ماکاموشی17 (سبیل هایت را بپا،استیلتن!)
(داستان های کودکان ایتالیایی،قرن 20م،مناسب 7تا12 سال،تصویرگر:لری کیز)
موجود
ناشر | هوپا |
---|---|
مولف | جرونیمو استیلتن |
مترجم | فریبا چاوشی |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 136 |
شابک | 9786222044510 |
تاریخ ورود | 1400/10/21 |
نوبت چاپ | 7 |
سال چاپ | 1402 |
وزن (گرم) | 149 |
کد کالا | 109961 |
قیمت پشت جلد | 1,350,000﷼ |
قیمت برای شما
1,350,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
کتاب سبیل هایت را بپا، استیلتن! هفدهمین جلد از مجموعه ی ماکاموشی به قلم جرونیمو استیلتن، ترجمه ی فریبا چاوشی و چاپ انتشارات هوپا است.
جرونیمو استیلتُن، سردبیر پرفروش ترین روزنامه ی جزیره ی ماکاموشی که در هر جلد داستان های ماجراجویانه ای را روایت می کند، این دفعه با پیدا شدن سر و پوزه ی جونده ی تک چشم مرموزی که قصد تباه کردن جریده ی جوندگان را دارد، به دنبال یک راه برای نجات انتشارات می گردد. اما اوضاع خیلی بدتر از آن چیزی است که جرونیمو فکر می کند؛ آن جونده ی تک چشم بدجنس، تقریبا همه چیز را تصاحب کرده است.
جرونیمو استیلتُن، سردبیر پرفروش ترین روزنامه ی جزیره ی ماکاموشی که در هر جلد داستان های ماجراجویانه ای را روایت می کند، این دفعه با پیدا شدن سر و پوزه ی جونده ی تک چشم مرموزی که قصد تباه کردن جریده ی جوندگان را دارد، به دنبال یک راه برای نجات انتشارات می گردد. اما اوضاع خیلی بدتر از آن چیزی است که جرونیمو فکر می کند؛ آن جونده ی تک چشم بدجنس، تقریبا همه چیز را تصاحب کرده است.
بخشی از کتاب
به دقت نگاهی به داورهای مسابقه انداختم. چه اسم های عجیب و غریبی داشتند!… و چه پوزه های ترسناکی!
شکنجه دُم زل زد بهم. «آقای استیلتن! بهمون بگو شغلت چیه؟» گلویم را صاف کردم و گفتم: «اوم… من ناشر و نویسنده هستم. سردبیر محبوب ترین روزنامه ی نیوموش سیتی ام، جریده ی جوندگان.»
مجری مسابقه پوزخندی زد و گفت: «شنیده ام که این اواخر کاروکاسبی ت خیلی خوب نیست، آقای استیلتن! به خاطر همین اومدی سراغ بازی کوچیک ما؟ پول لازم داری؟ یا فقط بدبخت و بیچاره شده ای؟ هه هه هه!»
صورتم سرخ شد. این دیگر چه جور سوالی بود؟ نگاهی به شف تی پنجه انداختم. شف دو تا شستش را به نشانه ی موفقیت برایم بالا گرفت و بی صدا، با حرکت دهانش گفت: «یک میلیون دلار.»
اعتماد به نفسم یک خرده بیشتر شد. جواب دادم: «دلیل شرکت کردنم توی این مسابقه کاملا شخصیه، ترجیح می دم توی دلم نگهش دارم، البته اگه مشکلی نداشته باشی.» شکنجه دم خرناسی کشید. از اینکه نرفته بود روی اعصابم، ناامید شده بود. گفت: «معلومه که ندارم. بریم سر سوال ها. لابد می دونی که یک جواب غلط مساویه با رها شدن فنر تله موش. وقتی تله بیفته، دمت رو نیشگون می گیره یا حتی ممکنه قطعش کنه!»
تمام بدنم به رعشه افتاد. سبیل هایم بی اختیار می لرزید. تماشاگرها کِرکِر خندیدند.
یک موش گنده ی چاق و چله با خزهای سیاه قیرمانند و بازوهای خیلی عضلانی شروع کرد به کوبیدن بر یک طبل بزرگ.
-دام! دام! دام! دام…
هیجان توی استودیو را حس می کردم که بیشتر و بیشتر می شد.
تماشاگرها نشسته بودند لبه ی صندلی شان و آرام و قرار نداشتند. نگاهی به اتاق فرمان انداختم و کارگردان را دیدم که با ذوق پنجه هایش را به هم می مالید.
فهمیدم که امتیاز برنامه هر لحظه دارد می رود بالاتر!
احتمالا تمام جونده های ماکاموشی تلویزیون را روشن کرده بودند تا از دست رفتن دم من را تماشا کنند.
شکنجه دُم جیر کشید: «و اما اولین سوال، استیلتن! فقط دمت رو بپا! هه هه هه هه هه!»
شکنجه دُم زل زد بهم. «آقای استیلتن! بهمون بگو شغلت چیه؟» گلویم را صاف کردم و گفتم: «اوم… من ناشر و نویسنده هستم. سردبیر محبوب ترین روزنامه ی نیوموش سیتی ام، جریده ی جوندگان.»
مجری مسابقه پوزخندی زد و گفت: «شنیده ام که این اواخر کاروکاسبی ت خیلی خوب نیست، آقای استیلتن! به خاطر همین اومدی سراغ بازی کوچیک ما؟ پول لازم داری؟ یا فقط بدبخت و بیچاره شده ای؟ هه هه هه!»
صورتم سرخ شد. این دیگر چه جور سوالی بود؟ نگاهی به شف تی پنجه انداختم. شف دو تا شستش را به نشانه ی موفقیت برایم بالا گرفت و بی صدا، با حرکت دهانش گفت: «یک میلیون دلار.»
اعتماد به نفسم یک خرده بیشتر شد. جواب دادم: «دلیل شرکت کردنم توی این مسابقه کاملا شخصیه، ترجیح می دم توی دلم نگهش دارم، البته اگه مشکلی نداشته باشی.» شکنجه دم خرناسی کشید. از اینکه نرفته بود روی اعصابم، ناامید شده بود. گفت: «معلومه که ندارم. بریم سر سوال ها. لابد می دونی که یک جواب غلط مساویه با رها شدن فنر تله موش. وقتی تله بیفته، دمت رو نیشگون می گیره یا حتی ممکنه قطعش کنه!»
تمام بدنم به رعشه افتاد. سبیل هایم بی اختیار می لرزید. تماشاگرها کِرکِر خندیدند.
یک موش گنده ی چاق و چله با خزهای سیاه قیرمانند و بازوهای خیلی عضلانی شروع کرد به کوبیدن بر یک طبل بزرگ.
-دام! دام! دام! دام…
هیجان توی استودیو را حس می کردم که بیشتر و بیشتر می شد.
تماشاگرها نشسته بودند لبه ی صندلی شان و آرام و قرار نداشتند. نگاهی به اتاق فرمان انداختم و کارگردان را دیدم که با ذوق پنجه هایش را به هم می مالید.
فهمیدم که امتیاز برنامه هر لحظه دارد می رود بالاتر!
احتمالا تمام جونده های ماکاموشی تلویزیون را روشن کرده بودند تا از دست رفتن دم من را تماشا کنند.
شکنجه دُم جیر کشید: «و اما اولین سوال، استیلتن! فقط دمت رو بپا! هه هه هه هه هه!»
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر