عبور از مرز کوچک
(داستان های نوجوانان آلمانی،قرن 20م،تصویرگر:اسکار یورگنسن)
موجود
ناشر | محراب قلم،مهتاب |
---|---|
مولف | اریش کستنر |
مترجم | کمال بهروزکیا |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 112 |
شابک | 9786004137485 |
تاریخ ورود | 1401/01/16 |
نوبت چاپ | 1 |
سال چاپ | 1400 |
وزن (گرم) | 100 |
کد کالا | 112383 |
قیمت پشت جلد | 500,000﷼ |
قیمت برای شما
500,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
کتاب عبور از مرز کوچک اثری است از اریش کستنر، نویسنده، شاعر و نمایشنامهنویس آلمانی که بهعنوان پدر ادبیات کودک و نوجوان آلمان مشهور است. این اثر توسط کمال بهروزکیا به فارسی ترجمه شده و انتشارات محراب قلم آن را منتشر نموده است.
در حقیقت این کتاب، دفتر خاطرات گِئورک رِنتمایستِر است و حاوی خاطرات و ماجراهای سفر او به زالتسبورگ در سال ۱۹۳۷ میلادی میباشد که توسط دوستش اریش کنستر چاپ شده است.
داستان از جایی آغاز میشود که گئورک قصد دارد به دعوت دوستش کارل برای حضور در جشنوارهی زالتسبورگ و تماشای تعدادی از نمایشها از برلین به زالتسبورگ که واقع در اتریش است سفر کند و باید از مرز عبور کند. در یکی از روزها که گئورک برای ملاقات با کارل به کافه میرود مجبور میشود که برای پرداخت پول قهوهاش به مشتریان کافه رو بیاندازد که ناگهان با دختری به نام کنستانتسه که دختری خدمتکار است مواجه میشود. و ماجرای آشنایی و عشق به او از همانجا آغاز میشود و خاطرات و اتفاقاتی بههمراه دارد.
در حقیقت این کتاب، دفتر خاطرات گِئورک رِنتمایستِر است و حاوی خاطرات و ماجراهای سفر او به زالتسبورگ در سال ۱۹۳۷ میلادی میباشد که توسط دوستش اریش کنستر چاپ شده است.
داستان از جایی آغاز میشود که گئورک قصد دارد به دعوت دوستش کارل برای حضور در جشنوارهی زالتسبورگ و تماشای تعدادی از نمایشها از برلین به زالتسبورگ که واقع در اتریش است سفر کند و باید از مرز عبور کند. در یکی از روزها که گئورک برای ملاقات با کارل به کافه میرود مجبور میشود که برای پرداخت پول قهوهاش به مشتریان کافه رو بیاندازد که ناگهان با دختری به نام کنستانتسه که دختری خدمتکار است مواجه میشود. و ماجرای آشنایی و عشق به او از همانجا آغاز میشود و خاطرات و اتفاقاتی بههمراه دارد.
بخشی از کتاب
حالا روز مرخصی کنستانتسه گذشته و مثل همهی روزهای شاد و غمگین به خاطره پیوسته است.
در خیابانی درختی تنها نشستهام. صبح زود است و آفتاب بامدادی در انتهای خیابان کمنور، قصر هلبرون را روشن میکند. در کاخ دیگری که از اینجا دور نیست، کنستانتسه حتما سینی صبحانه را از پلههای قصر بالا میبرد و به من فکر میکند. امیدوارم که سینی از دستش نیفتد، چون چینیهای قدیمی گران هستند. آیا او هم مانند دیگر دخترهای خدمتکار لباس تیره به تن دارد، با پیشبند کوچک سفید و کلاهی روی موها؟ باید بعدا از خودش بپرسم.
دیروز بعدازظهر که او را دیدم، نه مانند دخترهای خدمتکار که مثل دخترهای دارا بود. من در میدان رِزیدنتس پلاتس زالتسبورگ منتظرش بودم و کولهپشتیام آنقدر سنگین بود که به زحمت میتوانستم روی کولم نگهش دارم. ناگهان ماشین اسپورت کوچکی، با سرعت توی میدان پیچید و روبهرویم کنار میدان نگه داشت. به ماشین نگاه کردم. دختر جوانی از پشت فرمان فریاد زد: «سلام، گئورک!»
به چشمهایم شک کردم. کنستانتسه بود. از شگفتی نفهمیدم چطور سلام کردم. گفت: « کنت پیر قبل از سفر به من اجازه داد در موارد مهم از ماشین استفاده کنم. به نظرت روز تعطیل مورد مهمی نیست؟»
گفتم: «چرا!»
- پس سوار شو!
- اما بنزین چی؟
(اگر آدم ماشین نداشته باشد، میتواند مدتها پولش را پسانداز کند!)
- حساب پساندازم را فراموش کردی؟
-رانندگی را هم در مدرسهی بازرگانی یاد گرفتهای؟
- نه، گواهینامه دارم. باید خواهر کنت را مدام به گردش ببرم. حالا سوار شو، قبل از اینکه کولهپشتیات بیفتد.
کوله پشتی را توی ماشین گذاشتم و روی صندلی کنار راننده نشستم. کنستانتسه گاز داد و حرکت کرد.
در خیابانی درختی تنها نشستهام. صبح زود است و آفتاب بامدادی در انتهای خیابان کمنور، قصر هلبرون را روشن میکند. در کاخ دیگری که از اینجا دور نیست، کنستانتسه حتما سینی صبحانه را از پلههای قصر بالا میبرد و به من فکر میکند. امیدوارم که سینی از دستش نیفتد، چون چینیهای قدیمی گران هستند. آیا او هم مانند دیگر دخترهای خدمتکار لباس تیره به تن دارد، با پیشبند کوچک سفید و کلاهی روی موها؟ باید بعدا از خودش بپرسم.
دیروز بعدازظهر که او را دیدم، نه مانند دخترهای خدمتکار که مثل دخترهای دارا بود. من در میدان رِزیدنتس پلاتس زالتسبورگ منتظرش بودم و کولهپشتیام آنقدر سنگین بود که به زحمت میتوانستم روی کولم نگهش دارم. ناگهان ماشین اسپورت کوچکی، با سرعت توی میدان پیچید و روبهرویم کنار میدان نگه داشت. به ماشین نگاه کردم. دختر جوانی از پشت فرمان فریاد زد: «سلام، گئورک!»
به چشمهایم شک کردم. کنستانتسه بود. از شگفتی نفهمیدم چطور سلام کردم. گفت: « کنت پیر قبل از سفر به من اجازه داد در موارد مهم از ماشین استفاده کنم. به نظرت روز تعطیل مورد مهمی نیست؟»
گفتم: «چرا!»
- پس سوار شو!
- اما بنزین چی؟
(اگر آدم ماشین نداشته باشد، میتواند مدتها پولش را پسانداز کند!)
- حساب پساندازم را فراموش کردی؟
-رانندگی را هم در مدرسهی بازرگانی یاد گرفتهای؟
- نه، گواهینامه دارم. باید خواهر کنت را مدام به گردش ببرم. حالا سوار شو، قبل از اینکه کولهپشتیات بیفتد.
کوله پشتی را توی ماشین گذاشتم و روی صندلی کنار راننده نشستم. کنستانتسه گاز داد و حرکت کرد.
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر