نیوشا
(داستان های فارسی،قرن 14)
موجود
ناشر | پگاه،چکاوک |
---|---|
مولف | لیلا رضایی |
قطع | رقعی |
نوع جلد | زرکوب |
تعداد صفحات | 543 |
شابک | 9782000343660 |
تاریخ ورود | 1392/01/20 |
نوبت چاپ | 4 |
سال چاپ | 1391 |
وزن (گرم) | 701 |
کد کالا | 33430 |
قیمت پشت جلد | 820,000﷼ |
قیمت برای شما
820,000﷼
برای خرید وارد شوید
بخشی از کتاب
نیوشا فورا اشکهایش را پاک کرد.
تا آن لحظه فکری برای علت ورود ناگهانیاش نکرده بود.
خودش را برای رویارویی با داریوش آماده کرد.
داریوش با دیدن لامپ اتاقش که روشن بود با تردید به سمت آن رفت.
به آرامی در را باز کرد.
با دیدن نیوشا حیرتزده لبخندی بر لب نشاند و گفت:..."
در چشمهای سیاه و جسورش خیره شد و آهسته پرسید ؛
پس کجاست آن همه جسارت و شجاعتی که در چشمایت موج می زد ؟ چرا جایش را ترس و وحشت پر کرده ؟
... در چشماهای سیاه و جسورش خیره شد و آهسته پرسید
_پس کجاست آن همه جسارت و شجاعتی که در چشمایت موج می زد ؟چرا جایش را ترس و وحشت پر کرده ؟
_شجاعت؟او بود که به من شجاعت بخشیده بود و حالا با رفتنش هم چیز را با خودش می برد شجاعتم را جسارتم اطمینانم.
_جا خالی کردی؟می خواهی دایی اردشیر رو از خودت نامید کنی؟
_یعنی اون هم متوجه می شد که ترسیدم ؟!
اگر همین طوری ادامه بدی اوهم می فهمد ناامیدش نکن سعی من عادی برخورد کنی مثل همیشه باش فهمیدی؟
_نه ...نفهمیدم چون من دارم خودم رو برای یک تجربه تلخ آماده می کنم.این که آدم بدونه یه تجربه داره انتظارش رو می کشه وحشتناکه تو فکر نمی کنی وحشتناک نیست.
_در تجربه تلخ زندگی سخت .
_خب اینکه وحشتناک تره صحبت از یک عمر زندگیه.
_اصلا چرا ترسیدی؟مگه غیر از اینه که داری میری به جایی که به اون متعلق داری.
_اما نداره حالا که میدونی قبول این زندگی اجتناب ناپذیره بجای ترس صبر و تمرین کن تا بعد بتونی با بردباری سختی ها رو تحمل کنی و پست سر بگذاری شاید...شاید...چی؟
هیچ امیدی به آینده نیست نه...نه...نه نیوشا هیچی وجود نداره دای اردشیر درمان پذیر نیست راهی برای نجات اون وجود نداره همه چیز حقیقت داره یک حقیقت تلخ.
_تو قصه چی رو می خوری غصه اردشیر رو که داره می میره یا غصه خودت رو که فکر می کنی که داره خوشیهات تموم شده؟که این طور!غصه خودت را می خوری اینقدر خودخواه شدی ؟
تا آن لحظه فکری برای علت ورود ناگهانیاش نکرده بود.
خودش را برای رویارویی با داریوش آماده کرد.
داریوش با دیدن لامپ اتاقش که روشن بود با تردید به سمت آن رفت.
به آرامی در را باز کرد.
با دیدن نیوشا حیرتزده لبخندی بر لب نشاند و گفت:..."
در چشمهای سیاه و جسورش خیره شد و آهسته پرسید ؛
پس کجاست آن همه جسارت و شجاعتی که در چشمایت موج می زد ؟ چرا جایش را ترس و وحشت پر کرده ؟
... در چشماهای سیاه و جسورش خیره شد و آهسته پرسید
_پس کجاست آن همه جسارت و شجاعتی که در چشمایت موج می زد ؟چرا جایش را ترس و وحشت پر کرده ؟
_شجاعت؟او بود که به من شجاعت بخشیده بود و حالا با رفتنش هم چیز را با خودش می برد شجاعتم را جسارتم اطمینانم.
_جا خالی کردی؟می خواهی دایی اردشیر رو از خودت نامید کنی؟
_یعنی اون هم متوجه می شد که ترسیدم ؟!
اگر همین طوری ادامه بدی اوهم می فهمد ناامیدش نکن سعی من عادی برخورد کنی مثل همیشه باش فهمیدی؟
_نه ...نفهمیدم چون من دارم خودم رو برای یک تجربه تلخ آماده می کنم.این که آدم بدونه یه تجربه داره انتظارش رو می کشه وحشتناکه تو فکر نمی کنی وحشتناک نیست.
_در تجربه تلخ زندگی سخت .
_خب اینکه وحشتناک تره صحبت از یک عمر زندگیه.
_اصلا چرا ترسیدی؟مگه غیر از اینه که داری میری به جایی که به اون متعلق داری.
_اما نداره حالا که میدونی قبول این زندگی اجتناب ناپذیره بجای ترس صبر و تمرین کن تا بعد بتونی با بردباری سختی ها رو تحمل کنی و پست سر بگذاری شاید...شاید...چی؟
هیچ امیدی به آینده نیست نه...نه...نه نیوشا هیچی وجود نداره دای اردشیر درمان پذیر نیست راهی برای نجات اون وجود نداره همه چیز حقیقت داره یک حقیقت تلخ.
_تو قصه چی رو می خوری غصه اردشیر رو که داره می میره یا غصه خودت رو که فکر می کنی که داره خوشیهات تموم شده؟که این طور!غصه خودت را می خوری اینقدر خودخواه شدی ؟
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر