عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
بیوگرافی: کاترین استاکت
کاترین استاکت در شهر جکسون در میسیسیپی به دنیا آمده و در این شهر بزرگ شده است. استاکت که فارغالتحصیل زبان انگلیسی و نویسندگی خلاق از دانشگاه آلاباماست، بعد از پایان تحصیلات خود راهی نیویورک شد و به مدت ده سال در مجلات مختلف این شهر کار کرد.
او پس از حوادث یازده سپتامبر، نوشتن نخستین رمان خود را شروع میکند. رمان «خدمتکار» تاکنون به ۴۲ زبان مختلف ترجمه شده است. این رمان بیش از ۱۰۰ هفته در فهرست پرفروشهای نیویورکتایمز قرار داشته است.
وقایع رمان «خدمتکار» در سال ۱۹۶۲ میگذرد. ایبیلین کلارک خدمتکاری سیاهپوست است که در شهر جکسون در ایالت میسیسیپی زندگی میکند. ایبیلین همیشه در سکوت فرمان میبرد و بهتازگی نمیتواند عصبانیت و دلخوری خودش را پنهان کند. دوستش مینی جکسون آدم دهنلقی است اما حالا اسراری از اربابش میداند که زبانش را بند آورده است. از سوی دیگر، اسکیتر فیلن که شهرهی خاص و عام است، بهتازگی از دانشگاه فارغالتحصیل شده است. اسکیتر رؤیاهای زیادی در سر دارد اما چون مجرد است کسی او را آدم حساب نمیکند.
این سه زن که ظاهراً به دنیاهای کاملاً متفاوتی تعلق دارند، با یکدیگر همراه میشوند و کتابی جنجالی دربارهی خدمتکاری سیاهپوست در جنوب امریکا مینویسند. این کتاب میتواند سرنوشت آنها و زندگی در یک شهر کوچک را برای همیشه دگرگون کند.
قسمتی از کتاب خدمتکار نوشتهی کاترین استاکت:
دارم میروم سر کار و تنها به یک چیز فکر میکنم. امروز اولین روز دسامبر است و همهی امریکا خانهتکانی میکنند و خرتوپرتهایشان را جمعوجور میکنند. منِ بدبخت نگران روزی هستم که به آقای خانه معرفی شوم. ایشان نه بابانوئل است و نه عیسی مسیح، همین آقای جانی فوت خودمان که مدتهاست توی خانهاش کار میکنم ولی قرار است شب سال نو تازه بفهمد که مینی جکسون خدمتکارش است. طوری منتظر روز بیست و چهارم ماهام انگار که تاریخ محاکمهام توی دادگاه باشد. نمیدانم وقتی آقای جانی بفهمد اینجا کار میکنم، چه کار میکند. ممکن است یک پول اضافی کف دستم بگذارد و بگوید، خب، خیلی ممنون که آشپزخانه را تمیز میکنی؛ اما من احمق نیستم. اینطوری که خانم سلیا من را از شوهرش قایم میکند، خیلی بعید است وقتی فهمید، بخندد و حقوقم را اضافه کند. به احتمال زیاد، فردای روز عید، دیگر از کار بیکار شده باشم.
دارم خودخوری میکنم. دست خودم نیست چون نمیدانم قرار است چه بلایی سرم بیاید، ولی یک چیز را خوب میدانم. یک ماه پیش بود که فهمیدم بعید نیست یک روز که توی دستشویی سفیدپوستها خودم را قایم کردهام و با ترس و لرز روی کاسهی توالت نشستهام، سکته کنم و بمیرم. خوشبختانه کسی که سرزده آمده و درِ خانه را زده بود، آقای جانی نبود؛ مأمور ادارهی برق آمده بود که کنتور را بخواند.
بعد از اینکه قضیهی مأمور برق تمام شد، یک روز خوش ندیدم. اینبار کسی که میترساندم، خودِ خانم سلیا بود. از آن به بعد، وقتی آشپزی یاد میگیرد، دستهایش میلرزد، حتی نمیتواند یک قاشق نمک بردارد و توی غذا بریزد.