عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
معرفی کتاب: گفتوگو با وودی آلن
«گفتوگو با وودی آلن» کتابی است به کوشش اریک لکس که انتشارات کتاب پنجره آن را با ترجمهی گلی امامی به چاپ رسانده است. معمولاً کتابهای «گفتوگو با...»، مجموعه مصاحبههایی هستند که طی هفتهها و ماهها انجام میگیرند و در نتیجه جدا از زمانی که صرف شده، حاصل کار، عکسهای فوریای هستند که طرز تفکر و احساساتِ موضوع مصاحبه را در مدتزمان معینی بازتاب میدهند. اما این کتاب آلبومی است که طی نیمی از زندگی وودی آلن گردآوری شده؛ از سال ۱۹۷۱ آغاز میشود و مانند عکاسی در زمانهای مختلف، تصویر شفافی از تحول و تکامل او، از یک جوان تازهکار به یکی از مشهورترین فیلمسازان جهان، و آنچه در این مسیر آموخته عرضه میکند.
لکس میگوید: من این افتخار را داشتهام که مدت ۳۸ سال از نزدیک شاهد تکامل یک هنرمند باشم، چیزی که بعد از ملاقات نخستمان حاضر نبودم روی آن شرطبندی کنم. در بهار ۱۹۷۱ یکی از سردبیران نیویورک تایمز مگزین سه موضوع برایم فرستاد تا دربارهی آنها تحقیق کنم و مقالهای بنویسم. یکی از آنها شرح حالی از آلن بود، کمدین جوان ۳۵ سالهای که دو نمایشنامه برای برادوی نوشته بود (آب را نخور و دوباره بزن سام) که نوشتههایش اغلب در نیویورکر چاپ میشد و اخیراً هم مشغول کارگردانی فیلمی با نوشته و بازیِ خودش بود (پولو بردار و فرار کن) مستندنمایی از جنایتکاری حقیر که بهحدی دستوپاچلفتی است که حتی نمیتواند یک یادداشت تهدیدآمیز قابل خواندن بنویسد و نیز کارگردان فیلم موزها؛ طنز مضحکی از انقلابهای امریکای جنوبی و سیاستهای امریکا در آن منطقه. این فیلمها با پیرنگهای کمملاط، بیشتر شبیه تکگوییِ کمدینها در کلوبهای شبانه بودند و در آنها به شخصیتپردازی و سبک سینمایی توجه زیادی نشده بود. بیشتر مزهپرانیهای پیدرپی سوررئالیستی بودند که آدم را رودهبر میکردند.
فیلمها خبر از استعدادی اصیل و غیرمتعارف میدادند و سردبیران تایمز مایل بودند بیشتر دربارهاش بدانند، همانطور که من میخواستم. به اعتقاد من او هم در زمرهی کمدینهای محبوب من قرار داشت -کسانی چون اس. جی پرلمن، باب هوپ و برادران مارکس- و حتی در خنده گرفتن از آنها هم متنوعتر بود. به مدیرانش، چارلز جافی و جک رولینز، زنگ زدم و درخواست مصاحبه کردم و قراری گذاشتیم. با چند صفحه پرسش و یک ضبط نوی آکبند وارد دفتر دو طبقهی آنها در خیابان پنجاه و هفتمِ غربی منهتن شدم. به طبقهی بالا راهنماییام کردند، جایی که وودی آلن در اتاق کوچک جمعوجوری با یک میز و چراغ و چند صندلی راحتی منتظرم بود. خجول و عصبی به نظر میرسید؛ من هم روزنامهنگار تازهکاری بودم و از ملاقات کسی که کارش را تحسین میکردم کمی هول شده بودم. دست دادیم، سلام کردیم، نشستیم و من سؤالاتم را مانند کسی که فهرستی را از رو میخواند پرسیدم. پاسخهایش مختصر و کوتاه بود. کوتاهترینش نه که چندان بد نبود، مشروط بر اینکه بلندترینش بله نباشد.
و بدین ترتیب این کتاب کمکم شکل میگیرد.
قسمتی از کتاب گفتوگو با وودی آلن:
-در ساختارشکنی هری، صحنهای هست که همهی شخصیتهایش برای بزرگداشت او میآیند. آیا هرگز برای تو چنین اتفاقی افتاده؟ نمیخواهم زیادی ادبیاش کنم، ولی آیا هرگز ملاقاتی با حضور همهی شخصیتهایت داشتهای؟
*نه، چون من فیلمها را نمیبینم و فراموششان میکنم. شخصیتهای من خیلی پر از مشکلات هستند. به آثار چخوف، برگمن و تنسی ویلیامز فکر میکنم و لذت میبرم؛ فیلمها و نمایشهای دیگران. ولی به آثار خودم فکر نمیکنم. این فیلمهایی که دربارهشان حرف میزنیم، برخیشان را سی سال است ندیدهام. اتفاقاتی را جسته و گریخته به یاد میآورم ولی دیالوگ شخصیت یا صحنهای را نه.
-شخصیتها و اجرای نقش در سایهها و مه فوقالعاده بود. (داستان هم تمثیل است و هم لودهبازی. گروهی افراد دستوپا چلفتی، شخصیتِ وودی، کارمند ترسو را استخدام میکنند که جنایتکار خونخواری را بیابد که معلوم میشود عزرائیل است. فیلم در شب اتفاق میافتد، و به قول وودی، وقتی شب بیروی میری انگار تمدن نابود شده... شهر مکانی قراردادی و دستساختهی انسان است، عملکردی از موقعیت درونی خود.)
*اوه، شخصیتها فوقالعادهاند. یعنی فکر میکنم از عهدهی کارگردانی خوب برآمدم، و صحنهپردازی سانتو (لوکاستو) خیلی زیباست. ولی فیلم در نوشتهاش حضور دارد، مردم علاقهای به داستان نشان ندادند. میدانی، وقتی فیلمی سیاهوسفید میسازی که در شهری اروپایی در شب و سالهای ۱۹۲۰ اتفاق میافتد، گیشه نمیگیری. هیچکس از فیلم خوشش نیامد.
-به من گفتی اریک پلسکو ی اوریون بعد از دیدن آن مثل این بود که وزنهاش به سرش خورده.
*همیشه سعی میکرد با روی خوش برخورد کند و خیلی آقاست، ولی (میخندد) از لرزش صدایش میتوانستی بفهمی که ناامید شده است.
-خیلی خوب فیلمبرداری شده بود. آیا از ساختنش لذت هم بردی؟
*کارلو (دی پالما، مدیر فیلمبرداری) در ایتالیا جایزهی بهترین فیلمبرداری را برد. خیلی خوب از آب درآمده بود. هم ساختن و هم فیلمبرداریاش خیلی لذت داشت. تکرا میکنم، من این فیلمها را میسازم که خودم را سرگرم کنم، یا بهتر است بگویم خودم را منفک کنم. میخواستم ببینم ساختن فیلمی که تماماً در دکور اتفاق میافتد چگونه است، که بیرون را به داخل میآوری که تمامش در یک شب رخ بدهد و داشتن تمام این شخصیتها و این کیفیت اروپایی قدیمی را. آدم همیشه امید دارد کار که تمام شد دیگران هم خوششان بیاید. مثل فیلم همه میگویند دوستت دارم. آن حسی را اغنا میکند که به من نیروی کار میدهد، که مرا در این حرفه نگه میدارد. من تمام فیلمهایم را به دلایل شخصی میسازم و امیدوارم دیگران هم دوستشان بدارند و همیشه وقتی میشنوم که دارند، سپاسگزار میشوم. ولی اگر دوست نداشته باشند کاری نمیتوانم بکنم چون من کاری شروع نمیکنم که صرفاً برای خوشایند دیگران باشد -از تأیید خوشم میآید، ولی فیلم را برای تأیید نمیسازم.