نوئمی 8 (وحشت در شب)
(داستانهای کودکان فرانسه،قرن 20م،تصویرگر:لوییز آندره لالیبرته)
موجود
ناشر | محراب قلم |
---|---|
مولف | ژیل تیبو |
مترجم | مهدی ضرغامیان |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 76 |
شابک | 9786004135665 |
تاریخ ورود | 1398/12/13 |
نوبت چاپ | 1 |
سال چاپ | 1398 |
وزن (گرم) | 74 |
کد کالا | 88850 |
قیمت پشت جلد | 500,000﷼ |
قیمت برای شما
500,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
کتاب نوئمی 8 (وحشت در شب) اثری است از ژیل تیبو به ترجمهی مهدی ضرغامیان و چاپ انتشارات محراب قلم؛ داستان دختری پرحرف و دوستداشتنی به نام نوئمی که با وجود سن کمش بهترین دوستش پیرزنی مهربان به نام خانم لومباگو است، پیرزنی که نوئمی مادربزرگ صدایش میکند.
نوئمی بعد از پشت سر گذاشتن یک روز معمولی و کسلکننده به رختخواب میرود، اما هنوز خوابش نبرده که صداهای عجیبوغریبی به گوشش میرسد، صداهایی شبیه به صدای جادوگران، او تابهحال انقدر نترسیده اما حالا باید فکری کند تا از شر جادوگرها خلاص شود پس خیلی زود دستبهکار میشود اما...
نوئمی بعد از پشت سر گذاشتن یک روز معمولی و کسلکننده به رختخواب میرود، اما هنوز خوابش نبرده که صداهای عجیبوغریبی به گوشش میرسد، صداهایی شبیه به صدای جادوگران، او تابهحال انقدر نترسیده اما حالا باید فکری کند تا از شر جادوگرها خلاص شود پس خیلی زود دستبهکار میشود اما...
بخشی از کتاب
کوسنهای روی مبلها را سر جایشان گذاشتیم. بعد چیپسهایی را که روی مبل و این طرف و آن طرف ریخته بود، جمع کردیم. مامانبزرگ نشست. کنارش نشستم تا مواظبش باشم خیلی نترسد.
مامانبزرگ من را محکم به خودش چسباند. چهارچشمی به صفحهی تلویزیون چشم دوختیم و با هر مرتبه بلند شدن و تند شدن موسیقی از جا میپریدیم. چیپسهایی را که جمع کرده بودیم، خوردیم. قرچ قروچ چیپس میخوردیم. در اوج خوشی بودم و در عین حال در اوج ترس و وحشت. پرسیدم: «مامانبزرگ، در خانه را قفل کردهاید؟»
چنان محو تماشای تلویزیون شده بود که جوابم را نداد. خیال کردم که ده دوازده تا جادوگر، پنهانی، آمدهاند توی خانه. بعد، مطمئن شدم که چند صد تا جادوگر بالای سر خانهمان پرواز میکنند و هزارها جادوگر دیگر در چهارگوشهی دنیا هستند. دوباره پرسیدم: «در را درست و حسابی قفل کردهاید؟»
-هان... آره... فکر کنم... آره... شاید...
-فکر کنم؟... مامان بزرگ، فکر کنم که جواب نیست!
-خودت برو ببین!
هه! انگار دنیا به آخر رسیده که بخواهم از روی این مبل بلند شوم و بروم؛ البته منظورم فیلم بود که به آخر رسیده نه دنیا! اصلا دلم نمیخواست جلوی در، یکی از این جادوگرهای بیریخت را ببینم. آنقدرها خل و چل نبودم که به استقبال آنها بروم.
-نه، خودتان بروید! جایتان را نگه میدارم...
-پاشو خودت برو...
مهلت یکدندگی بیشتر را پیدا نکردیم، چون اسکلت ترسناکی وسط قبرستان راه افتاد. نور ماه روی سنگ قبرها افتاد. البته من که نمیترسیدم... اصلا نمیترسیدم... آخه فیلم سینمایی بود و این صحنهها جزو حقههای سینمایی محسوب میشد. به اینها جلوههای ویژه میگفتند. ولی من از تصورها و تخیلات خودم بیشتر میترسیدم. میترسیدم که اسکلت صفحههای تلویزیون را خرد کند و بیاید روی کف سالن خانهمان معلق بزند.
مامانبزرگ من را محکم به خودش چسباند. چهارچشمی به صفحهی تلویزیون چشم دوختیم و با هر مرتبه بلند شدن و تند شدن موسیقی از جا میپریدیم. چیپسهایی را که جمع کرده بودیم، خوردیم. قرچ قروچ چیپس میخوردیم. در اوج خوشی بودم و در عین حال در اوج ترس و وحشت. پرسیدم: «مامانبزرگ، در خانه را قفل کردهاید؟»
چنان محو تماشای تلویزیون شده بود که جوابم را نداد. خیال کردم که ده دوازده تا جادوگر، پنهانی، آمدهاند توی خانه. بعد، مطمئن شدم که چند صد تا جادوگر بالای سر خانهمان پرواز میکنند و هزارها جادوگر دیگر در چهارگوشهی دنیا هستند. دوباره پرسیدم: «در را درست و حسابی قفل کردهاید؟»
-هان... آره... فکر کنم... آره... شاید...
-فکر کنم؟... مامان بزرگ، فکر کنم که جواب نیست!
-خودت برو ببین!
هه! انگار دنیا به آخر رسیده که بخواهم از روی این مبل بلند شوم و بروم؛ البته منظورم فیلم بود که به آخر رسیده نه دنیا! اصلا دلم نمیخواست جلوی در، یکی از این جادوگرهای بیریخت را ببینم. آنقدرها خل و چل نبودم که به استقبال آنها بروم.
-نه، خودتان بروید! جایتان را نگه میدارم...
-پاشو خودت برو...
مهلت یکدندگی بیشتر را پیدا نکردیم، چون اسکلت ترسناکی وسط قبرستان راه افتاد. نور ماه روی سنگ قبرها افتاد. البته من که نمیترسیدم... اصلا نمیترسیدم... آخه فیلم سینمایی بود و این صحنهها جزو حقههای سینمایی محسوب میشد. به اینها جلوههای ویژه میگفتند. ولی من از تصورها و تخیلات خودم بیشتر میترسیدم. میترسیدم که اسکلت صفحههای تلویزیون را خرد کند و بیاید روی کف سالن خانهمان معلق بزند.
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر