جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
تکگوییهای مُدرن برای زنان/ یک میهمان ناخوانده
کتاب تکگوییهای مدرن برای زنان، با ویراست کریس سالت، شامل مجموعه نمایشنامههای مونولوگ برای شخصیتهای زن است که به همت نشر بیدگل به چاپ رسیده. این کتاب گزیدهای است از تکگوییهای برگرفته از نمایشنامههای معروفِ نیمۀ دوم سدۀ نوزدهم (فرانک وِدِکینت، اسکار وایلد، گِرهارت هاوپتمان، آلفرد ژاری) تا دهۀ ۱۹۷۰ (داریو فو، آلن آیکبورن، پَم جِمس، مارگریت دوراس) و ایستگاهی است کوتاه برای دیدار با بسیاری از نمایشنامهنویسانی که به کمک هم در درازنای این راه، پرچمِ تئاتر مدرن را برافراشتهاند. کریس سالت، نمایشنامهنویس، شاعر، کارگردان تئاتر و آموزشیار ثابتِ مرکز بازیگری لندن است. وی در این کتاب، قطعههایی را برگزیده است که مهارت و قوۀ خیالِ هنرجویان رشتۀ نمایش را درگیر میکند. تکگوییها تا جای ممکن، براساس سن، تیپهای شخصیتی و درونمایههای گوناگون برگزیده شدهاند و هدف از آن، همسو کردنِ هنرجویان رشتۀ تئاتر با قطعههای قابل اجرا در آزمونهای نمایش است. در کتاب حاضر، مونولوگهایی چون: زن خوب ایالت سچوآن نوشتۀ برشت، آوازخوان طاس نوشتۀ یونسکو، بازی با ببر نوشتۀ دوریس لسینگ، دون خوآن یا عشق به هندسه نوشتۀ ماکس فریش و عُلیامخدره رُزیتای ترشیده نوشتۀ گارسیا لورکا به چاپ رسیده است.در قسمتی از نمایشنامۀ عُلیامخدره رُزیتای ترشیده از کتابِ حاضر را میخوانیم:
رزیتا: (زانوزده) سالیان درازی است که به زندگی کردن بیرون از خودم عادت کردهام، و به چیزهای خیلی دور از دسترس اندیشیدهام ... و حالا که دیگر آن چیزها وجود ندارند، خودم را سرگشتهای میبینم که در مکانی سرد، دور خودم میچرخم، در جستوجوی راهی برای بیرون رفتن از آن، حال آنکه راه خروج را نمییابم... من حقیقت را میدانستم. میدانستم ازدواج کرده است. مهربانی اصرار داشت تا این را حالیام کند، اما من هنوز نامههایش را دریافت میکردم، با تصاویری پُر از حزن و اندوه که حتی خودم را شگفتزده میکرد... اگر کسی چیزی نگفته بود، اگر نفهمیده بودی، تنها اگر حقیقت را میدانستم، نامههایش و فریبکاریاش میتوانست تغذیهام کند، چنان که در سال اول غیبتش چنین بود. اما همه حقیقت را میدانستند و من خودم را دختری انگشتنما یافتم که بهزودی ازدواج میکند، اما به طرزی ترسناک دختری شدم که هنوز مجرد مانده است. هر سال که میگذشت مانند تکهپارچهای بود که از بدنم کنده میشد. یک روز دوستی ازدواج کرد، روز دیگر دو نفر دیگر، و باز هم یکی دیگر و روز دیگر یکی پسردار شد و پسر بزرگ شد و نمرههای امتحانیاش را به من نشان داد. یا خانههای جدیدی ساخته شد و آهنگهای جدیدی نواخته شد و من اینجایم، با همان هیجان لرزان، همان گلهای میخک و همان ابرها که تماشایشان میکنم و بعد، یک روز که برای قدم زدن بیرون رفته بودم، ناگهان متوجه شدم که هیچکسی را نمیشناسم. دخترها و پسرها مرا پشت سر گذاشته بودند، چون که نمیتوانستم پا به پایشان بدوم، و یکی از آنها گفت: پیشخدمت پیر آنجاست، پسری خوشقیافه با موهای فرفری گفت: دیگر کسی او را نخواهد خواست. تمام این حرفها را میشنیدم و نمیتوانستم اعتراض کنم. تنها میتوانستم با کامی لبریز از تلخی به راهم ادامه دهم، با آرزویی ژرف برای گریختن و درآوردن کفشهایم و آرمیدن در گوشۀ دنج خودم و هرگز از آنجا جم نخوردن. عمه: اوه، رزیتا، فرزندم! رزیتا: حالا دیگر خیلی پیرم. دیروز شنیدم که مستخدم خانه میگفت من هنوز میتوانم ازدواج کنم. هرگز! حتی دیگر فکرش را هم نمیکنم! همان زمان که مردی را که با تمام وجود میخواستم از دست دادم، امیدم را نیز از دست دادم، مردی که عاشقش بودم...و همچنان عاشقش هستم. همه چیز تمام شده است...و هنوز هم با تمام رؤیاهایی ویرانم، به بستر میروم و باز با این احساس وحشتناک که امید سرانجام مرده است از خواب بیدار میشوم... میخواهم فرار کنم، نه برای اینکه بتوانم ببینم، برای اینکه آرام بگیرم، تهی شوم... مگر یک زن بیچاره حق ندارد آزادانه نفس بکشد؟ و هنوز امید به دنبالم میآید، دورم حلقه میزند، جانم را میکاهد: مانند گرگی رو به مرگ که میکوشد دندانهایش را برای آخرینبار در استخوان فرو برد. تکگوییهای مدرن برای زنان، ترجمۀ محسن کاسنژاد، در ۲۱۲ صفحۀ رقعی با جلد نرم و قیمت ۳۲ هزار تومان چاپ و عرضه شده است.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
شهلا رحمانی
6 ماه پیش
عالی بود