دسته بندی : رمان خارجی

مرگ خانم وستاوی

(داستان های انگلیسی،قرن 20م،از پرفروش های نیویورک تایمز و ساندی تایمز)
نویسنده: روث ور
مترجم: زهرا هدایتی
ناموجود
مشخصات
تعداد صفحات 400
شابک 9786008740513
تاریخ ورود 1398/04/11
نوبت چاپ 7
سال چاپ 1402
وزن (گرم) 355
قیمت پشت جلد 289,000 تومان
کد کالا 79469
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
«مرگ خانم وِستاوی» رمان مهیج و روان‌شناختی از روث ور نویسنده‌ی بریتانیایی است. بعضی از آثار او، ازجمله در یک جنگل تاریک تاریک و زنی در کابین 10 دستمایه‌ی آثار سینمایی و تلویزیونی قرار گرفته است. این نویسنده‌ی جوان را که از او با عنوان آگاتا کریستی عصر حاضر یاد می‌شود در این رمان پرماجرا و پرکشش به تجربه‌ای جدید دست زده است به‌طوری که در همین زمان کوتاه این اثر را بهترین اثر او نام داده‌اند. هریت وستاوی نامه‌ای غیرمنتظره دریافت می‌کند؛ ارثیه‌ی قابل‌توجهی از مادربزرگش به او رسیده. مثل این است که دعاهایش مستجاب شده باشد. تنها یک مسئله وجود دارد: نامه اشتباه ارسال شده است. هال می‌داند مهارت‌هایی که در حرفه‌ی کف‌بینی به دست آورده کمکش می‌کند به پول برسد. او تصمیمی می‌گیرد که زندگی‌اش را برای همیشه تغییر می‌دهد، اما به ‌محض اینکه فریبکاری‌اش را شروع کند دیگر راه برگشتی نخواهد داشت؛ یا باید ادامه دهد یا خطر ازدست‌دادن همه‌چیز، حتی زندگی‌اش، را به‌جان بخرد... کم اتفاق می‌افتد که نویسنده‌ای در زمان کوتاه تبدیل به نویسنده‌ای نامدار و پرمخاطب بشود. این اتفاق برای روث ور جنایی‌نویس انگلیسی افتاده است و او با کارنامه‌ی ۶ رمان پرمخاطب در صدر نام‌های این ژانر ایستاده است.
بخشی از کتاب
دیگر می‌خواست تابلوی کوچک نورانی بیرون کیوسکش را خاموش کند. روی تابلو با حروف مواج و پرزرق‌وبرق نوشته شده بود: مادام مارگاریدا و با این‌که این توصیف به‌هیچ‌وجه به هال نمی‌آمد، چون نوعی تصویر کولی‌وار تداعی می‌کرد، هال دلش را نداشت که عوضش کند. حروف کوچک‌تر زیرش نوشته بود: متخصص تاروت، فالگیری آینده، و کف‌بینی. هال خیلی از خواندن کف دست خوشش نمی‌آمد، شاید به‌علت تماس فیزیکی بود، این‌که رطوبت گرم دستی عرق‌کرده در دستش قرار می‌گرفت... . کارت‌های تاروت را دوست داشت که اشیایی فیزیکی بودند، با تصاویری با نقاشی ظریف، با شکنندگی‌ای نرم. اما حالا، همان‌طور که کلید برق توی غرفه‌اش را زد و چراغ بیرون با تقی خاموش شد، صدای ضربه‌ای به شیشه آمد. دلش هرّی ریخت و لحظه‌ای خشکش زد و حتی نفسش بند آمد. صدای تهدیدآمیز زنی گفت: «منتظر بودم. مگه مشتری نمی‌خوای؟»
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است