جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: منگی
اثری است از ژوئل اگلوف به ترجمهی اصغر نوری. اگلوف متولد ۱۹۷۰ است. پس از تحصیل در رشتهی سینما، به کارهای مختلفی نظیر فیلمنامهنویسی و دستیار کارگردانی پرداخته و اکنون خود را وقف نوشتن کرده است. این کتاب در سال ۲۰۰۵ موفق شده جایزهی لیورانتر را از آن خود کند. ژوئل اگلوف یکی از نویسندههای مطرح ادبیات امروز فرانسه است که به دلیل پرداختن به موضوعهای بکر و آفریدن موقعیتها و شخصیتهای منحصر به فرد شهرت دارد. آثار او به زبانهای زیادی ترجمه شده و منتقدان او را وامدار کافکا میدانند.قسمتی از کتاب منگی:
ده بار بیدارش میکنم و ده بار خوابش میبره. هرچی تکونش میدم فقط میتونم چند تا غرولند ازش بیرون بکشم. با این همه، به زور سماجت من، دست آخر آروم آروم بیدار میشه. وسط دو تا خمیازهی شکوه آمیز، حافظهش تیکه تیکه برمیگرده. اوا، من رو میشناسه، بعد یادش میآد اونجا چیکار میکنه و برام تعریف میکنه: میدونی، دیگه تمومی نداشت. ساعتها نمیگذشتن، همهمون ایستاده خوابمون میگرفت و حیوونها نمیذاشتن کارشون رو تموم کنیم. از همه طرف صدای نعره میاومد، داشتیم دیوونه میشدیم. واقعا به همه جا گند زده بودیم، باور کن اصلا دیدن نداشت. با اینکه همهی هفته رو تو پر و پای حیوونها میگذروندم، ولی این بار به خودم گفتم، دیگه دووم نمیآرم، دیگه هیچوقت دووم نمیآرم. با اون تپانچه یه تیر هم به من بزنید. داشتم نعره میزدم. کارم رو تموم کنید. سرمو ببرید. تیکه تیکهم کنید. هرکاری میخواید بکنید. فقط یه بار واسه همیشه تمومش کنید. همین الان. میدونی، کم مونده بود دیوونه بشم. دست آخر، نمیدونم چطوری، ولی تا آخرش دووم آوردم. ولی نمیتونی تصور کنیکه آخر شیفت کاری همهمون تو چه حال و روزی بودیم. موقع بیرون اومدن، تصمیم گرفتیم گروهی برگردیم خونه، گفتیم، آرنجهامون رو به هم قلاب میکنیم. بعد راه افتادیم. هرچی جلوتر میرفتیم، کمتر میفهمیدیم کجا داریم میریم، کمتر میدونستیم کی هستیم. هر از گاه، یه نفرو تو راه از دست میدادیم که از زور خستگی میافتاد و پوزهش میخورد به قیر. ولی کسی وا نمیایستاد اون رو از زمین بلند کنه. حتی سرمونو هم برنمیگردوندیم. میترسیدیم اون یه ذره زوری هم که برمون مونده، از دست بدیم. من یه ذره دیگه دووم آوردم، بعدش دیگه بُریدم، نوبت من بود. تموم تنم گزگز میکرد، سرم گیج میرفت، اول همه جا رو خاکستری دیدم، بعد سیاه و همین دیگه. دستم رو میذارم رو شونهش تا آرومش کنم. واسه چند ثانیه ساکت میشه، بعد ازم میپرسه: امروز چند شنبهست؟ -دوشنبه -دوشنبه... تو فکر، تکرار میکنه و صورتش تو هم میره: دوشنبه...امکان نداره...یعنی تعطیلات رو اینجا گذروندهام ، و حالا باید برگردم سرکار. یه بار دیگه زوزهی سگها رو میشنویم. نزدیکتر از بار قبل. بهش میگم نباید اینجا بمونیم. آه بلندی میکشه و به سختی چهار دست و پا میایسته. چند ثانیه تو همین حالت میمونه ، بعد دوزانو میشینه و دوباره بی حرکت میمونه. خمیازه میکشه، کش و قوس میآد، بعد چمباته میزنه. دستم رو دراز میکنم کمکش کنم. بهم آویزون میشه. میتونه بلند شه، ولی پاهاش جا میزنن. از اول شروع میکنیم. ولی با همهی تلاش و حسن نیتش، این کار ازش برنمیآد. سگها دوباره ما رو به هول و ولا میندازن. بهش میگم: واقعا باید بریم، همین الان. اون وقت، واسه بار آخر سعی میکنه بلند شه. و میتونه. تکیه میده به من، چند لحظه لرزون رو پاش میایسته، ولی ترجیح میده قبلِ اینکه غش کنه دوباره بشینه. بهم میگه: راحتم بذار، نمیتونم،به خودت زحمت نده. باید یه کم دیگه بخوابم، بهش نیاز دارم. سر در گم سر جام میمونم. بهم میگه: تو برو و بهشون بگو من دارم میآم. اول قبول نمیکنم بدون اون برم، ولی اصرار میکنه: بهت میگم، برو. دولواپس من نباش. -هرطور دوست داری. با یه کم ناراحتی، میرم بالا رو جاده. کورمال کورمال دنبال دوچرخهم میگردم که کنار جاده خوابونده بودمش. نگران میشم وقتی میبینم دستم بهش نمیرسه، ولی دست آخر پیداش میکنم. باز هم از تو کانال صدام میکنه. -صبر کن. گفتی اسمم چی بود؟ مار...چی؟ -مارکاسن. مثل یه مارکاسن. -آره، درسته...حالا دیگه یادم نمیره. ازش میپرسم: حالت خوبه؟ نمیشنوم که جواب بده. حتما دوباره خوابش برده. این بار دیگه میرم. حالا دیگه بیشتر از اونی که نگرانش باشم، دیر کردم. همینجور آسوده واسه خودم میرونم و خودم رو دست تقدیر میسپرم. اگه یه کم شانس بیارم، آخرش میرسم کشتارگاه. گاهی وقتها میایستم یه سیگار بکشم، بند کفشم رو ببندم. میایستم خودم رو بخارونم، جورابهام رو بکشم بالا، مچ بندهام رو درست کنم. هیچ عجلهای در کار نیست، حس میکنم اومدم گردش. و یه دفعه همه جام شروع میکنه به لرزیدن. فرمون رو سفت میچسبم. دارم از یه منطقهی شلوغ میگذرم، این نشونهی خوبییه. به گمونم این جادهی شخم زده رو میشناسم. از کنار چندتا ماشین میگذرم، و بعد چند تا شبح دو طرف جاده. چند تا صدای آشنا به گوشم میخوره. آدمها از سر راهم کنار میرن. بوی عرق و خون گرم دماغم رو پر میکنه. ولی این بار، این بوها واسه من مثل یه عطر دلپذیرن. خیلی نزدیک شدم، شکی توش نیست. ولی از خودم میپرسم چرا همهی اینا دارن تو جهت عکس میرن. رو میکنم به یه نفر تا ازش بپرسم. بهم جواب میده که معلومه، دارن برمیگردن خونه... واحد خبرگزاری موسسه گسترش فرهنگ و مطالعات
در حال بارگزاری دیدگاه ها...