جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: مرشد و مارگریتا

معرفی کتاب: مرشد و مارگریتا مرشد و مارگریتا از شاهکارهای جاودان ادبیات جهان اثر میخائیل بولگاکف است. بولگاکف سیزده سال از عمر خود را صرف نوشتن این رمان کرده است، سیزده سالی که واپسین سال‌های عمر او بودند و از این لحاظ می‌توان این کتاب را آواز قوی این نویسنده روس دانست. ورود شیطان به مسکو در زمانه‌ی استالین، که بسیاری خودِ او را شیطان بر روی زمین در آن سال‌ها می‌دانستند در کنار داستان مصلوب شدن عیسی مسیح در دوره پونتیوس پیلاطس دو خط اصلیِ روایتیِ این کتاب هستند. مرشد اختناق فرهنگی در آن سالها و در سرزمین روس‌ها چنان بود که در هنگام مرگ بولگاکف، تنها همسر و تعدادی از دوستان نزدیکش می‌دانستند که چنین کتابی وجود دارد و البته ۲۵ سال از تاریخ درگذشت این نویسنده طول کشید تا رمان، بالاخره اجازه انتشار یافت. رمانی که بلافاصله پس از انتشارش موجی از تحسین‌ها را به همراه داشت.

قسمتی از کتاب مرشد و مارگریتا:

-پس فکر می‌کنید شیطان وجود ندارد؟ برلیوز که می‌ترسید دیوانه را تحریک کند، با لکنت زبان گفت: -آرام،آرام،آرام! یک دقیقه با رفیق بزدومنی صحبت کن تا من بدوم و همین حوالی، تلفنی بزنم و آنوقت هر کجا که خواستید می‌بریمتان. به هر حال، راه و چاه این شهر را که بلد نیستید... نقشه برلیوز کاملا درست بود. می‌خواست به نزدیکترین باجه تلفن برود و به اداره اتباع خارجی تلفن کند و به آنها اطلاع دهد که پروفسوری خارجی در پاتریارک پاندز نشسته که کاملا دیوانه است. باید کاری می‌کردند وگرنه قشقرقی به راه می‌افتاد. دیوانه با اندوه موافقت کرد. -تلفن؟ بله، البته. اگر مایلید بروید و تلفن کنید. ناگهان با تمام وجود تمنا کرد. -ولی ببینید، آخرین خواهشم این است: حداقل اذعان کنید که شیطان وجود دارد. چیز دیگری از شما نمی‌خواهم. فراموش نکنید که دلیل هفتم هنوز مانده -محکمترین دلیل- و بزودی این دلیل به شما نشان داده خواهد شد! برلیوز که تظاهر به موافقت می‌کرد، گفت: -خیلی خب، خیلی خب. به بزدومنی بیچاره، که هیچ رغبتی به مراقبت از این آلمانیِ دیوانه نداشت چشمکی زد و به طرف درهای پارک در نبش برونایا ویرمولایفسکی دوید. پرفسور انگار یکباره شعور و روحیه خود را باز یافت. پشت سر برلیوز فریاد زد: -میخائیل الکساندرویچ! مرشد وقتی که برلیوز برگشت، از ترس می‌لرزید ولی یکباره به صرافت افتاد که بعید نیست پروفسور اسم او را از روزنامه یاد گرفته باشد. پروفسور دو دست خود را مثل شیپوری کرد و از میان آن فریاد زد: -نمی‌خواهی به عموت در کیف تلگراف کنم؟ ضربه‌ای دیگر. این دیوانه از کجا می‌دانست او عمویی در کیف دارد؟ هیچ‌کس این نکته را در روزنامه ننوشته بود. نکند حق با بزدومنی بود؟ اسناد مشکوک او چطور؟... بی‌تردید شخصیت عجیبی بود...تلفن کن، به اداره تلفن کن...فورا می‌آیند و قال قضیه را می‌کنند. برلیوز دیگر منتظر بقیه حرفها نماند و دوان دوان دور شد. سردبیر وقتی به در سمت خیابان برونایا رسید، همان مردی را دید که کمی قبل از میان سرابی تجسد پیدا کرده بود. مرد از روی نیمکتی برخاست و به طرف سردبیر آمد. این‌بار نه از هوا، که از پوست و خون ساخته شده بود. در روشنایی اوائل غروب، برلیوز سبیل کوچک و پر مانند، چشمان ریز نیمه مست و تحقیر کننده، شلوار پیچازی تنگ و کوتاه و جورابهای سفید چرک و نمایان مرد را دید. میخائیل الکساندرویچ توقف کرد، ولی مسئله را به عنوان یک اتفاق مضحک نادیده گرفت. به هرحال فعلا وقت حل این معما را نداشت. مرد پیچازی پوش، با صدایی لرزان پرسید: -آقا، دنبال در گردان می‌گردید؟ لطفا از این طرف، در خروجی از این طرف است. آقا، بخاطر این راهنمایی پول یک چتول را به من بدهید...آقا، رهبر بیکار کر کلیسا هستم...محتاج کمکم...آقا...

مرشد

طرح جلد اصلی کتاب مرشد و مارگریتا

  برای خرید کتاب مرشد و مارگریتا از فروشگاه کلیک کنید
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.