موسیقی آب گرم
(داستان های کوتاه آمریکایی،قرن 20م)
موجود
ناشر | نگر |
---|---|
مولف | چارلز بوکوفسکی |
مترجم | بهمن کیارستمی |
قطع | پالتوئی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 128 |
شابک | 9786229713211 |
تاریخ ورود | 1400/04/13 |
نوبت چاپ | 3 |
سال چاپ | 1402 |
وزن (گرم) | 91 |
کد کالا | 104823 |
قیمت پشت جلد | 1,100,000﷼ |
قیمت برای شما
1,100,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
هنری چیناسکی ظهرها از خواب بیدار میشود، روزش را با آبجو شروع میکند، روی اسبها شرط بندی میکند، از سیاست چیزی سر در نمیآورد، در شعرخوانیهای خودش و دیگران مست میکند، از همینگوی بیزار است، موسیقی کلاسیک گوش میدهد و با زنها درگیر است. چیناسکی شخصیت اغلب قصهها، رمانها و شعرهای بوکوفسکیاست. آثاری بهغایت شخصی و صریح. صراحت او در بیان روابط، خشونتها و جنونهای روزمره تا حدی است که او از سوی نشریات و محافل ادبی امریکایی مورد حمله قرار میگیرد و بسیاری از منتقدان، او را نویسندهی مردمگریز، زنستیز و دائمالخمر میخوانند و بیشرمی آثارش را تنها مُد روز و متاثر از بیبندوباری دورانش میدانند، این درحالی است که وقتی او همزمان در اروپا کشف شد، مورد تمجید قرار گرفت و ژانژنه و ژانپلسارتر، هر دو از او بهعنوان بزرگترین شاعر امریکا یاد کردند.
اما بوکوفسکی خود را شاعر نمیداند و در جایی مینویسد: «شاعر خواندنِ من یعنی قرار دادنم در دایرهی آدمهایی که تظاهر به دانستن میکنند.»
موسیقی آب گرم مجموعهای از بهترین داستانهای کوتاه بوکوفسکی و شامل سیزده داستان کوتاه است. با ترجمهی درخشان بهمن کیارستمی که توسط نشرنگر منتشر شده.
بوکوفسکی در داستانهایش طنز و خشونت را در هم آمیخته است. و با آن صراحت همیشگیاش با مفاهیم ممنوعه شوخیهای تلخ و از زندگی روزمرهی آدمها روایتهای تند و تیزی میکند؛ تنهایی، فقر، بیقیدی آدمهای داستانهایش مخاطب را میخنداند و به فکر فرو میبرد. شخصیت اصلی داستانهای این کتاب همان هنری چیناسکی است که روی دیگر خود بوکوفسکی به شمار میآید. شاعری که به شبهای شعر میرود، از اباطیل شاعران پرحرف دچار ملال میشود، جایی به اسم نویسندهای گمنام با همینگوی روی رینگ بوکس میرود و او را لت و پار میکند. جایی دیگر به عنوان خبرنگار سراغ شاعر معروف شهر میرود و زندگی رقتبارش را روایت میکند و در قصهای دیگر آوارهی میخانههاست، دائمالخمر است و با آنها که زندگی منظم و مرتبی دارند یکهبهدو میکند.
اما بوکوفسکی خود را شاعر نمیداند و در جایی مینویسد: «شاعر خواندنِ من یعنی قرار دادنم در دایرهی آدمهایی که تظاهر به دانستن میکنند.»
موسیقی آب گرم مجموعهای از بهترین داستانهای کوتاه بوکوفسکی و شامل سیزده داستان کوتاه است. با ترجمهی درخشان بهمن کیارستمی که توسط نشرنگر منتشر شده.
بوکوفسکی در داستانهایش طنز و خشونت را در هم آمیخته است. و با آن صراحت همیشگیاش با مفاهیم ممنوعه شوخیهای تلخ و از زندگی روزمرهی آدمها روایتهای تند و تیزی میکند؛ تنهایی، فقر، بیقیدی آدمهای داستانهایش مخاطب را میخنداند و به فکر فرو میبرد. شخصیت اصلی داستانهای این کتاب همان هنری چیناسکی است که روی دیگر خود بوکوفسکی به شمار میآید. شاعری که به شبهای شعر میرود، از اباطیل شاعران پرحرف دچار ملال میشود، جایی به اسم نویسندهای گمنام با همینگوی روی رینگ بوکس میرود و او را لت و پار میکند. جایی دیگر به عنوان خبرنگار سراغ شاعر معروف شهر میرود و زندگی رقتبارش را روایت میکند و در قصهای دیگر آوارهی میخانههاست، دائمالخمر است و با آنها که زندگی منظم و مرتبی دارند یکهبهدو میکند.
بخشی از کتاب
بوکوفسکی داستان «سیاست» را اینطور آغاز میکند:
وقتی در کالج لسآنجلس درس میخوندم، درست قبل از جنگ جهانی دوم، نازی شده بودم. هر چند فرق هیتلر رو با هرکول نمیدونستم، و اصلاً برام اهمیتی هم نداشت؛ اما حوصلهام از دست میهنپرستهایی که میگفتن باید به جنگ اهریمن رفت، سر رفته بود. برای همین هم تصمیم گرفتم ساز مخالف کوک کنم. البته حتی به خودم زحمت مطالعه دربارهی هیتلر رو هم نداده بودم؛ فقط هر چیزی که احساس میکردم شیطانی و جنونآمیزه من رو به خودش جذب میکرد. بههرحال، من بیهیچ اعتقاد سیاسیای، فقط برای دررفتن از گیر جریانهای معمول، نازی شده بودم.
در داستان «شاعر بزرگ» خبرنگار از شاعر معروف میپرسد:
_ برنی، تو هنوز چیز مینویسی؟
_ من همیشه مینویسم.
_ طرفدارهات مزاحمت نمیشن؟
_ بعضی وقتها زنها پیدام میکنن، ولی زیاد اینجا نمیمونن.
_ کتابهات خوب فروش میرن؟
_ من پولم رو حقالتألیفی میگیرم.
_ به نویسندههای جوون چه توصیهای داری؟
_ خوب بنوشن، تنها نخوابن، و سیگار زیاد بکشن.
_ توصیهات به نویسندههای کارکشته چیه؟
_ اونها اگه هنوز زندهان، به توصیهی من احتیاج ندارن.
و در داستان « ورود و خروج و پایان» مینویسد:
وقتی برگشتم تا لیست پرواز رو چک کنم دیدم یکسوم فرودگاه مستاند. مدل موها، همه بههمریخته بود. یکی داشت عقبعقب راه میرفت: مست بود، و به این امید که با سر بخوره زمین و ضربهی مغزی بشه داشت همینطورعقبعقب میاومد. ما همه سیگار روشن کردیم و در انتظار شکستن سرش تماشاش کردیم. با خودم فکر کردم که اول کدوممون میره سراغ کیف پولش. یارو خورد زمین و جماعت رفتن سراغش تا لختش کنن. فاصلهاش با من دورتر از اونی بود که ارزش رفتن داشته باشه. برگشتم توی میخونه. مرد سیاهپوست رفته بود. بغلدست من دو نفر داشتن بحث میکردن. یکیشون برگشت طرف من، پرسید:« تو دربارهی جنگ چی فکر میکنی؟» گفتم:« جنگ چیز بدی نیست.»
_ جدی؟
_ آره. وقتی سوار تاکسی میشی، داری میجنگی. وقتی یه نون میخری، داری میجنگی. وقتی الواطی میکنی داری میجنگی. ولی به هر حال، آدم بعضی وقتها به تاکسی و نون و الواطی احتیاج پیدا میکنه.
وقتی در کالج لسآنجلس درس میخوندم، درست قبل از جنگ جهانی دوم، نازی شده بودم. هر چند فرق هیتلر رو با هرکول نمیدونستم، و اصلاً برام اهمیتی هم نداشت؛ اما حوصلهام از دست میهنپرستهایی که میگفتن باید به جنگ اهریمن رفت، سر رفته بود. برای همین هم تصمیم گرفتم ساز مخالف کوک کنم. البته حتی به خودم زحمت مطالعه دربارهی هیتلر رو هم نداده بودم؛ فقط هر چیزی که احساس میکردم شیطانی و جنونآمیزه من رو به خودش جذب میکرد. بههرحال، من بیهیچ اعتقاد سیاسیای، فقط برای دررفتن از گیر جریانهای معمول، نازی شده بودم.
در داستان «شاعر بزرگ» خبرنگار از شاعر معروف میپرسد:
_ برنی، تو هنوز چیز مینویسی؟
_ من همیشه مینویسم.
_ طرفدارهات مزاحمت نمیشن؟
_ بعضی وقتها زنها پیدام میکنن، ولی زیاد اینجا نمیمونن.
_ کتابهات خوب فروش میرن؟
_ من پولم رو حقالتألیفی میگیرم.
_ به نویسندههای جوون چه توصیهای داری؟
_ خوب بنوشن، تنها نخوابن، و سیگار زیاد بکشن.
_ توصیهات به نویسندههای کارکشته چیه؟
_ اونها اگه هنوز زندهان، به توصیهی من احتیاج ندارن.
و در داستان « ورود و خروج و پایان» مینویسد:
وقتی برگشتم تا لیست پرواز رو چک کنم دیدم یکسوم فرودگاه مستاند. مدل موها، همه بههمریخته بود. یکی داشت عقبعقب راه میرفت: مست بود، و به این امید که با سر بخوره زمین و ضربهی مغزی بشه داشت همینطورعقبعقب میاومد. ما همه سیگار روشن کردیم و در انتظار شکستن سرش تماشاش کردیم. با خودم فکر کردم که اول کدوممون میره سراغ کیف پولش. یارو خورد زمین و جماعت رفتن سراغش تا لختش کنن. فاصلهاش با من دورتر از اونی بود که ارزش رفتن داشته باشه. برگشتم توی میخونه. مرد سیاهپوست رفته بود. بغلدست من دو نفر داشتن بحث میکردن. یکیشون برگشت طرف من، پرسید:« تو دربارهی جنگ چی فکر میکنی؟» گفتم:« جنگ چیز بدی نیست.»
_ جدی؟
_ آره. وقتی سوار تاکسی میشی، داری میجنگی. وقتی یه نون میخری، داری میجنگی. وقتی الواطی میکنی داری میجنگی. ولی به هر حال، آدم بعضی وقتها به تاکسی و نون و الواطی احتیاج پیدا میکنه.
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر