جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: ازدواجهای مرده
«ازدواجهای مرده» نمایشنامهای است از آزیا سرنچ تودوروویچ و از مجموعهی «دور تا دور دنیا» که نشر نی منتشر کرده است. تابستان سال ۱۹۹۸ جام جهانی فوتبال در فرانسه. سالنهای تئاتر خالی میشدند و نمایشها به ناکامی خود در برابر محبوبترین ورزش جهانی پی میبردند. برخی کارگردانان و تهیهکنندگان ناامید به دنبال نمایشنامههایی بودند که دربارهی فوتبال حرف میزدند، با این خیال که شاید دوباره تماشاگران را به تالارهای تاریک برگردانند. در این میان، بهترین و موفقترین همایش را تئاتر ملی حومهی پاریس، تئاتر ژرار فیلیپ، در شهر سن دونی برگزار کرد. ۳۲ نمایشنامه از ۳۲ کشوری که در جام جهانی شرکت میکردند برای اولینبار ترجمه شدند و در همان تئاتر، همزمان با مسابقهها نمایشنامهخوانی شدند. از ایران هم نمایشنامهی معمای مهیار معمار، اثر رضا قاسمی، ترجمه و اجرا شد. نمایشنامهی «ازدواجهای مرده» نمایندهی کشور کرواسی در این جشنواره بود. آزیا سرنچ تودوروویچ در سال ۱۹۶۷ در زاگرب به دنیا آمد. او پس از تحصیلات عالی در مدرسهی هنرهای دراماتیک زاگرب، چندین نمایشنامه نوشت و بسیاری از آنها را در کرواسی، انگلستان یا آلمان روی صحنه برد یا بهصورت رادیویی اجرا کرد. او در سال ۱۹۹۷ جایزهی شبکه بی بی سی را برای بهترین نمایشنامهی رادیویی از آن خود کرد. «ازدواجهای مرده» سال ۱۹۹۰ در کرواسی و ۱۹۹۴ در فرانسه اجرا شد. «ازدواجهای مرده» سفری است میان واقعیت و تخیل، دنیای مردهها و زندهها و پیوند آنان. آزیا رؤیا و کابوس، مرگ و زندگی، عشق و وحشت، اسرار و واقعیت را در این نمایشنامه در هم آمیخته و از آن متنی شاعرانه ساخته است.قسمتی از نمایشنامه «ازدواجهای مرده»:
یک شب غمبار یکشنبه اتاقی بزرگ. سمت چپ یک میز، سمت راست یک گنجهی بزرگ، عقب یک در. پدر: چی کار میکنی؟راحتش بذار. دختر (از گنجه دور میشود) من بیدارش نکردم. پدر: خودت که میدونی بارونای پاییزی حوصلهی مادرت رو سر میبره. بذار بخوابه. تازه دوستت هم اومده. دختر: اون دوست من نیست. پدر: زود باش! منتظرته. دختر (آه میکشد) زندگی همه چیزش زورییه دختر لباس مشکیاش را در میآورد. زیر آن لباس سفیدش پیدا میشود. پدر با سر تأیید میکند و موهای او را مرتب میکند. دختر آرام کشوی سمت راست گنجه را باز میکند و لباس مشکیاش را در آن میگذارد. پدر در را باز میکند تا داماد وارد شود. داماد مردی جوان و خوشچهره است که لباس آبی جشن پوشیده است. پدر: بفرمایید تو! خیس نشدید؟ داماد: مهم نیست. سردم نیست. (به دختر نگاهی میکند و به سمت او میرود.) امشب بینظیر شدین. پدر: بفرمایید بنشینید! داماد: نه، نه ازتون ممنونم، نمیتونم برای شام بمونم. پدر: حرفشم نزنید! باید بمونید. اگه ننشینیم و چیزی نخوریم که حوصلهمون سر میره. پدر مینشیند. داماد مینشیند. دختر نزدیک گنجه میماند. از پشت دیوار صدای باران میآید. داماد (سرفه میکند.) ما برای ازدواج باید توافق کنیم. من برای این اومدم. (پدر به داماد نگاه میکند) (داماد سرخ میشود.) من خیلی معذبم که بدموقع اومدم. پدر: بدموقع، بدموقع. چرا بدموقع؟ داماد: به خاطر مادر عزیز که تازه مردن.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...