ماجراهای مردم شهر عجیب (گلاسه)
(داستان های کوتاه فارسی،ماجراجویانه،تصویرگر:پژمان رحیمی زاده،گلاسه)
موجود
ناشر | طلایی |
---|---|
مولف | افسانه موسوی گرمارودی |
قطع | رحلی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 48 |
شابک | 9786226009744 |
تاریخ ورود | 1400/06/02 |
نوبت چاپ | 2 |
سال چاپ | 1400 |
وزن (گرم) | 199 |
کد کالا | 106271 |
قیمت پشت جلد | 1,100,000﷼ |
قیمت برای شما
1,100,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
کتاب ماجراهای مردم شهر عجیب اثر افسانه موسوی گرمارودی است به تصویرگری پژمان رحیمی زاده، عاطفه ملکی جو و دیگران و چاپ انتشارات طلایی.
کتاب پیش رو داستان های سرگرم کننده، خواندنی و جذابی را از اهالی شهر عجیب در خود جای داده و ماجرای پنج تا از شخصیت های این شهر یعنی آقا چیک چیکی، آقا قچ قچی، آقا قاپ قاپی، آقا خاش خاشی و آقا لوف لوفی را روایت می کند. این شهر مثل همه ی شهرهای دیگر است با شلوغی و خیابان ها و مردم مختلف اما یک فرقی با آن ها دارد و آن این است که اهالی اش با همه جای دیگر متفاوت و کمی عجیب و غریبند. مثلا آقا قچ قچی آن قدر روی مرتب بودن مو و ریش مردم شهر حساس است که کم کم روی همه ی چیزهایی که کج و کوله یا کوتاه و بلند باشند حساس می شود و شروع می کند به مرتب کردن شان…
کتاب پیش رو داستان های سرگرم کننده، خواندنی و جذابی را از اهالی شهر عجیب در خود جای داده و ماجرای پنج تا از شخصیت های این شهر یعنی آقا چیک چیکی، آقا قچ قچی، آقا قاپ قاپی، آقا خاش خاشی و آقا لوف لوفی را روایت می کند. این شهر مثل همه ی شهرهای دیگر است با شلوغی و خیابان ها و مردم مختلف اما یک فرقی با آن ها دارد و آن این است که اهالی اش با همه جای دیگر متفاوت و کمی عجیب و غریبند. مثلا آقا قچ قچی آن قدر روی مرتب بودن مو و ریش مردم شهر حساس است که کم کم روی همه ی چیزهایی که کج و کوله یا کوتاه و بلند باشند حساس می شود و شروع می کند به مرتب کردن شان…
بخشی از کتاب
خلاصه آقا قچ قچی راه می رفت و ایراد موهای این و آن را می گرفت. تا این که یک روز در خیابان، آقا خاش خاشی را دید و گفت: “چه قدر موهایت بلند شده!”
آقا خاش خاشی هم جواب داد: “سرم خیلی شلوغ است. فردا، پس فردا می آیم آرایشگاه.”
اما آقا قچ قچی دست آقا خاش خاشی را گرفت، کنار باغچه ی نانوایی نشاند، قیچی اش را از جیبش درآورد و گفت: “یک دقیقه همین جا بنشین تا موهایت را مرتب کنم.”
بعد هم موهایش را قچ قچ، قیچی کرد. همین موقع چشم آقا قچی قچی به شمشادهای باغچه افتاد. با خودش گفت، چه قدر شمشادها نامرتب اند!»
آن ها را هم قیچی کرد. بعد چشمش به سفره ای افتاد که یکی از مشتری ها آورده بود، نان ببرد.
به نظرش دور سفره کج و کوله بود. پس با قیچی دور سفره را هم قیچی کرد. مشتری بیچاره گفت: “چه کار می کنی، آقا قچ قچی؟”
خلاصه چشم های آقا قچ قچی می چرخید و می چرخید و هرچیزی را که فکر می کرد نامرتب است، قیچی می کرد. آن قدر قیچی کرد که ایرادگیر و وسواسی شد. یک بار نخ آویزان پالتوی آقا قاپ قاپی را قیچی کرد، یک بار بلندی نخ بادبادک دختر کوچولو را برید. یک بار هم نزدیک بود سیم های اضافی برق را ببرد.
آقا قچ قچی کم کم به جای این که آرایشگری کند، فقط می گشت یک چیزی را پیدا کند و قیچی اش کند.
ولی مردم می خواستند آقا قچ قچی فقط موهایشان را مرتب کند؛ برای همین هروقت او را می دیدند یا فرار می کردند یا می گفتند: “چه قدر ایراد می گیری، آقا قچ قچی؟”
آقا خاش خاشی هم جواب داد: “سرم خیلی شلوغ است. فردا، پس فردا می آیم آرایشگاه.”
اما آقا قچ قچی دست آقا خاش خاشی را گرفت، کنار باغچه ی نانوایی نشاند، قیچی اش را از جیبش درآورد و گفت: “یک دقیقه همین جا بنشین تا موهایت را مرتب کنم.”
بعد هم موهایش را قچ قچ، قیچی کرد. همین موقع چشم آقا قچی قچی به شمشادهای باغچه افتاد. با خودش گفت، چه قدر شمشادها نامرتب اند!»
آن ها را هم قیچی کرد. بعد چشمش به سفره ای افتاد که یکی از مشتری ها آورده بود، نان ببرد.
به نظرش دور سفره کج و کوله بود. پس با قیچی دور سفره را هم قیچی کرد. مشتری بیچاره گفت: “چه کار می کنی، آقا قچ قچی؟”
خلاصه چشم های آقا قچ قچی می چرخید و می چرخید و هرچیزی را که فکر می کرد نامرتب است، قیچی می کرد. آن قدر قیچی کرد که ایرادگیر و وسواسی شد. یک بار نخ آویزان پالتوی آقا قاپ قاپی را قیچی کرد، یک بار بلندی نخ بادبادک دختر کوچولو را برید. یک بار هم نزدیک بود سیم های اضافی برق را ببرد.
آقا قچ قچی کم کم به جای این که آرایشگری کند، فقط می گشت یک چیزی را پیدا کند و قیچی اش کند.
ولی مردم می خواستند آقا قچ قچی فقط موهایشان را مرتب کند؛ برای همین هروقت او را می دیدند یا فرار می کردند یا می گفتند: “چه قدر ایراد می گیری، آقا قچ قچی؟”
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر