قلبت را به تپش وادار
(داستان های فرانسه،قرن 20م)
موجود
ناشر | قطره |
---|---|
مولف | آملی نوتومب |
مترجم | محمدجواد کمالی |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 132 |
شابک | 9786222010294 |
تاریخ ورود | 1398/10/08 |
نوبت چاپ | 4 |
سال چاپ | 1402 |
وزن (گرم) | 156 |
کد کالا | 86170 |
قیمت پشت جلد | 950,000﷼ |
قیمت برای شما
950,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
رمان «قلبت را به تپش وادار» نوشتهی آملی نوتومب میتواند هر مخاطبی را به خودش جذب کند اما بیش از همه، پدران و مادران جوان میتوانند از این کتاب خواندنی و جذاب برای تربیت فرزندانشان درس بگیرند. نوتومب در این رمان مختصر و خوشخوان یک کارگاه و اگر دقیقتر بگویم، یک آزمایشگاه روانشناسی برپا کرده است تا خوانندگان مدلهای آزمایشگاهی او را نه در فضای تئوریک خستهکننده که در قالب یک درام پرکشش و هیجانانگیز ببینند. خب، ماجرا چیست؟
ماری دختر زیبا و جذابی است که داستان با او آغاز میشود. نوجوانی که میخواهد و میتواند همهی نگاهها را به خودش بکشاند و در هر گردهمآیی، شمع انجمن باشد. او نورسیدهای است که همه تمنایش را دارند و خودش به خوبی میداند که آیندهای شگفتانگیز انتظارش را میکشد. عشق، جوانی، لذت، شهرت، پول، هرچیزی که اراده کند. همهچیز برای او آماده است و این تازه شروع روزهای خوب زندگی اوست. اما ماری نقطه ضعفی بزرگ دارد و آن حسادت است. او که از پشت عینک حسادت به محیط نگاه میکند، همیشه سودای جلب حسادت دختران و پسران اطرافش را دارد و در این کار نیز همیشه پیروز است. سودای برتری و تفوق بر دیگران او را به زیباترین و شاخصترین پسر دور و برش نزدیک میکند و طولی نمیکشد که از پسر باردار میشود.
بارداری ماری و ازدواج زودهنگامش مقدمهی افسردگیهای شدید او و احساس ناگهان به پیری رسیدن است. ماری احساس میکند با به دنیا آمدن دختر بسیار زیبایی که اسمش را دیان میگذارند، دوران جوانی و یکهتازی او بسیار زودتر از چیزی که گمان میکرد، به پایان رسیده و این دختر نورسیده حالا به جای او مرکز و کانون توجه همگان است.
ماری دختر زیبا و جذابی است که داستان با او آغاز میشود. نوجوانی که میخواهد و میتواند همهی نگاهها را به خودش بکشاند و در هر گردهمآیی، شمع انجمن باشد. او نورسیدهای است که همه تمنایش را دارند و خودش به خوبی میداند که آیندهای شگفتانگیز انتظارش را میکشد. عشق، جوانی، لذت، شهرت، پول، هرچیزی که اراده کند. همهچیز برای او آماده است و این تازه شروع روزهای خوب زندگی اوست. اما ماری نقطه ضعفی بزرگ دارد و آن حسادت است. او که از پشت عینک حسادت به محیط نگاه میکند، همیشه سودای جلب حسادت دختران و پسران اطرافش را دارد و در این کار نیز همیشه پیروز است. سودای برتری و تفوق بر دیگران او را به زیباترین و شاخصترین پسر دور و برش نزدیک میکند و طولی نمیکشد که از پسر باردار میشود.
بارداری ماری و ازدواج زودهنگامش مقدمهی افسردگیهای شدید او و احساس ناگهان به پیری رسیدن است. ماری احساس میکند با به دنیا آمدن دختر بسیار زیبایی که اسمش را دیان میگذارند، دوران جوانی و یکهتازی او بسیار زودتر از چیزی که گمان میکرد، به پایان رسیده و این دختر نورسیده حالا به جای او مرکز و کانون توجه همگان است.
بخشی از کتاب
ماری اسمش را دوست داشت. از داشتن این اسم خشنود بود، چون اصیلتر از هر اسم دیگری بود که میشد فکرش را کرد. هر وقت میگفت که اسمش ماری است، تأثیرش را میگذاشت. شخص مجذوب تکرار میکرد: «ماری».
صِرف داشتن چنین اسمی برای شرح موفقیت کافی نیست. میدانست که خوشگل است. با قامتی بلند و کشیده و صورتی سفید و روشن، نظرها را به خود جلب میکرد. اگر مقیم پاریس بود، شاید چنانکه باید دیده نمیشد، ولی برای آنکه مجبور نباشد در حومۀ پایتخت اقامت گزیند، در شهر نسبتا دوری زندگی میکرد. همیشه همان جا زندگی کرده بود و همۀ اهالی او را میشناختند.
ماری نوزده سال داشت، زمانش رسیده بود. زندگی معرکهای در انتظارش بود و او این را میدانست. در رشتۀ امور دفتری تحصیل میکرد، رشتهای که آیندۀ درخشانی نداشت ـ بهتر بود یک چیز بهتری میخواند. سال 1971 بود. همه جا این عبارت را میشنیدیم: «باید به جوانها میدان داد.»
او در میهمانیهای شبانۀ شهر، با آدمهای هم سن و سالش میپلکید، هیچکدام از این میهمانیها را از دست نمیداد. برای کسی که آشنا زیاد داشت، تقریبا هر شب جشنی به پا بود. بعد از گذشت دورۀ آرام کودکی و دورۀ ملالآور نوجوانی، زندگی تازه داشت شروع میشد. «از حالا به بعد، این من هستم که اهمیت دارم، بالاخره این داستان خودم است، دیگر داستان پدر و مادرم یا خواهرم نیست.» خواهر بزرگش تابستان پیش با یک جوان صاف و ساده عروسی کرده و به همین زودی مادر شده بود. ماری با این فکر که «خواهر جان، خندهها تمام!» به او تبریک گفته بود.
صِرف داشتن چنین اسمی برای شرح موفقیت کافی نیست. میدانست که خوشگل است. با قامتی بلند و کشیده و صورتی سفید و روشن، نظرها را به خود جلب میکرد. اگر مقیم پاریس بود، شاید چنانکه باید دیده نمیشد، ولی برای آنکه مجبور نباشد در حومۀ پایتخت اقامت گزیند، در شهر نسبتا دوری زندگی میکرد. همیشه همان جا زندگی کرده بود و همۀ اهالی او را میشناختند.
ماری نوزده سال داشت، زمانش رسیده بود. زندگی معرکهای در انتظارش بود و او این را میدانست. در رشتۀ امور دفتری تحصیل میکرد، رشتهای که آیندۀ درخشانی نداشت ـ بهتر بود یک چیز بهتری میخواند. سال 1971 بود. همه جا این عبارت را میشنیدیم: «باید به جوانها میدان داد.»
او در میهمانیهای شبانۀ شهر، با آدمهای هم سن و سالش میپلکید، هیچکدام از این میهمانیها را از دست نمیداد. برای کسی که آشنا زیاد داشت، تقریبا هر شب جشنی به پا بود. بعد از گذشت دورۀ آرام کودکی و دورۀ ملالآور نوجوانی، زندگی تازه داشت شروع میشد. «از حالا به بعد، این من هستم که اهمیت دارم، بالاخره این داستان خودم است، دیگر داستان پدر و مادرم یا خواهرم نیست.» خواهر بزرگش تابستان پیش با یک جوان صاف و ساده عروسی کرده و به همین زودی مادر شده بود. ماری با این فکر که «خواهر جان، خندهها تمام!» به او تبریک گفته بود.
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر