جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: ولادیمیر مایاکفسکی

بیوگرافی: ولادیمیر مایاکفسکی زاده نوزدهمین روز ژانویه ۱۸۹۳، در روستای باگداتیِ استان کوتائیسی گرجستان. بر اولین مجموعه‌ی اشعارش نام «من» گذاشت، عنوان تراژدی‌اش ولادیمیر مایاکفسکی بود و عنوان اُتوبیوگرافی‌اش، «خودم». تصویری که از او میان مردم جا افتاده بود این بود: ولادیمیر مایاکفسکی کسی است که «مَن مَن» می‌کند! کارش در شعر، انقلابی به راه انداخته بود و همه را بهت‌زده کرده بود -نه حتی با نوآوری‌هایش در زبان و فرم، یا تصاویر گروتسکِ خیره‌کننده، یا درام‌های عاشقانه‌ی بسیار بی‌پرده و نه حتی به خاطر روحیه‌ی مبارزه‌جویش، بلکه بیشتر با وارد کردنِ همین من در شعر، منِ تعمداً اغراق‌شده‌ای که تمام اثر را تحت سلطه‌ی خود درمی‌آورد. مطبوعات به مایاکفسکی به دلیل تبلیغ زیاده از حدی که برای خود می‌کرد، سرکوفت می‌زدند: برجسته کردنِ من به نظر خوانندگان وقیحانه به نظر می‌رسید؛ اما این امر، الگوی جهانِ خلاقه‌ی مایاکفسکی بود که خودش در مرکز آن قرار می‌گرفت و عالم را برای خود از صفر خلق می‌کرد. هیچ‌کس قبل از او چنین جرأتی نداشت. اولین مواجهه‌ی مایاکفسکی با نبوغ برای همیشه تکلیف او را با خودش روشن کرد: بی‌هیچ تردید و مضایقه‌ای، تمام وجود خود را وقف جامه‌ی عمل پوشاندن به این نبوغ کرده بود. این تکلیف، موضوع شعرش شد؛ اما او هنوز جوان بود. فرم‌های در خور آن موضوع، قرار بود در آینده به دست بیاید. موضوع اما سیرناشدنی بود و بی‌طاقت. این است که اوایل مجبور می‌شد برای ارضای خاطر آن موضوع، آینده‌ی خود را پیش‌بینی کند. اما پیش‌بینی وقتی از طرف اول شخص مفرد انجام می‌گیرد، خودنمایی است. پاسترناک در همان چیزی که از نظر همه خودنمایی و تظاهری بیش نبود، یکی شدنِ زندگی و هنر را می‌دید: چقدر ساده بود! اسم آن هنر، تراژدی بود. اسمش درست همین باید باشد. عنوان تراژدی، ولادیمیر مایاکفسکی بود. پشت این عنوان، کشفی بود به طرزی نبوغ‌آمیز ساده، که شاعر مولف نیست، بلکه خودش موضوع شعر غنایی است که از ضمیر اول شخص به جهان خطاب می‌کند. عنوان نمایش، نه نام نویسنده، بلکه نام‌خانوادگیِ محتوا بود. محتوای همه‌ی آثارش و همه‌ی زندگی‌اش. در دنیای مایاکفسکی، قهرمان تبدیل می‌شود به مؤلف و درام از واقعیت به هنر کوچ می‌کند و برعکس، و شخصی‌ترین مسائل برای او به مسائل عینی-تاریخی ربط می‌یابد. مایاکفسکی فعال سیاسی در گروه‌های زیرزمینی نیز بود و به همین دلیل نیز سه‌بار به زندان افتاده و ماه‌های متمادی را در سلول انفرادی گذرانده بود. او فردی مشتاق تحولات جهان پیرامون خود بود. از نوجوانی تیپ قهرمان‌های بایرون را تقلید می‌کرد: کلاه سیاهِ لبه‌دار به سر می‌کرد، پیراهنی سیاه و کرواتی سیاه. نباید فراموش کرد که مایاکفسکی نقاش بود. معمولاً منتقدان ادبی برای این واقعیت از زندگی شاعر اهمیت خاصی قائل نمی‌شوند و به نکاتی مثل این که او از بچگی به کلاس نقاشی می‌رفت و پس از یک‌بار تلاشِ ناموفق بالاخره توانست وارد هنرستان نقاشی و مجسمه‌سازی و معماری شود، فقط به اشاره‌ای بسنده می‌کنند و علاقه‌ی او را به هنرهای تجسمی به عنوان پله‌ی اول شکل‌گیری نگاهش به جهان به حساب نمی‌آورند. مایاکفسکی که شیفته‌ی هرگونه پیشرفت، تکنولوژی و اختراع بود، خود در شعر زبان جدیدی به وجود آورد و واژه‌های فراوانی ساخت، مثلاً با اضافه کردن پسوندهای تصغیری و تفضیلی یا واژه‌های تک منظوره و موردی. البته منتقدان و شاعران همدوره‌اش او را اغلب به همین دلیل مورد تمسخر قرار می‌دادند؛ اما برای قواره‌ی انسان عصر جدید، قبای واژه‌نامه‌ی قدیمی دیگر تنگ شده بود و به روحِ عاصی او جواب نمی‌داد. به قول میخائیل گاسپارف، وظیفه‌ی اصلی نوواژه‌های مایاکفسکی تحرک دادنِ بیشتر به تصویر جهان است،‌ اغلب اوقات، مبالغه‌آمیزتر کردنِ آن؛ تأکید بر ناکافی بودن فرهنگ واژگان قدیم و وسعت و ثروت زبان جدید. مایاکفسکی در خود جوششی دارد که هیچ‌کس قبل از او نتوانسته در شعر بیان کند. آن دوگانگیِ درونی مختص مهم‌ترین کاراکترهای داستایفسکی در شعرهای مایاکفسکی بسیار ملموس است. او پر از تناقض است، سخنوری میدانی، در جنگ با همه، حتی با آسمان و در عین حال مظلوم و تحقیر شده و زخم‌خورده است. مایاکفسکی اشتیاق داشت صدای همه‌ی شهروندان شوروی باشد و درعین‌حال، از آنِ خود کردنِ آن صدای بلند برایش ناممکن بود. پیوستن به جمع تا آخر عمر آرزویش باقی ماند، جمعی متشکل از آدم‌هایی که او حتی نمی‌توانست به آن‌ها دست بدهد، به خاطر وسواس تمیزی. اما بااین‌حال از ستایش مقاصد والای اتحاد شوروی دست بر نمی‌داشت و به جوش و خروش خوش‌بینانه‌اش ادامه می‌داد، با وجود اینکه در درون می‌دانست گفتمانِ شوروی نتیجه نداده؛ تصویری را که او از جهان تجسم می‌کرده، کامل نکرده و انقلاب که انسان گذشته را از بین برده، انسان جدیدی نیافریده است. او در جهانِ ناتمام، خود ناتمام مانده است.

قسمتی از کتاب من، ولادیمیر مایاکفسکی:

«دوزخِ عظیمِ شهر» پنجره‌ها دوزخ عظیم شهر را شکسته‌اند، خُرد کرده‌اند به دوزخ‌های کوچکی که روشنایی‌شان می‌مکد. اتومبیل‌ها، شیاطین سرخ‌مو، گرد و خاک به پا می‌کردند و در گوش آدم انفجار بوق‌شان. و آنجا زیر تابلوی مغازه‌ای، با تصویرِ ماهی شور از شهر کرچ پیرمردی از پا افتاده کورمال کورمال به دنبال عینکش و وقتی در گردبادِ عصر، تراموایی برقِ مردمکش را با دورخیزی پرتاب کرد به جلو پیرمرد اشکش سرازیر شد. در سوراخ‌های لابه‌لای آسمان‌خراش‌ها، آنجا که زغال سنگ می‌سوخت و قطارها راه باز می‌کردند با توده‌ی آهن هواپیمایی فریادی کشید و افتاد آنجا که خورشیدِ زخمی چشمش نشت می‌کرد و فقط آن وقت بود، که شب از عشق سیر شد لحافِ چراغ‌ها را مچاله کرد. و ماه پشتِ خورشیدهای خیابان جایی لنگ‌لنگان راه می‌رفت ماهِ سُستی که هیچ‌کس لازمش ندارد.   «این‌طور بود که سگ شدم» نه، این غیر قابل تحمل است! همین که هستم، سر تا پا گاززده‌ی خشم. عصبانیتم مثل عصبانیت شماها نیست: می‌توانستم همه‌چیز را غرق زوزه کنم، مثل سگی روی لُخت پیشانی ماه را. به خاطرِ عصب‌هاست لابد... باید بیرون بروم، قدمی بزنم. اما در خیابان هم با هیچ‌کس آرام نگرفتم. زنی فریادی زد که شب‌به‌خیر. باید جواب داد، او زنی ا‌ست آشنا. می‌خواهم چیزی بگویم، احساس می‌کنم- مثل انسان نمی‌توانم. این دیگر چه وضعی ا‌ست؟ خوابم؟ خودم را با دست لمس کردم: همان طورم که بودم، صورتم همان است که بود. به لبم دست می‌زنم، از زیر لب دندانِ حیوانی بیرون زده! زود صورتم را پوشاندم، انگار که دارم فین می‌کنم از دماغ. خود را به سوی خانه انداختم، قدم را دو چندان کردم. مراقب، از کنارِ پاسگاه پلیس دور زدم. صدای کَر کننده‌ای آمد ناگهان: جناب سروان! دُم! دستی کشیدم جا خوردم! اینکه از هر دندانِ حیوانی بدتر است! در جست و خیز هار و دیوانه‌ام ملتفتش نشده بودم: از زیر کُتم مثل بادبزنی، دمبی باز شده بود، دمبِ گنده‌ی سگی، و تکان می‌خورد پشت سرم. چه کار کنم حالا؟ یکی شروع کرد به داد زدن دُور و برش ازدحام شد به دومی، سومی و چهارمی اضافه شد. پیرزنکی را لگدمال کردند فریاد می‌زد و از شیطان می‌گفت، بر سینه صلیب می‌کشید. و وقتی انبوه مردم ریختند بر سرم ازدحامی عظیم و خشن با جاروی سبیل‌های سیخ‌شده در صورتم من چار دست‌وپا شدم و به پارس کردن افتادم: عو عو عو عو!
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.