جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
بیوگرافی: برایان فریل
برایان فریل زادهی ۹ ژانویه ۱۹۲۹، نمایشنامهنویس ایرلندی، نویسندهی داستان کوتاه و بنیانگذار شرکت تئاتر فیلد دی بود. او را به «چخوف ایرلندی» تشبیه کردهاند و او را صدای برجستهی ایرلند توصیف کردهاند. نمایشنامههای او با بازیگران معاصرش مانند ساموئل بکت، آرتور میلر، هارولد پینتر و تنسی ویلیامز مقایسه شده است. کارنامهی ادبی فریل شامل ۲۴ نمایشنامه در یک بازهی زمانی بیش از نیم قرن را دربرمیگیرد. فریل با آثار خواندنیاش به مقام افتخاری سائوی آوسدینا انتخاب شده است. نمایشنامههای او معمولاً در برادوی در شهر نیویورک و در ایرلند و انگلستان تولید میشدند. در سال ۱۹۸۰، فریل شرکت تئاتر فیلد دی را تأسیس کرد و ترجمههای نمایشنامههای او نخستین آثار تولیدی این شرکت بود. در همین کمپانی بود که فریل با سیموس هینی، برندهی جایزهی نوبل ادبیات در ۱۹۹۵ همکاری کرد. هینی و فریل اولینبار پس از آنکه فریل به شاعر جوان پس از انتشار کتاب «مرگ یک طبیعتشناس» نامه نوشت، با یکدیگر دوست شدند. فریل عضو آکادمی هنر و ادبیات امریکا، انجمن سلطنتی ادبیات بریتانیا و آکادمی ادبیات ایرلند بود. آثار خلقشدهی او و آثار تولیدشده در کمپانی تئاتریاش، بارها جوایز مختلفی را در بخش ادبیات نمایشی از آن خود کردهاند. فریل مدرک کارشناسی خود را از کالج سنت پاتریک مینوت دریافت کرد. او در سال ۱۹۵۴ با آن موریسون ازدواج کرد و با او صاحب چهار دختر و یک پسر شد. بین سالهای ۱۹۵۰ تا ۱۹۶۰، بهعنوان معلم ریاضیات در سیستم ابتدایی و راهنمایی مشغول به کار شد و در سال ۱۹۶۰ مرخصی گرفت تا حرفهی نویسندگی را ادامه دهد و از پسانداز خود استفاده کند. فریل از ناسیونالیسم ایرلندی حمایت میکرد و عضو حزب ناسیونالیست بود. وی پس از یک بیماری طولانی، در ۲ اکتبر ۲۰۱۵ در گرینکاسل، شهرستان دونگال درگذشت و در گورستان گلنتایز دانگال به خاک سپرده شد.قسمتی از نمایشنامهی سه خواهر نوشتهی برایان فریل:
اولگا: باورش سخت است، فقط یک سال از وقتی پدر فوت کرده میگذرد، درست میگویم؟ دوازده ماه از آن روز گذشته است. پنجم مه، روز نامگذاری تو ایرینا. یادت است چقدر هوا سرد بود؟ داشت برف میبارید. فکر میکردم هیچوقت نمیتوانم با این داغ کنار بیایم. تو هم از حال رفته بودی، یادت میآید؟ کاملاً بیهوش شده بودی؛ اما حالا یکسال از آن روز گذشته است و میتوانیم بهراحتی دربارهی آن حرف بزنیم، مگر نه؟ دوباره لباس سفید پوشیدهای و چهرهات... شاد به نظر میآید! (ساعت شروع به زنگ زدن میکند) آن روز هم ساعت دوازده تا ضربه زد... یادت میآید وقتی داشتند تابوتش را از این اتاق بیرون میبردند، دستهی موسیقی در حال نواختن بود؟ توپی را که در قبرستان به نشانهی احترام در کردند را چه؟ ژنرال پروزوف، فرمانده تیپ! با این همه، مردم عادیِ کمی آمده بودند. روز وحشتناکی بود، مگر نه؟ تمام روز باران و برف و... ایرینا (چشمانش را میبندد): اولگا، خواهش میکنم. بارون توزنباخ، دکتر چبوتیکین و کاپیتان سولیونی وارد اتاق غذاخوری میشوند و با صدای آهسته با هم صحبت میکنند. چبوتیکین خودش را با روزنامههایش مشغول میکند. اولگا همهی پنجرهها را باز میکند و در آن حین میگوید: اولگا: گرمایی واقعی در هوا حس میشود، اینطور نیست؟ این اطمینان را میدهد که میتوانی راحت پنجرهها را تا آخر باز کنی. اما تا درختهای غان سبز نشود احساسش نمیکنیم. مطمئنم که درختهای غانِ مسکو حتماً برگ دادهاند. روزی را که از مسکو آمدیم یادت میآید؟ یازده سال پیش بود. طوری یادم است که انگار همین دیروز بود. پدر بالاخره فرماندهی تیپ شد و ما به اینجا نقل مکان کردیم. اوایل مه بود. درست مثل الان، زمانی که اینجا، همهچیز تازه میخواست شکوفه بدهد؛ اما مسکوی زیبا، مسکوی قشنگ، غرق در آفتاب و گرما بود. یازده سال تمام. این سالها چطور گذشت؟ اما، وقتی که امروز صبح بیدار شدم و این گرمای غلیظ را حس کردم فهمیدم که بالاخره، بالاخره بهار از راه رسیده است و هیجانزده شدم. نه، غرق شادی شدم! یکدفعه با تمام وجودم خواستم که دوباره به خانهمان برگردیم. چبوتیکین (روزنامهاش را میبندد): چرند... چرند... چرند. بارون: حق با توست دکتر. تمام کلمات، همه چرند است. ماشا غرق خواندن کتابش شده است و بهآرامی با دهانش سوت میزند.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...