عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ابسورد در تئاتر/ بیمعنایی در درک جهان
کتاب «ابسورد در تئاتر»، نوشتهی نوربر ابودرهم، را انتشارات نگاه به چاپ رسانده است. در آغاز، هیچ نبود و آنقدر هیچ نبود که هیچکس نبود تا بگوید که هیچ نبود. مسئله همین است! اگر فقط یک دلیل برای موجودیت واژهی ابسورد وجود داشت، میبایست به معنای بیمعنایی جهان، وجود و داشتن وجود باشد. بدون خلقت، چطور میشود آفرینش و تئاتر را تصور کرد؟ پس باید تکوینی اتفاق افتاده باشد.
در تعریف، آفرینش از نیستی نمیتواند کنشی انسانی باشد: در واقع چهکسی آفریده است؟ هیچ ارتباط علی و معلولی میان پیش و پس از آفرینش وجود ندارد و این تعریف هستیشناختی ابسورد است. آفرینش انجامی بیعلت است. یک معجزه است... جادویی! همهی اینها دلایلیاند که انسانِ بدون خاستگاه را به خلق خدای ماشینی و در مواقع نیاز حتی خدایان ماشینی سوق داده است.
چطور میشود تهی را تعریف کرد؟ هر ذات مادی براساس خواص خود تعریف میشود، درحالیکه تهی براساس تعریف خاصیت ندارد. اگر تهی فقط یک خاصیت میداشت، بلافاصله و با گذر از آن کاملاً تعریف میشد و حتی بیشتر، این خاصیت میتوانست برایش مرگبار باشد. بنابراین ما از یک تهیِ پیشبینی آغاز شدهایم که خودش هیچ تعریفی ندارد.
چطور میتوانیم تصوری دقیق از تهی داشته باشیم درحالیکه نمیتوانیم تعریفی دربارهی آن ارائه کنیم؟ انگار ابسورد ناگزیر بود که علتی برای وجود داشتن داشته باشد، انگار ابسورد عامل موازنهی علت بود و با وزنی برابر با آن، در نظر داشت تا توازن را برای ما برقرار کند.
روی آوار جنگ جهانی دوم است که تئاتر ابسورد به دنیا میآید. تئاتر ابسورد آوار، ویرانی و برهوت اخلاقی را که بیصدا برای نمایشنامهنویسان پس از جنگ به جا ماند، به صحنه میآورد. نامعقول، گنگ و بهدردنخور؛ زندگی بیش از پیش ابسورد شده است. بعد از هولوکاست، ما از چپ و از راست و روی یک خط و در یک راستا، بیهدف و بدون قوهی تشخیصایم. ما هاج و واجیم.
«تئاتر مرده است، زنده باد تئاتر» به نظر میرسد این عبارت را نویسندگان تئاتر ابسورد دربارهی سه قاعدهی بیهودگی میگویند: بیهودگی زمان، بیهودگی مکان، بیهودگی کنش.
ساموئل بکت همین گزاره را به معنای واقعی کلمه از زبان استراگون، قهرمان نمایشنامهاش میگوید: «هیچ کاری نمیشود کرد.» هیچ کاری نمیشود کرد یعنی: بیهودگی کنش (هیچ کنش ممکنی وجود ندارد). بیهودگی مکان: مکان تهی است (به تعبیر نویسنده: یک درخت، یک تخته سنگ و همین). در یک زمان تا ابد در حال گذر و بیمصرف، منتظر گودو نباشید.
در تئاتر ابسورد، سه قاعدهی وحدت به سه قاعدهی بیهودگی تبدیل میشوند.
قسمتی از کتاب ابسورد در تئاتر:
زبان ابسورد ایجاد سبک خاصی از بدن را ایجاب میکند، درست مانند متن آن. سبکسازی، متن را حتی اگر وجود نداشته باشد، محدود میکند؛ یعنی متن و بدن گاهی تا مرز ناپدیدشدن پیش میروند: بدن در عمق یک کوزه و متن با توضیح صحنهها از نظر پنهان میشود.
تکرار حرکتها در آثار بکت (مثلاً تکرار بیمارگونهی این حرکت که شخصیتها کلاهشان را از سر برمیدارند، نگاهش میکنند، بر سر میگذارند) نمایانگر انحطاط بدن است که در آن اجزا، دستها و پاها، خودمختار و غیرقابل مهار به نظر میآیند. بدنهایی از این دست در یک فضای خنثی، سفید و بکر تغییر موضع میدهند که در آن هر حرکت محکوم به ناکامی است. کارکرد بدن زنده، دیگر تجسد زندهبودن نیست. اینجا بدن یک شیء است. حالا که این بدن به هیچ دردی نمیخورد، برای چه تکان بخورد؟ بدن موعود به چابکی بسیار، اما ناتوان از هر حرکت، یک بدن ابسورد است.
شخصیتهای بکت نمیمیرند. آنها مانند دلقکها، مشمول جاودانگیاند؛ مبهوت اما آگاه. به هر شکلی همهچیز از نو آغاز خواهد شد. در تئاتر ابسورد زمان وجود ندارد. زمان بیهوده است و در جریان وقایع، یا به بیانی دقیقتر در جریان فقدان وقایع، ضرورت چندانی ندارد.
هیچ پیشرفتی در کار نیست و ظاهراً چرخههای تکرار نشانهی ایناند که وقایع بهوجود میآیند، خودشان را تجدید میکنند، به شکلی سینوسی متناوباً فراز و فرود دارند و بیوقفه و بهطور خستگیناپذیری در جریاناند؛ بدون اینکه سودی داشته باشند.
ازکارانداختن بدنهای چهارشقهشده در حرکت مینیمالیستی آنقدر ناکافی بود که بکت را بر آن داشت تا آنها را حبس، پنهان یا دفن کند. شخصیتهای ساموئل بکت، میخکوب در کوزهها (کمدی)، روی ویلچر (دست آخر)، غرقشده در ماسههای مواج (روزهای خوش)، ازکارافتاده و از هر حرکت مفیدی عاجزند. آنها در یک فضای بیخودی بزرگ و خالی از معنا، احساس خفقان میکنند. ما دیگر نمیدانیم که آیا این بازیگراناند یا تماشاگران که در این نمایش ابسورد واقعی که مثل پمپ خلاء میماند، احساس خفگی دارند.
در کنش بیگفتار، حتی حرکات ابتدایی و خودکار وابسته به صدای سوت به بیهودگی ختم میشوند. این حرکات متوقف میشوند و بیهودگی به بیهودگی بدل میشود. بدن دیگر به صدای سوت واکنش نمیدهد. در این سکونگرایی، هم ایدهی مرگ و هم ایدهی زندگی وجود دارد. همین دوگانگی است که به بدن ابسورد این شخصیتها سامان میدهد؛ بدنی که محکوم به افتراق است، با پاهایی در دو انتها: زندگی در سویی و مرگ در سوی دیگر.