جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
بیوگرافی: خشایار دیهیمی
زاده بیستمین روز آبان ۱۳۳۴ در تبریز. فرزند نصرالله دیهیمی که مترجم بود و در دانشگاه هم تدریس میکرد. میتوان خانوادهی دیهیمی را خانوادهی مترجمها لقب داد، چراکه فرزندش، زندهیاد نازنین دیهیمی هم مترجم بود و همسرش، رؤیا رضوانی نیز ترجمه میکند. خشایار دیهیمی آثار زیادی را در زمینهی ادبیات کشورهای گوناگون، فلسفه زندگی، فلسفه سیاسی، ادبیات شرق اروپا و... ترجمه و ویراستاری کرده است. او همچنین سالها تجربه در کار ژورنالیستی و همکاری با مجلات و نشریات گوناگون دارد. دیهیمی سالهای کودکی و سالهای آغازین تحصیلات خود را در تبریز گذراند، سپس، در سالهای نوجوانی بود که به همراه خانواده به تهران مهاجرت کرد و در تهران ساکن شد. بنا به گفته خودش، دیری نپایید که کتاب خواندن برای او به آیین تبدیل شد و این آغاز با کتابهایی در زمینه ادبیات همراه بود. آشنایی با غلامحسین ساعدی (گوهر مراد) نقطهی عطفی در زندگی خشایار دیهیمی است و این آشنایی سبب ارتباط دیهیمی با محافلی چون کانون نویسندگان ایران و انجمنهای روشنفکری و مترجمها و نویسندگان گوناگونی شد. مهندسی شیمی رشتهای است که دیهیمی برای تحصیلات آکادمیک خود انتخاب کرد. چند سالی در شهر ملکان به معلمی مشغول بود تا آنکه بعدها در کارخانهی لاستیکسازی کار گرفت؛ شغلی که فقط به تحصیلات دانشگاهیاش مربوط بود، اما دیهیمیِ جوان علاقهای به آن نداشت. به گفتهی خودش دستاورد آن سالها، ترجمهی تعدادی کتاب در زمینه صنعت لاستیک و ترجمه و تألیف دانشنامهی صنعت لاستیک بود. کتابهایی که البته بهطرز عجیبی هیچیک با نام او به چاپ نرسید. انتشارات فرانکلین، که بعد از انقلاب به انتشارات انقلاب اسلامی تغییر نام داده بود، مقصد بعدی خشایار دیهیمی بود. در میانهی دههی شصت بود که او راهی آنجا شد و مسئولیت ویراستاری تاریخ تمدن ویل دورانت را بر عهده گرفت. به گفتهی خودش، با آنکه ظاهراً به عنوان نمونهخوان وارد این مؤسسهی انتشاراتی شده بود، اما بخت آن را یافت تا با ویراستاری تاریخ تمدن، سطح بینش و دانش خود را ارتقاء بخشد. خشایار دیهیمی پیرامون فرآیند ترجمه معتقد است: «مترجم ایدئولوگ نیست و من حتی ممکن است کتابی را ترجمه کنم که لزوماً با عقاید نویسندهاش همسو نباشم اما خوانده شدن آن را ضروری بدانم.» دیالکتیک تنهایی، یادداشتهای یک دیوانه، بیگانه، صالحان، فیلسوفان سیاسی قرن بیستم، فلسفه ترس، سوفیا پتروونا و یادداشتها (آلبر کامو) از جمله ترجمههای اوست.قسمتی از کتاب یادداشتها (آلبر کامو) با ترجمه خشایار دیهیمی:
بسیاری از شادیهای ناب من به ژان پیوند خوردهاند. اغلب به من میگفت: تو احمقی. این تکیه کلام او بود، تکیه کلامی که هر وقت میخندید، میگفت. اما معمولاً وقتی که بیش از همه دوستم میداشت این را میگفت. ما هر دو از خانوادههایی فقیر بودیم. چند خیابان بالاتر از ما زندگی میکردند. در رو دوسانتر. ما هیچکدام پایمان را از محلهمان بیرون نمیگذاشتیم، چون همهچیز ما را به آن باز میگرداند. و هر دو در خانههایمان همان غم و همان زندگی نکبتبار را مییافتیم. دیدارهای ما راهی برای فرار از همهی اینها بود. اما امروز، وقتی از ورای این همه سال به پشت سر نگاه میکنم و چهرهاش را میبینم، که چون کودکی خسته است، میفهمم که ما درواقع در پی گریز از این چیزها نبودیم و آنچه اینک در عشق ما گرانبهاتر از همهچیز است از همین سایهای نشأت میگیرد که فقر بر سر ما گسترده بود. گمان میکنم که وقتی او را از دست دادم واقعاً رنج بردم، اما هیچ حس طغیانی نداشتم. برای اینکه من هرگز در تملک احساس راحتی نکردهام. حسرت همیشه به نظرم بسیار طبیعیتر آمده است و اگرچه میتوانم احساساتم را بهروشنی درک کنم، اما هرگز نتوانستهام از این فکر دست بردارم که ژان در لحظاتی مثل امروز بسیار بیشتر جزیی از من است تا آن زمان که روی نوک پایش میایستاد تا دستهایش را دور گردنم حلقه کند. یادم نمیآید که بار اول چطور او را دیدم. اما میدانم که معمولاً میرفتم و در خانهشان او را میدیدم. پدرش کارگر راهآهن بود و وقتی خانه بود همیشه در گوشهای مینشست، دستهای بزرگش را روی زانویش میگذاشت و متفکرانه محو تماشا از پنجره میشد. مادرش همیشه مشغول کارهای خانه بود، ژان هم همینطور، اما چنان بهنرمی و سبکسرانه که هیچ به نظر نمیآمد مشغول کار است. قد متوسطی داشت، اما همیشه به نظر من ریزه میآمد و حس میکردم چنان سبک و کوچولوست که هر وقت میدیدم از جلوی ماشینهای باری از خیابان میگذرد، دلم میگرفت. حالا میتوانم درک کنم که خیلی تیزهوش نبود. اما آن موقع هیچوقت به این فکر نمیکردم.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...