ماهی دختر (داستان کودک)
(داستان های کوتاه فارسی،گروه سنی:ج(9تا11سال)،تصویرگر:منیره منصوری)
موجود
ناشر | پیدایش |
---|---|
مولف | مکرمه شوشتری |
قطع | پالتوئی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 96 |
شابک | 9786222441623 |
تاریخ ورود | 1400/11/13 |
نوبت چاپ | 1 |
سال چاپ | 1400 |
وزن (گرم) | 83 |
کد کالا | 110665 |
قیمت پشت جلد | 650,000﷼ |
قیمت برای شما
650,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
شخصیت اصلی کتاب حاضر دختر شیرین و مهربانی به نام ماهی است که وابستگی زیادی به بابابزرگ خودش دارد. این مجموعه 3 داستان زیبا از ماهی را روایت میکند؛ دختری که همیشه چیزهایی را که دوست دارد از دست میدهد.
داستان بابابزرگ کجا رفته؟ داستانی است که در آن ماهی از نبود پدربزرگش باخبر میشود و همهجا را پی او میگردد، هرکسی ماجرا را به شکلی برای او تعریف میکند و ماهی خیال میکند پدربزرگش زنده است که…
داستان بابابزرگ کجا رفته؟ داستانی است که در آن ماهی از نبود پدربزرگش باخبر میشود و همهجا را پی او میگردد، هرکسی ماجرا را به شکلی برای او تعریف میکند و ماهی خیال میکند پدربزرگش زنده است که…
بخشی از کتاب
ماهی اخمهایش را توی هم کشید و انگشت انگشتریاش را یواش بست. بعد به خودش گفت: «یادم باشه به بابابزرگ بگم شوهرخاله دکتر میخواد آمپول بهش بزنه.» و با صدای بلند پرسید: «پس شما هم نمیدونید بابابزرگ کجا رفته؟»
شوهرخاله دکتر لیوان قرص جوشان را گرفت جلوی ماهی و گفت: «این قرص جوشان رو دیدی که چقدر قشنگ آب شد؟ قرص جوشان جایی نرفته فقط ما دیگه نمیبینیمش! اما معنیش این نیست که قرص جوشان دیگه وجود نداره فقط شکلش عوض شده!»
ماهی به لیوان توی دست شوهرخاله دکتر نگاه کرد. فکری کرد و گفت: «یعنی بابابزرگ قایم شده؟ داره قایمموشک بازی میکنه؟ وای باید برگردم خونه حتما الان تو حیاط منتظره من پیداش کنم.»
بعد از مغازه بیرون پرید و زیر باران ایستاد. انگشت اشارهاش را بسته بود تا یادش باشد به بابابزرگ بگوید برود مهرهی اسب را توی مغازهی انوش دایی حرکت بدهد. انگشت شستش را بسته بود تا یادش باشد برای درخت پرتقال کود مخصوص بابابزرگ بیاورد. انگشت وسط را بسته بود تا به بابابزرگ بگوید بیاید گل شمعدانی را ببیند. انگشت کوچکش را بسته بود تا یادش باشد به بابابزرگ بگوید چرخخیاطی محبت خانم را روغنکاری کند و انگشت انگشتریاش را بسته بود تا یادش باشد به بابابزرگ بگوید شوهرخاله دکتر میخواهد آمپولش را بزند.
باران تندتر شده بود که هاشم آقا تاکسی بوق زد. بوق بوق! و چراغهای تاکسی زردش را چند بار روشن و خاموش کرد. بعد جلوی داروخانه ایستاد و گفت: «ماهی خانوم چرا زیر بارون وایستادی بابا؟ بیا من میبرمت خونه.» و باز بوق زد: بوق بوق.
شوهرخاله دکتر از داروخانه بیرون آمد و گفت: «صبر کن من هم باهات مییام.» و فین کرد و سرفه کرد.
فین کرد و سرفه کرد. فین کرد و سرفه کرد.
شوهرخاله دکتر لیوان قرص جوشان را گرفت جلوی ماهی و گفت: «این قرص جوشان رو دیدی که چقدر قشنگ آب شد؟ قرص جوشان جایی نرفته فقط ما دیگه نمیبینیمش! اما معنیش این نیست که قرص جوشان دیگه وجود نداره فقط شکلش عوض شده!»
ماهی به لیوان توی دست شوهرخاله دکتر نگاه کرد. فکری کرد و گفت: «یعنی بابابزرگ قایم شده؟ داره قایمموشک بازی میکنه؟ وای باید برگردم خونه حتما الان تو حیاط منتظره من پیداش کنم.»
بعد از مغازه بیرون پرید و زیر باران ایستاد. انگشت اشارهاش را بسته بود تا یادش باشد به بابابزرگ بگوید برود مهرهی اسب را توی مغازهی انوش دایی حرکت بدهد. انگشت شستش را بسته بود تا یادش باشد برای درخت پرتقال کود مخصوص بابابزرگ بیاورد. انگشت وسط را بسته بود تا به بابابزرگ بگوید بیاید گل شمعدانی را ببیند. انگشت کوچکش را بسته بود تا یادش باشد به بابابزرگ بگوید چرخخیاطی محبت خانم را روغنکاری کند و انگشت انگشتریاش را بسته بود تا یادش باشد به بابابزرگ بگوید شوهرخاله دکتر میخواهد آمپولش را بزند.
باران تندتر شده بود که هاشم آقا تاکسی بوق زد. بوق بوق! و چراغهای تاکسی زردش را چند بار روشن و خاموش کرد. بعد جلوی داروخانه ایستاد و گفت: «ماهی خانوم چرا زیر بارون وایستادی بابا؟ بیا من میبرمت خونه.» و باز بوق زد: بوق بوق.
شوهرخاله دکتر از داروخانه بیرون آمد و گفت: «صبر کن من هم باهات مییام.» و فین کرد و سرفه کرد.
فین کرد و سرفه کرد. فین کرد و سرفه کرد.
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر