جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
بیوگرافی: امیل زولا
زادهی ۲ آوریل ۱۸۴۰ در پاریس. رماننویس، ژورنالیست، نمایشنامهنویس و چهرهی شاخص مکتب ادبی ناتورالیسم است. زولا همچنین نقش پررنگی در توسعهی تئاتر ناتورالیستی نیز داشته است. بنا به گفتهی هنری میتران، زندگینامهنویس امیل زولا، ناتورالیسم چیزی بیشتر از رئالیسم عرضه میکند. ناتورالیسم به جنبههای باشکوه و غنی مردم و جهان پیرامون میپردازد. نویسندهی رئالیست تصویر غیرشخصی اُبژه را بازتولید میکند در حالیکه نویسندهی ناتورالیست، هنرمندِ سرشت است. زولا چهرهی شاخص لیبرالیزم در فرانسه نیز هست. وی همچنین در سالهای ۱۹۰۱ و ۱۹۰۲ نامزده دریافت جوایز اول و دوم نوبل نیز بوده است. پدرش مهندسی ایتالیایی با ریشههای یونانی بود که در سال ۱۷۹۵ در ونیز به دنیا آمده بود و مادرش اصالتی فرانسوی داشت. خانوادهی زولا هنگامیکه امیل سه ساله بود به ایکس آن پرووانس در جنوب شرقی نقل مکان کردند. چهار سال بعد، در سال ۱۸۴۷، پدر درگذشت و مادر با مستمری ناچیزی تنها ماند. در سال ۱۸۵۸ زولاها به پاریس نقل مکان کردند، جایی که دوست دوران کودکی امیل، پل سزان، به او پیوست. مادر امیل زولا بسیار مشتاق بود که پسرش در رشتهی حقوق تحصیل کند، اما امیل دوبار در آزمونهای ورودی این رشته ناکام ماند. قبل از موفقیت در مقام نویسندگی، این نویسنده با حداقل حقوق، بهعنوان کارمند در یک شرکت حملونقل و سپس در بخش فروش نشر هاچت کار میکرد. وی همچنین برای روزنامههای گوناگون نقدهای ادبی و هنری مینوشت. زولا در مقام یک روزنامهنگار سیاسی، نفرت خود را از ناپلئون سوم، که طبق قانون اساسی جمهوری دوم فرانسه با موفقیت برای ریاست جمهوری نامزد شده بود، پنهان نکرد و فقط از این موقعیت به عنوان سکویی برای اعتراض استفاده کرد. در سال ۱۸۶۲، تابعیت فرانسوی به زولا داده شد. در سال ۱۸۶۵ با گابریله آشنا شد که این آشنایی در نهایت به ازدواج این دو در سال ۱۸۷۰ منجر شد. آنها با هم از مادر زولا مراقبت کردند و نقش گابریله در پیشرفتهای بعدی زولا انکارناپذیر بود. زولا در سالهای شروع نویسندگی، داستانها و مقالههای متعدد، چهار نمایشنامه و سه رمان نوشت. ناتورالیسم زولایی بعدها با مخالفتهایی هم مواجه شد؛ که از جمله مهمترین آنها «مانیفست پنج نفر» بود که امضاکنندگان آن در قالب نگاهی افراطی معتقد بودند که زولا استانداردهای ناتورالیسم را کاهش داده است!قسمتی از کتاب «برای یک شب عشق» نوشتهی امیل زولا:
ژولین در حقیقت بسیار خوشبخت بود. روحی آرام و زلال داشت. زندگی روزمرهاش با قواعد ثابتش از جنس آرامش بود. صبحها به اداره میرفت، در سکوت و سکون کار روز گذشته را ادامه میداد، بعد، ناهار تکه نانی میخورد و نوشتههایش را از سر میگرفت؛ سپس شام میخورد، دراز میکشید و میخوابید. روز بعد، طلوع آفتاب همان روز قبلی را بازمیگرداند و این اتفاق هفتهها و ماهها تکرار میشد. این رژهی آهسته کمکم آهنگی دلنشین به خود میگرفت و با رؤیای گاوهایی که خیش میکشند و شبها لای کاههای تازه نشخوار میکنند او را به خواب فرو میبرد. او تمام افسونِ یکنواختی را معجونوار سر میکشید. تفریحش این بود که گاهی پس از شام از خیابان بوسولی پایین برود و روی پل بنشیند تا ساعت نُه بشود. پاهای خود را بالای رودخانه آویزان میکرد و زیر آنها، عبور بیوقفهی شانتکلر را با صدای نابِ امواج نقرهایاش مینگریست. در دو سوی رودخانه بیدهایی مجنون سرهای رنگپریدهی خود را آویخته بودند و در تاویر خود فرو میرفتند. در آسمان، خاکستر نرم غروب فرو مینشست و ژولین در این سکوت عمیق، واله و شیفته باقی میماند و به طرزی مبهم میاندیشید که شانتکلر هم باید مثل او خوشبخت باشد که در سکوتی چنین زیبا از روی همان علفهای همیشگی میگذرد. وقتی ستارهها میدرخشیدند، با سینهای سرشار از طراوت برمیگشت و میخوابید. ژولین علاوه بر این، لذتهای دیگری نیز برای خود فراهم میکرد. روزهای تعطیل، تنها راه میافتاد، مسرور از اینکه به دوردست میرود و خسته و کوفته برمیگردد. با مردی لال دوست شده بود، کارگری سنگتراش، و تمام بعدازظهر همگام با او، بیآنکه اشارهای رد و بدل کنند در خیابان مشجرِ شهر قدم میزد. گاهی نیز تهِ کافهی ووایاژور، غرق در سکون و اندیشه، ساعتها با دوست لالِ خود شطرنج میباخت. کالسکه سگ دوستش را زیر گرفته بود و او چنان خاطرهی مقدسی از آن در ذهن خود داشت که دیگر حاضر نبود هیچ حیوانی را در خانه نگه دارد. در ادارهی پست به خاطرِ دختربچهای ده ساله سر به سرش میگذاشتند، دخترکی ژندهپوش که پابرهنه کبریت میفروخت و ژولین بیآنکه چیزی از اجناسش بردارد سکههایی درشت نثارش میکرد؛ ژولین از این شوخیها عصبانی میشد و سکهها را پنهانی و بیصدا به دخترک میداد. غروبها هرگز او را با زنی کنار دیوارهای شهر نمیدیدی. زنان کارگر شهرِ پ، آن زنان سرزنده و ناقلا وقتی دیده بودند که ژولین مقابلشان دچار تنگی نفس میشود و خندههای تشویقآمیزشان را تمسخر فرض میکند، سرانجام او را به حال خود رها کرده بودند. در شهر عدهای میگفتند احمق است، عدهای ادعا میکردند که باید از پسرهایی که این چنین آرام و منزویاند حذر کرد. بهشتِ ژولین، جایی که در آن راحت نفس میکشید، اتاقش بود. تنها آنجا خود را از مردم ایمن میدانست.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...