جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بهشت/ چگونه استعمار اروپایی الگوهای سنتی افریقا را محو کرد؟

بهشت/ چگونه استعمار اروپایی الگوهای سنتی افریقا را محو کرد؟

کتاب «بهشت»، نوشته‌ی عبدالرزاق گورنا، به همت نشر قطره به چاپ رسیده است. بهشت در آنِ واحد داستان به بلوغ رسیدن پسری افریقایی، داستان عشقی جانسوز و داستان محو شدن الگوهای سنتی افریقا به دست استعمار اروپایی است. این داستان صدایی نو را از افریقا به مخاطبان امریکایی معرفی می‌کند -صدایی که پیتر تینیسوود را ترغیب کرد تا حین مرور رمان قبلی گورنا در روزنامه‌ی تایمز لندن بنویسد: «آقای گورنا نویسنده‌ی بسیار خوبی است. مطمئن هستم که او نویسنده‌ی بزرگی خواهد شد.» «بهشت» بهترین رمان عبدالرزاق گورناست.

یوسف، قهرمان این اُدیسه‌ی قرن بیستمی، را پدرش به‌خاطر بازپرداخت بدهی، در دوازده سالگی فروخت و یوسف از یک زندگی روستایی ساده در افریقا، به دل پیچیدگی‌های زندگی شهری پیش‌استعماری در شرق افریقا پرتاب ‌شد -دنیایی جذاب که در آن سیاه‌پوستان مسلمان افریقایی، مبلغان مسیحی و هندوهای اهل شبه‌قاره، در سلسله‌مراتب اجتماعی شکننده و ظریفی با هم زندگی می‌کنند.

گورنا جوامع در حال جنگ، سفرهای تجاری منحرف‌شده و دشواری‌های جهانی نوجوانی را از نگاه یوسف به تصویر می‌کشد. بعد، درست وقتی یوسف شروع به درک انتخاب‌هایی می‌کند که برایش کرده‌اند، او و همه‌ی اطرافیانش باید خود را با واقعیت جدید استعمار اروپایی تطبیق دهند.

نتیجه حماسه‌ای مهیج است که در همان سرزمین رمان‌های ایزاک دینسن و ویلیام بوید اتفاق می‌افتد، اما این کار را از منظری نو انجام می‌دهد، منظری که پیش‌تر از آن به این بخشِ به‌ندرت تاریخ‌نگاری‌شده از جهان نگریسته نشده است.

قسمتی از کتاب بهشت نوشته‌ی عبدالرزاق گورنا:

هر زمان که می‌توانستند، در نزدیکی شهری اردو می‌زدند تا بتوانند برای غذا معامله کنند و دست به آذوقه‌ی خود نزنند. هرچه بیشتر به داخل کشور می‌رفتند، باید پول بیشتری برای آرد یا گوشت می‌پرداختند. در روز هشتم سفر خود، در نزدیکی دسته‌ی کوچکی از درختان اردو زدند. برای اولین‌بار از زمان شروع سفر، دستور ساخت انباری برای جلوگیری از حمله‌ی حیوانات داده شد. باربرها غر می‌زدند و اعتراض می‌کردند، همان‌طور که در مورد هر کاری در پایان یک روز سفر این کار را می‌کردند و می‌گفتند که بیشه‌زار پر از مار است. سیمبا موئنه، درحالی‌که کاتلسی در دست داشت، مسیری در بین چوب‌های درهم‌تنیده باز کرد و دیگران را در ادامه شرمنده کرد. آن‌ها بوته‌ها را شکستند و شاخه‌های خشک را بیرون کشیدند تا مانعی به ارتفاع حدود چهار فوت بسازند. آن‌ها اکنون به روستای مکاتا، کمی جلوتر در محل عبور رودخانه نزدیک می‌شدند. تاجر شایعاتی از کاروانی شنیده بود که اهالی روستا در نزدیکی رودخانه به آن حمله کرده بودند و نمی‌خواست ریسک کند. او صبح دونفر را با هدایایی برای سلطانِ مکاتا جلوتر از گروه فرستاد. تاجر فروتن‌ترین بزرگِ روستا را سلطان خطاب می‌کرد و با احترام با او صحبت می‌کرد.

هدیه‌ی‌ او که شامل شش پارچه و دو کج‌بیل بود با این پیام بازگردانده شد که سلطانِ مکاتا می‌خواهد همه‌ی کالاهایی را که تاجر دارد برایش بیاورید تا خودش هدایایی متناسب با جایگاهش انتخاب کند، به‌خصوص اگر هدایا به‌عنوان مالیات در نظر گرفته شده‌اند و تقاضای عبور از سرزمینش را دارند. عمو عزیز به تقاضای سلطان خندید و هدیه را دوبرابر کرد. در این زمان، گروه در نیم‌مایلی روستا متوقف شده بود و بچه‌های کنجکاو از دور به آن‌ها نگاه می‌کردند. قاصدها باخبر برگشتند که سلطانِ مکاتا هنوز راضی نشده است. او به آن‌ها گفته بود که بگویند او مردی فقیر است و نمی‌خواهد او را مجبور به انجام دادن کارهایی کند که بعداً پشیمان شود. تاجر دوباره هدیه‌ی خود را دوبرابر کرد. او گفت: «به سلطان بگویید که ما همه فقیریم؛ اما یادش باشد که اکثر ساکنان بهشت نیز فقرا هستند، درحالی‌که بیشتر ساکنان جهنم افراد طماع هستند.»

بقیه‌ی روز به تبادل پیام گذشت تا عزت و طمع راضی شدند. وقتی به رودخانه رسیدند، نزدیک غروب بود و درحالی‌که در زمینِ بازِ کنار ساحل ایستاده بودند، زنی را دیدند که به داخل آب رفته بود و کروکودیلی به او حمله کرده بود. اهالی روستا و مسافران به سمت محل درگیری و جایی که آب کف می‌کرد دویدند، اما نتوانستند او را نجات دهند. روستاییان در غم او کنار مناطق کم‌عمق رود گریه کردند و با خشم به سمت ساحلِ دورتر، جایی که کروکودیل عقب‌نشینی کرده بود، اشاره کردند. بستگانش با غم و اندوه خود را به آب انداختند و دیگران آن‌ها را بیرون کشیدند، بعضی از آن‌ها با احتیاط به دنبال کروکودیل‌های بیشتر در آب می‌گشتند.

رودخانه‌ای بزرگ بود اما به مکاتا که می‌رسید کم‌عمق می‌شد. سواحل گل‌آلود و گسترده‌ی آن جمعیت حیوانات و دسته‌های پرندگان را به خود جذب می‌کرد. در طول شب، صدایی در آب و میان بوته‌ها می‌شنیدند و برخی از باربران با فریادهایی که انگار مورد حمله قرار گرفته‌اند، یکدیگر را می‌ترساندند. سلطانِ مکاتا دو بز را ذبح کرد و از تاجر دعوت کرد گروهی بیاورد تا با او غذا بخورند. او در تمام طول صرف غذا غمگین بود و هیچ تلاشی برای مهمان‌نوازی نمی‌کرد، هرچه می‌خواست می‌خورد و مهمانانش را به حال خود رها کرده بود تا اگر دوست دارند غذا بخورند. سلطان مردی لاغراندام با موهای خاکستری کوتاه، چشمانش رگ‌دار و قرمز شده در نور آتش بود. او به‌سختی و با لهجه‌ای گیج‌کننده به زبان سواحیلی صحبت می‌کرد، اما یوسف اگر حواسش را جمع می‌کرد، بیشترِ حرف‌هایش را می‌فهمید. او گفت: «تو با خودت بلا آورده‌ای. زنی که امروز توسط آن حیوان خورده شد در برابر آب و کروکودیل محافظت شده بود. تابه‌حال اتفاق نیفتاده بود که حیوانات یکی مثل او را بگیرند، نه در تمام سال‌هایی که من عمر کرده‌ام؛ حتی در زمان‌های قبل از ما هم چنین چیزی نشنیده بودم.»

بهشت را بهنود فرازمند ترجمه کرده و کتاب حاضر در ۳۳۶ صفحه رقعی با جلد نرم و قیمت ۱۴۰ هزار تومان چاپ و روانه‌ی کتابفروشی‌ها شده است.

خرید کتاب بهشت       ‌

در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.