محفل فلسفی یکشنبه ها
(داستان فیلسوفان زن ادینبورگ اسکاتلند)
موجود
ناشر | هرمس |
---|---|
مولف | الکساندر مک کال اسمیت |
مترجم | پژمان طهرانیان |
قطع | پالتوئی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 329 |
شابک | 9786004560733 |
تاریخ ورود | 1398/12/03 |
نوبت چاپ | 2 |
سال چاپ | 1399 |
وزن (گرم) | 221 |
کد کالا | 88449 |
قیمت پشت جلد | 2,800,000﷼ |
قیمت برای شما
2,800,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
محفل فلسفی یکشنبهها رمانی است معمایی-کارآگاهی با مایههای فلسفی.
شخصیت اصلی کتاب زنی روشنفکر است اهل فلسفهی اخلاق و علاقهمند به هنر و ادبیات.
داستان در شهر ادینبروی اسکاتلند میگذرد و در طول آن، معمای مرگ مرد جوانی که زن شاهد آن بوده، با تأملات خاص این زن و ارتباطش با جامعه و نزدیکانش، و نیز دغدغههای فلسفی و اخلاقیِ او در هم میآمیزند و با ارجاعهایی گسترده به تاریخ و اسطوره و فلسفه و هنر و روانشناسی و سیاست و اقتصاد در غرب، رمانی عمیق و چندوجهی پدید میآورند.
نویسندهی بریتانیاییِ این رمان از پرکارترین و تحسینشدهترین نویسندگان معاصر است و سالهاست که، در کنار نویسندگی، در دانشگاه ادینبروی اسکاتلند حقوق پزشکی تدریس میکند.
شخصیت اصلی کتاب زنی روشنفکر است اهل فلسفهی اخلاق و علاقهمند به هنر و ادبیات.
داستان در شهر ادینبروی اسکاتلند میگذرد و در طول آن، معمای مرگ مرد جوانی که زن شاهد آن بوده، با تأملات خاص این زن و ارتباطش با جامعه و نزدیکانش، و نیز دغدغههای فلسفی و اخلاقیِ او در هم میآمیزند و با ارجاعهایی گسترده به تاریخ و اسطوره و فلسفه و هنر و روانشناسی و سیاست و اقتصاد در غرب، رمانی عمیق و چندوجهی پدید میآورند.
نویسندهی بریتانیاییِ این رمان از پرکارترین و تحسینشدهترین نویسندگان معاصر است و سالهاست که، در کنار نویسندگی، در دانشگاه ادینبروی اسکاتلند حقوق پزشکی تدریس میکند.
بخشی از کتاب
ایزابل به پای پلهها رسید. مردی که بادگیر آبیرنگ به تن داشت آنجا بود، چندمتری آنطرفتر، و ایزابل که پایین آمد، مرد نگاه تندی به او انداخت.
ایزابل به سمت مرد رفت و گفت: «من دیدم چی شد. تو بالکنبزرگه بودم. من و دوستم دیدیم که افتاد پایین.»
مرد نگاهش کرد و گفت: «لازمه با شما حرف بزنیم. باید حرفهاتون رو بشنویم.»
ایزابل سر تکان داد و گفت: «من چیز زیادی ندیدم. خیلی سریع اتفاق افتاد.»
مرد اخمی کرد و پرسید: «الآن اون بالا رفته بودید چهکار؟»
ایزابل نگاهش را به زمین انداخت و گفت: «میخواستم ببینم چطور همچین اتفاقی افتاده. حالا هم فهمیدم.»
- واقعا؟
- حتما داشته پایین رو نگاه میکرده که تعادلش رو از دست داده. مطمئنم که راحت ممکنه همچین اتفاقی افتاده باشه.
مرد لب ورچید و گفت: «ما خودمون رسیدگی میکنیم. نیازی به حدس و گمان نیست.»
ایزابل به سمت مرد رفت و گفت: «من دیدم چی شد. تو بالکنبزرگه بودم. من و دوستم دیدیم که افتاد پایین.»
مرد نگاهش کرد و گفت: «لازمه با شما حرف بزنیم. باید حرفهاتون رو بشنویم.»
ایزابل سر تکان داد و گفت: «من چیز زیادی ندیدم. خیلی سریع اتفاق افتاد.»
مرد اخمی کرد و پرسید: «الآن اون بالا رفته بودید چهکار؟»
ایزابل نگاهش را به زمین انداخت و گفت: «میخواستم ببینم چطور همچین اتفاقی افتاده. حالا هم فهمیدم.»
- واقعا؟
- حتما داشته پایین رو نگاه میکرده که تعادلش رو از دست داده. مطمئنم که راحت ممکنه همچین اتفاقی افتاده باشه.
مرد لب ورچید و گفت: «ما خودمون رسیدگی میکنیم. نیازی به حدس و گمان نیست.»
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر