عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
معرفی کتاب: هی زن، گریه نکن!
«هی زن، گریه نکن!» زندگینامهی باب مارلی به روایت همسرش ریتا مارلی و با همراهی و کمک هتی جونز است.
این کتاب فقط داستان یک زندگی نیست، فقط داستان یک موزیسین هم نیست؛ داستان دو زندگی عجیب و پربار است، دو موزیسین در همهی فرازونشیبها، از گمنامی مطلق تا محبوبیت جهانی، از فرش تا عرش که یکی از آنها، به فراخور زن بودن، به تمامی از خود میگذرد تا دیگری موفق شود.
این کتاب قصهی زندگی باب مارلی هست و در عین حال نیست. کتاب دربارهی درد و رنج یک زوج هنرمند و موزیسین و قدرتی زنانه و مافوق تصور است که شرایط را مدیریت میکند تا هر دو از بزنگاههای هرازگاه تلخ و رویدادهای ویرانگر عبور کنند. زنی که همیشه هست و حضور مداومش همچون دریا حس میشود و نمیشود، اما با هر کورسویی از توجه و یاریِ گهگاهی، شاد و امیدوار میشود.
ریتا مارلی میگوید: مردم از من میپرسند وقتی جایی هستم و ناگهان صدای باب از رادیو پخش میشود، چه حسی پیدا میکنم؛ هر آنچه به باب مربوط باشد در عمق جانم خانه دارد. انگار او همیشه همراهم است و همیشه چیزی هست که این را یادآوری کند. پس من منتظر صدای رادیو نمیمانم.
خود باب قبل از اینکه چشمانش را ببندد به من قول داد همیشه کنارم باشد. ۱۱ می ۱۹۸۱ میلادی بود. پزشکان گفتند سرطان خواهد کشتش و دیگر امیدی نیست، اما باب به زندگی ادامه میداد و نمیخواست برود.
سرش را بغل کرده بودم و آواز میخواندم، آواز «خدا خودش مراقب تو خواهد بود»، بعد زدم زیر گریه و گفتم: «باب، تو رو خدا ترکم نکن.»
نگاهی به من انداخت و گفت: «ترکت کنم؟ اونوقت کجا برم؟ برای چی گریه میکنی؟ ریتا! بیخیال گریه شو. آوازت رو ادامه بده. بخون! بخون!»
پس آوازم را ادامه دادم و کمی بعد فهمیدم که ای وای! این دقیقاً همان چیزی است که آهنگ میگوید: «من هیچ وقت ترکت نمیکنم، هرجا باشی من هم همون جام...»
پس حالا، شنیدن صدایش فقط مهر تأییدی است بر اینکه جایی همین دور و اطراف است، چون واقعاً، در سراسر جهان، هرجا میروی صدایش را میشنوی.
و این مسئله برایم نکتهی جالبی دارد، اینکه بیشتر مردم فقط صدای او را میشنوند، اما من چیزهایی غیر از صدای او میشنوم، چون تقریباً در همهی آهنگهایش حضور داشتم. من صدای خودم را هم میشنوم. من از صدای باب خودم را میشنوم.
قسمتی از کتاب هی زن، گریه نکن!
همان مقدار دلار اندکی که از دلاور با خود آورده بودم ظرف چند هفته به پایان رسید، چون مجبور بودم دوباره به کورتز بروم و برای بچهها دو تخت و یک کمد لباس اضافه بخرم. انگار با بازگشتم به خانه زمان به عقب برگشته بود. دوباره با نان بخور و نمیر زندگی میکردیم، هیچ کداممان کار نمیکردیم و حق تألیفهای جاد هم به صفر نزدیک بودند. هیچ چیزی عوض نشده بود و فقط بر حجم بدبختیهایمان افزوده شده بود.
باب وقتی بعد از کار مربوط به جاد از لندن برگشت گفت: «خب، یه مردی به اسم کریس بلک ول قراره بیاد جامائیکا. ریتا، به زودی میبینیش و همه چیز درست میشه. ممکنه بتونیم یه قرارداد ببندیم.»
و چیزهایی در این خصوص میگفت، اما از دید من، این فقط یک احتمال بود و چیزی از این کریس نمیدانستم. در هر صورت پولی در کار نبود.
این روزها، کریس بلکوِل بسیار معروف شده، چون کمپانیاش، آیلند رکوردز، موسیقی جامائیکا را به سایر جهان شناسانده. کریس در جامائیکا بزرگ شده و خانوادهاش آنگلوجامائیکاییاند و در آن زمان که باب به دفترش در لندن رفته بود، بیش از یک دهه بود که داشت موسیقی کارائیب را در جهان مطرح میکرد. قبلا در جامائیکا یک شرکت ضبط موسیقی به نام کوهستان آبی/ آیلند تأسیس کرده بود و در سال ۱۹۶۲ که به لندن رفت، شروع کرد به ضبط و تنظیم آثار هنرمندانی همچون میلی اسمال، جیمی کلیف و اسکاتالایتز. کریس حتی بعضی از آثار اولیهی ویلرز با کاکسون را هم، که با نام ویلینگ ویلرز درآمده بود، دوباره منتشر کرد. همین باعث شده بود گروه ویلرز در لندن بماند و دنبال او بگردد. همین علاقهی کریس به ویلرز و کلا موسیقی جامائیکایی و وعدههای او بود که باب، بانی و پیتر را با هواپیما روانهی خانه کرد: برای من یک آلبوم بیاورید و آن وقت میبینیم من چه کار میتوانم بکنم.
مدت زیادی نبود از دلاور برگشته بودم و درست وقتی تردید داشتم اتفاقی بیفتد کریس به ویلرز پیشنهاد داد. کریس بر خلاف تمام مشاورههایی که به او دادند با ویلرز کار کرد، به او گفته بودند که حتی قرارداد بستن با ویلرز کار احمقانهای است و نمیشود به آنها اعتماد کرد و بیشک او را از بین میبرند.
« پولت رو حروم اینها نکن! این پسرها خشن و تربیت نشدهن! دزدن. بهشون پول بدی دیگه نمیبینیشون.»
اما کریس قبلتر تجربهی خوبی از همکاری با راستافارینها داشت که باعث شد به این کار علاقهمند بشود، او واقعا انگشت روی نبض قلب تپندهی موسیقی جامائیکایی گذاشته بود، فکر میکنم واکنشش شبیه به واکنش من در اولین دیدارم با ویلرز بود: من چیزی در آنها دیده بودم که در میان پسرهای بد ترنچتاون معمول نبود، نوعی وقار و آیندهای روشن. کریس گفت «چیزی در آنها» دیده بود که باعث شد حس کند میتواند به آنها اعتماد کند. شاید روشی بود که خودشان را ابراز میکردند. و حالا خودشان را ابراز کرده بودند. پس تصمیم گرفت به آنها پول بدهد تا برای ضبط کارشان به استودیو بروند.