عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
بیوگرافی: توماس برنهارد
توماس برنهارد در سال ۱۹۳۱ میلادی، در صومعهای در هیرلن هلند به دنیا آمد. مادرش که در آن زمان ازدواج نکرده بود، برای به دنیا آوردن فرزند نامشروعش از اتریش به آنجا گریخته بود. پس از گذشت یک سال، مادر برنهارد به نزد خانوادهاش در وین برگشت، در آنجا، پدر او، یوهانس فرومبیچلر، بیشترین اثر را بر توماس جوان گذاشت.
برنهارد در سال ۱۹۴۱ میلادی، به مؤسسهای ویژهی کودکان مسئلهدار فرستاده شد، در سال ۱۹۴۲ میلادی، به تراوناشتاین برگشت و تحصیلش را در آنجا ادامه داد و در سال ۱۹۴۳ میلادی، به عضویت کلیسای کاتولیک درآمد. بعدها او مذهب کاتولیک را با نازیسم مقایسه کرد. «هر دو نمونهی دیکتاتوری و سلطهجویی هستند.»
برنهارد در سال ۱۹۴۷ میلادی، دبیرستان را ترک کرد و شاگرد یک خواربارفروشی شد. زیرزمین نمناک فروشگاه باعث شد او به یک بیماری ریوی خطرناک مبتلا شود. در مقطعی حال او چنان وخیم شد که کارکنان بیمارستان محلی، در بخش متوفیان، مراسم پیش از مرگ را برایش برگزار کردند. او پس از آنکه از کمایی مهلک و بستری شدنهای مکرر در بیمارستان جان سالم به در برد، در سالزبورگ و وین موسیقی و نمایشنامهنویسی خواند و پس از فارغالتحصیلی و کار در چند روزنامه سرانجام حرفهی نویسندگی آزاد را در پیش گرفت.
توماس برنهارد در سال ۱۹۸۹ میلادی، در گموندن اتریش از دنیا رفت. او به عنوان آخرین حرکت بحثبرانگیزش در وصیتنامهی خود قید کرد که هیچکدام از آثارش نباید در اتریش چاپ شوند یا به نمایش درآیند، هرچند میتوان گفت مسئلهی برنهارد، درنهایت، نهتنها کشور اتریش و جنایات دولتمردانش، که ایستادگی محض او در برابر زندگی بود، آنچه فیلسوف رومانیایی، امیل سیوران، آن را «مسئلهی برنهارد با به دنیا آمدنش» خواند.
قسمتی از کتاب چوببرها نوشتهی توماس برنهارد:
آقای بازیگر قول داده بود بعد از اجرای شب اولِ نمایشِ مرغابی وحشی در مهمانی شام در گِنتزگاسه شرکت کند، درحالیکه همه منتظر او نشسته بودند، من از روی همان صندلی راحتیای که در دههی پنجاه، تقریباً هر روز روی آن نشسته بودم، بهدقت آرسبرگرها را زیر نظر داشتم و به این فکر میکردم که قبول دعوت آنها اشتباه بسیار بزرگی بوده است. بیست سال بود که این زن و شوهر را ندیده بودم، تا درست روزی که دوست مشترکمان، جوانا، مرده بود، بهطور اتفاقی آنها را در گرابن دیده و بدون حرف اضافه دعوت آنها را به این مهمانیِ شام قبول کرده بودم، شامی که خودشان آن را شامِ هنری معرفی کردند. درحالیکه روی صندلی راحتی نشسته بودم، اندیشیدم: بیست سال بود که نخواسته بودم چیزی دربارهی این آرسبرگرها بشنوم و در این بیست سال حتی شنیدن نامِ آرسبرگر باعث شده بود حالت تهوع شدید بگیرم. حالا این زوج یکبار دیگر مرا با زندگیای که در دههی پنجاه داشتیم، رودررو میکردند. اندیشیدم، بیست سال است که از آرسبرگرها دوری کردهام، بیست سال است حتی ملاقاتشان نکردهام و آنوقت باید در گرابن به آنها بر بخورم. در درجهی اول، خودِ رفتن به گرابن حماقتی بزرگ بوده، اما من چند باری هم گرابن را بالا و پایین رفتم، کاری که عادتم بود، حداقل از وقتی از لندن به وین برگشتم چنین عادتی داشتم: آنجا خیابانی بود که باید میدانستم قطعاً یک روز در آن آرسبرگرها را ملاقات خواهم کرد، نهتنها آرسبرگرها، بلکه تمامی افرادی که در بیست یا سی سال گذشته از آنها دوری کرده بودم، افرادی که در دههی پنجاه پیوند تنگاتنگی بینمان بوده، پیوندی که سابقاً آرسبرگرها به آن پیوند هنریِ نزدیک میگفتند و من ربع قرن پیش آن را گسسته بودم، ربع قرن پیش از دست آرسبرگرها فرار کردم و به لندن رفتم و به قول مردم دوستیام را با تمام آشنایان وینیام در آن دوره به هم زدم، نمیخواستم دوباره آنها را ببینم یا با آنها سروکار داشته باشم. درحالیکه روی صندلی راحتی نشسته بودم، اندیشیدم، قدم زدن در گرابن بهسادگی به معنی آن بود که یکراست به درون جهنم اجتماعی وین بروم و با افرادی که هیچ علاقهای به دیدنشان نداشتم ملاقات کنم، افرادی که حضور ناگهانیشان آدم را دچار همه نوع فشار جسمانی و روانی میکند. به همین دلیل، در سالهای اخیر، هر بار که از لندن به وین آمدم، مسیرهای مختلفی را برای پیادهرویام انتخاب کرده بودم و نهتنها از گرابن که از کولمارت و البته از کارتنراشتراسه دوری کرده بودم. من از اشپیگل گاسه، استالبورگ گاسه و دروتیرگاسه نیز دوری کرده بودم، خیابانهای هولناک ولزایله و اپرن گاسه که جای خودشان را داشتند، بارها در این دو خیابان گیر افرادی افتادم که از آنها بیشتر از همه بیزار بودم. درحالیکه روی صندلی راحتی نشسته بودم، اندیشیدم، اما در هفتههای اخیر نیاز مبرمی به این احساس کرده بودم که به گرابن و کارتنر اشتراسه بروم، چون این خیابانها هوای تازه و سالمی داشتند.