهانگیز هم آشنا میشود. النا فرانته، نام مستعار نویسندهای ایتالیایی است که ناشناس فعالیت میکند. فرانته با وجودی که به عنوان رماننویسی بینالمللی شناخته شده، توانسته هویت واقعی خود را از زمان انتشار نخستین رمانش در سال ۱۹۹۲ مخفی نگه دارد. او در ۲۸ سال فعالیت ادبی خود، جایزههای گوناگون و معتبر را از آن خود کرده، یا جزء منتخبان دریافت آنها قرار گرفته است. باتوجه به تعدادی از نامههای او که جمعآوری و منتشر شده است، میتوان گفت که او در ناپل بزرگ شده و مدتها در خارج از ایتالیا زندگی کرده، در زمینه ادبیات کلاسیک تحصیل کرده و به مادر بودنش اشاره داشته است. آنگونه که او میگوید هم مینویسد و هم درس میخواند و البته ترجمه و تدریس هم میکند. فرانته در چند مصاحبهی غیر حضوریاش با روزنامهنگاران، معتقد است که آثار او به هیچ تصویری از او بر روی جلد یا تبلیغات گسترده برای فروش نیاز ندارند و این خود آثار هستند که باید در قلب خوانندگان جا پیدا کنند و در این راستا اعلام میکند که کارکرد اصلی آثار او این است که خواننده را در درک دلایلی که باعث میشود نویسنده ناشناس بماند، کمک کند.قسمتی از کتاب زندگی پر دروغ آدمبزرگها:
کار بسیار دشواری بود. همهی ساکنان شهر ناپل، علیرغم دعواها و نزاعهایی که حتی میتوانست به خون و خونریزی ختم شود، وانمود میکردند که همیشه با هم دوستاند و پلهای پشت سرشان را خراب نمیکنند. در این میان پدرم برخلاف دیگران با استقلال مطلق زندگی میکرد، انگار در این شهر هیچ فرد همخونی نداشت، گویی بهتنهایی و خودبهخود به دنیا آمده بود. به همین دلیل، من فقط با والدین مادرم و داییام معاشرت داشتم. چه افراد با محبت و مهربانی بودند و هدیههای زیادی هم به من میدادند، تا اینکه پدر و مادربزرگ مادریام مردند؛ اول پدربزرگ و یک سال بعد مادربزرگ. مرگ ناگهانی آنها واقعاً عذابم داد. مادرم در غم از دست دادن آن دو، دقیقاً مثل ما بچهها که آسیب میبینیم و گریه میکنیم، گریه و زاری فراوان کرد، جوری که داییام تصمیم گرفته بود فعلاً سر کار نرود و از ما دور نشود. من و پدر و مادرم رابطهی بسیار نزدیک و خوشایندی با خانوادهی مادرم داشتیم، در عوض از اقوام پدرم تقریباً چیزی نمیدانستم. در زندگی کوتاهم، تنها در چند موقعیت خاص ظاهر شده بودند، در یک مراسم عروسی و یک تشییع جنازه. البته همیشه هم رفتار و کردارشان توأم با احترام و محبت تصنعی بود. اگر بهواسطهی برخوردهای اجباری نبود، هرگز دوست نداشتم با آنها دیداری داشته باشم، آن هم در قالب جملههای کلیشهای مثل: به پدربزرگت سلام کن، عمهات را ببوس... درواقع برای دیدن اقوام پدرم هیچ تمایل و اشتیاقی نداشتم، چون بعد از آن برخوردها، همیشه پدر و مادرم عصبی میشدند و هر دو با اتفاق نظر، آنها را برای مدتها فراموش میکردند، انگار که ناخواسته در یک صحنهسازی بیارزش قرار گرفته باشند. در ضمن، والدین مادرم در یک فضای مشخص با نامی وسوسهانگیز زندگی میکردند: موزه! در واقع آن دو، پدر و مادربزرگ موزهای بودند، مکانی که ارج و قرب خاصی داشت. برخلاف آن، مکانی که والدین پدرم در آن ساکن بودند نامشخص و بیاسم و رسم بود. برایم فقط یک چیز قطعی بود، برای رفتن پیشِ آن دو لازم بود به پایینترین نقطهی شهر بروی، دقیقاً جایی در قعر شهر ناپل. رفتن به آنجا آنقدر طول میکشید که گاهی فکر میکردم ما و خانوادهی پدرم در دو شهر جداگانه زندگی میکنیم و این موضوعی بود که من برای مدتهای طولانی تصور میکردم واقعیت دارد. خانه ما در بالاترین نقطه شهر ناپل قرار داشت و برای رفتن به هر نقطه دیگری از شهر باید به سمت پایین میآمدیم. پدر و مادرم با کمال میل فقط تا وُمِرو، یا با کلی زحمت تا خانه پدر و مادربزرگ مادریام تا موزه شهر ناپل پایین میآمدند. بخش اعظم دوستان آنها در خیابانهای سوآرز، میدان هنرمندان، خیابان لوکا جوردانو، خیابان اسکارلاتی، و خیابان چیمارزا زندگی میکردند. این خیابانها را من هم خوب میشناختم، چون خیلی از همکلاسهای من هم در همین مناطق ساکن بودند. بگذریم که همه این خیابانها به خیابان اصلی فلوریدیانا ختم میشدند؛ جایی که من عاشقش بودم. جایی که مادرم از وقتی نوزاد بودم مرا برای تنفس هوای خوب و آفتاب گرفتن به آنجا برده بود. جایی که خوشایندترین ساعات زندگی را با دو دوست دوران کودکیام، دو خواهر، آنجلا و ایدا سپری کرده بودم. دقیقاً بعد از آن خیابانهای رنگی مزین به گل و گیاه، بوی دریا، بوی گلهای باغچه و بازیها و رفتارهای مؤدبانه بود که تازه سرازیری شروع میشد. زندگی پر دروغ آدمبزرگها را سید مهدی موسوی ترجمه کرده و کتاب حاضر در ۴۹۲ صفحه رقعی با جلد نرم و قیمت ۹۵ هزار تومان چاپ و عرضه شده است.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...