جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: جان جهان
جان جهان روایت آشنایِ انسان در جستجوی معنی است. داستان سرشت ناآرام والتر جوان که با موجی از سوالات بی پاسخ مواجه میشود. او که به شدت با پدرش در تعارض است به دنبال پارهای حوادث، برای کشف خود و دنیای پیرامونش به رُم میرود. جایی که او را با ابعاد تازه و گستردهای از زندگی آشنا میسازد. قهرمان رمان جان جهان در واقع نمادی از انسان بیقرار و گم گشتهی معاصر است که با دیدهی تردید و حتی انکار به ایمان پدران خویش مینگرد و در جستجوی آرامش، سرگشته در جهان گام برمیدارد تا وقتی که به لطف خداوند مرشدی راهنمای او میشود و او را با نور ایمان از تاریکی و سرگشتگی ذهنِ طوفانزای خویش رها میسازد و به ساحل آرامش میرساند. سوزانا تامارو در سال ۱۹۵۷ در ایتالیا به دنیا آمد. پس از گذراندن مدرسهی تربیت معلم، برای ثبت نام در دورهی کارگردانی به رُم رفت و پس از گذراندن آن دوره، از سال ۱۹۷۹ به عنوان دستیار کارگردان و سازندهی مستندهای تلویزیونی مشغول کار شد. او علاوه بر نوشتن چندین رمان و مجموعه داستانهای کوتاه که برخی از آنها جوایز معتبر ادبی را در ایتالیا از آنِ خود کردهاند، دو کتاب هم برای کودکان و نوجوانان نوشته است. جان جهان همراه با مجموعهی نامهها و نوشتههایش اولین بار با عنوان ماتیلدای عزیز در سال ۱۹۹۷ منتشر شد.قسمتی از کتاب جان جهان:
چند ماه گذشت. بهار زودرس در ماه مارس فرا رسیده بود. در معدود باغهای موجود، درختانی پوشیده از شکوفههای زرد وجود داشت که عطرشان آدم را مست میکرد. اوضاع مثل همیشه بود: در آشپزخانهی رستوران کار میکردم و دوشنبه شبها به منزل نِنو میرفتم. تا آن هنگام هیچ حرکت یا اشارهای از طرف او نشده بود. کم کم داشتم فکر میکردم که حامیام کتاب را یکراست انداخته در سطل آشغال! وقتی یکی از همان دوشنبه شبها، نِنو در تمام طول شب حتی نیم نگاهی هم به من نینداخت، شکم تقریبا یقین مبدل شد. فدریکو همچنان چهار نعل میتاخت؛ آن چنان میتاخت که مثل یک اسب از نفس میافتاد و هر روز مقابل درها کشیک میداد. هر از گاه پدرش صبح زود تلفن میزد و نیم ساعتی با هم مشاجره میکردند. پدر فدریکو از فرستادن پول برای او به تنگ آمده بود و میخواست که او به خانه برگردد و در شرکت خانوادگیاش-که به جای کارخانهی نان و شیرینیپزی، کارگاه کفشدوزی بودکار کند. اما فدریکو به او میپرید و میگفت که از حرفهای او هیچ سر در نمیآورد، چون رها کردن همه چیز، آن هم درست یک لحظه قبل از اولین جهش بزرگ زندگیاش، کار بسیار احمقانهای است. وقتی به اتاق برمیگشت بد اخلاق بود. هر دفعه به من میگفت: -خوش به حالت که یتیمی! و بعد دوباره زیر پتو میرفت. در طی آن ماهها، سعی کردم برای مادرم نامه بنویسم. این اتفاق همان شبی افتاد که بسیار غمگین بودم. زندگیام معلق بود و جهتش را گم کرده بودم. احساس میکردم به بن بست رسیدهام. انتظار پاسخ نِنو خستهام کرذه بود و انگیزهی نوشتن چیز دیگری را هم از من سلب کرده بود. بوی بهار ناراحتم میکرد. باعث میشد که دلم هوای جای دیگری را بکند. دلم برای قدم زدنهای طولانی روی کارسو تنگ شده بود. مطمئن بودم که اگر فقط یک روز آن بالا، تنها در بین علفهای سوخته از سرمای زمستان و صلیبهایی که بر نخستین گورها علم شدهاند، قدم بزنم افکار روشنی به ذهنم خواهد رسید و همه چیز را بهتر درک خواهم کرد. نمیتوانستم در شهر جایی پیدا کنم که همان تاثیر را بر رویم بگذارد. هر جا که میخواستم بروم چیزهای مختلفی سر راهم سبز میشد، چیزهای بی نهایت زشت و بی نهایت زیبا. این بی نهایتها ژرفای اندیشهام را میگرفت. دیگر با اطمینان ماههای اول در خیابانها قدم نمیزدم؛ دیگر آن سگ جوانی نبودم که در جستجوی کشف قلمرویش بود، بلکه با گامهای سست و پریشانِ سگی پیر خود را میکشیدم. بهار بود با آشفتگیهای خاص خودش، اما چیزهای دیگری هم بود . قدم زنان و بوکشان، عاقبت تمام نشانههای جادهای را که در جستجویش بودم گم کردم. در آن دوران ولگردی و سرگشتگی هنوز نمیدانستم که اندک زمانی بعد، سرنوشت چه جهش غیر منتظرهای را برایم رقم خواهد زد. اول آوریل درست عکس آن اوضاع پیش آمد. دمای معتدل هوا دوباره مردم را دسته دسته بیرون کشانده بود. رستوران فوقالعاده شلوغ بود.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...