جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
بیوگرافی: پیتر ناداس
پیتر ناداس نویسنده و نمایشنامهنویس مجارستانی در ۱۴ اکتبر ۱۹۴۲ در بوداپست در خانوادهای یهودی به دنیا آمد. مادرش کلرا تاوبِر و پدرش لَسلو ناداس بود. او در زمان تسلط نازیها بر مجارستان، همراه مادر و برادرش از بوداپست گریخت و پس از پایان جنگ دوم جهانی و درست پیش از آنکه نیروهای اتحاد جماهیر شوروی بوداپست را محاصره کنند دوباره به همراه خانوادهاش به این شهر بازگشتند و در خانهی یکی از اقوام پل آرانیوسی روزنامهنگار اقامت کردند. مادرش وقتی که او ۱۳ ساله بود درگذشت و پدر او هم که در مجارستان کمونیستی، سمتی وزارتخانهای داشت، گرچه از اتهام اختلاس تبرئه شده بود، بعد از این ماجرا و در ۱۹۵۸، خودکشی کرد و ناداسِ شانزده ساله را به سرپرستی مادربزرگ و پدربزرگش سپرد. ناتاس دبیرستان را تمام نکرد و به مطالعهی عکاسی پرداخت و در همان اوایل دههی ۱۹۶۰، عکاس مجلهای بوداپستی شد. در ۱۹۶۳، از یک مدرسهی روزنامهنگاری دیپلم گرفت و بلافاصله بعد از آن به عنوان روزنامهنگار و عکاس مشغول به کار شد. در ۱۹۶۵ بود که داستان کوتاهی از او در یکی از مجلات ادبی بوداپست به چاپ رسید و این نخستین اثر او بهعنوان نویسنده بود. در ۱۹۶۷، نخستین رمان کوتاهش را با عنوان «کتاب مقدس» به چاپ رساند که داستانی بود بر پایهی تجربههای کودکیاش. بر پایهی همین تجربهها، مجموعه داستان کوتاهی هم در ۱۹۶۹ منتشر کرد. نخستین رمان بلندش، «پایان داستان یک خانواده»، را در ۱۹۷۲ به اتمام رساند. این رمان در چنبرهی سرکوب حکومت کمونیستی مجارستان تا پنج سال اجازهی چاپ نیافت. ناداس بلافاصله بعد از اتمام این کتاب، به برلین شرقی رفت تا از یک بورس تحصیلی در رشتهی تئاتر استفاده کند. در همین زمان و از سال ۱۹۷۳ نوشتنِ شاید معروفترین رمان بلندش را آغاز کرد: «دفتر خاطرات» اثر پروستیِ سترگی با روایتهای درهمتنیده حول زندگی یک تبعیدی مجار در برلین شرقی دههی ۱۹۷۰٫ بعد از فرو ریختن دیوار برلین و تمایل روزافزون متفکران اروپایی به شکل بخشیدن به حافظهای یکپارچه، یک انتشارات در برلین غربی، با نام روولت برلین، تأسیس شد تا واکنشی مستقیم باشد به فروپاشی کمونیسم در اروپای شرقی و یافتن مهمترین نویسندگانش، چون برلین به عنوان نقطهی تلاقی شرق و غرب اروپا بهترین مکان برای بازگشت به تاریخ بود. قراردادهایی با پیتر ناداس و ایمره کرتس (نویسندهی مجار دیگر) نخستین قراردادهایی بود که روولت بست. به این ترتیب، نخستین ترجمه از «دفتر خاطرات» در ۱۹۹۱ و به زبان آلمانی انجام شد. آنچه رسانههای آلمانی زمان بازتاب دادند شگفتانگیز بود: روح زمانه، نقطهی عطف نثر نویسی در مجارستان و شاید در تمام اروپا، کتاب قرن. سوزان سانتاگ، نویسنده و نظریهپرداز بلندآوازهی امریکایی، بلافاصله بعد از ترجمهی انگلیسی این کتاب در ۱۹۹۸، آن را مهمترین رمان معاصر و یکی از مهمترین کتابهای قرن خواند. در همان سالِ چاپ کتاب به زبان آلمانی ۲۵۰۰۰ نسخه از آن به چاپ رسید. روایتگری ماهرانه، واقعگرایی عبوسِ موشکاف که طی جملههای طویل پیچیده برملا میشود، یادآور نثر توماس مان یا هرمان بروخ در تمام صفحات کتاب میگسترد و به صدها جزئیات دقیق اشاره میکند.قسمتی از کتاب «پایان داستان یک خانواده» نوشتهی پیتر ناداس:
یک روز آن بالا توی زیرشیروانی، بابابزرگ از آبا و اجدادمان برایم میگفت. مامانبزرگ از بازار یک ماهی خریده بود. خیلی خوشخوشانش بود که یکی گیرش آمده چون بابابزرگ جانش برای ماهی در میرفت. دو ساعتی توی صف مانده بود، اما بعد نتوانسته بود با آن ماهی برود کلیسا. زمانی اگر بو میبرد که توی بازار چیز تازهای آمده، من را هم با خودش میبرد. اصلاً از این قضیه خوشم نمیآمد؛ چون مردم یکریز سر او داد میکشیدند. نگاهش کن چه جور هُل میدهد! نمیفهمی ته صف کجاست؟ برگرد سر جات! انگاری کر است! حالا مگر داری کجا میروی که اینجور زور میکنی؟ هوی، مگه نمیشنوی؟ مامانبزرگ دستم را میگرفت و میکشاندم دنبال خودش و من وسط آن همه آدم نمیتوانستم چیزی ببینم، چون همهاش زور میکردند که بیندازندم بیرون و مامانبزرگ هم بنا میکرد به هوار زدن که جانورهای بیحیا! نمیبینید بچه باهام است؟ خب، کلفتت را میفرستادی! به این نرهخر میگوید بچه! چرا نگذاشتیاش خانه؟ با آن کلاه سفیدش! همیشه وقتی واسه گوشت میآید یک کلاه سفید سرش میکند. مامانبزرگ این را که میشنید آن کلاه سفید را از سرش برمیداشت و همه میتوانستند ببینند که او بگینگی کاملاً طاس است و بعد فوریفوتی کارمان را راه میانداختند. مامانبزرگ بهم گفت فروشنده زنی هست که سر همه را کلاه میگذارد و اینکه آن موهای بلوند رنگشدهاش مال خودش نیست. یکبار، همین زن فروشنده شروع کرد به جیغ زدن که: وای! وای خدا! دستهاش را شلاقی تکان میداد، به هر چیزی که دم دستش بود میکوبید و جیغ میکشید و لگد میپراند. خدایا! بروید گم شوید! همهتان! خدایا! یا خفه بشوید یا از اینجا گم بشوید بیرون! من یک زن شاغلم! من این جوری نمیتوانم کار بکنم! اینجوری نمیتوانم حساب و کتاب بکنم! تازه سررشتهی کار آمده دستم! این جور نمیتوانم نگهش دارم! از پسش برنمیآیم! تمامش میکنم، همین است که هست! از پسش برنمیآیم! همه ساکت شدند. زنه یک تکه گوشت را با چاقوی گندهای برید و با کف دست، تالاپی انداختش کف یک برگهی کاغذ. و همه همان جور ساکت بودند. کاغذ را پرت کرد روی ترازو و چند تکهی دیگر بُرید و دوباره گوشت را مالید به کاغذ و ترازو را نگاه کرد. گریه میکرد. ما درست روبهروش ایستاده بودیم. زنه وور و وور گوشت میبرید و گریه میکرد؛ اشکهاش را پاک میکرد، همهی صورتش چرب و چیل شده بود و همهی چیزی که ما میشنیدیم صدای گریهی او و خشخش کاغذ بود.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...