شبگرد (ادبیات مدرن جهان،چشم و چراغ88)
(داستانهای عربی،قرن 20م)
موجود
ناشر | نگاه |
---|---|
مولف | نجیب محفوظ |
مترجم | صادق دارابی |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 128 |
شابک | 9786003763128 |
تاریخ ورود | 1397/02/19 |
نوبت چاپ | 2 |
سال چاپ | 1402 |
وزن (گرم) | 163 |
کد کالا | 64411 |
قیمت پشت جلد | 1,200,000﷼ |
قیمت برای شما
1,200,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
((نجیب محفوظ)) نویسندهی بزرگ مصری و برندهی جایزهی ادبی نوبل در ایران شناخته شده است. درحالیکه بسیاری از آثار این نویسندهی بزرگ به فارسی ترجمه نشده است … شبگرد داستانی است دربارهی مردی که خود بهخاطر ماجراجویی، پشت پا به فرصتهای مطلوب زندگیاش میزند و با تباهکردن عمر، کارش به زندان هم میکشد اما با وجود غوطهوربودن در فقر و فلاکت، تحت هیچ شرایطی حاضر نیست دست از لجبازی خود بردارد.
بخشی از کتاب
درحالی که نگاهش میکردم با مهربانی گفتم:
«من تورا خوب به یاد دارم.»
با چشمان کمسویش کمی روی میزم خم شد… . فهمیدم چشمانش ضعیف است. با آن نگاه جستجو گرش میکوشید این موضوع را به من بفهماند… با وجود فاصلهی کم میان ما و کوتاهی مسافت اتاق و آن فضای آرام با صدای دورگه و خشنی گفت:
«واقعا حافظهیاریام نمیکند. .! چشمانم هم ضعیف شده.»
«اما روزهای محلهی خان جعفرکه فراموش شدنی نیست…»
«ایول. پس شما هم مال همان محلهای؟»
همینطور که خودم را معرفی میکردم با دست اشاره و دعوتش کردم بنشیند. بعد گفتم:
«درسته ما مال یک نسل نیستیم! ولی بعضی چیزها را هم نمیشود فراموش کرد.»
همینطور که داشت مینشست، گفت:
«راستی من خیلی عوض شده ام. زمانه ماسک زشتی به چهرهام زده… ماسکی که ساخت دست پدرم نیست. ساخت دست اونه!»
با افتخار خودش را معرفی کرد، هرچند نیازی به این کار نبود اما گفت:
«الراوی… جعفر الراوی… جعفر ابراهیم آقای الراوی…»
دلایل افتخارش به این اسم برایم روشن نبود، چون تناقض میان آن چهرهی فلاکت بار و آن لحن مطنطناش بیانگر این موضوع بود، سپس گفت:
«تو مرا به یاد آن خاطرات خوش روزهای زیبا و تجربیات دل انگیزمحلههای خان جعفروحسین مقدس میاندازی.»
«آخ... آخ… چه ماجراهای عجیب و داستانهای هیجان انگیزی بود….!»
با صدای بلندی غش غش خندید… طوری که آن بدن دیلاق و لاغرش میلرزید. ترسیدم مبادا آن کت و شلوار نیمدار و کثیفاش پاره شود، درحالی که موهای سفید و به هم چسبیده و پر پشتاش را میخاراند، سرش را بالا آورد و با آن چهرهی سوخته رو به من کرد و گفت:
«ما هم محلی هستیم… و برای اینکه به شکایتم عادلانه رسیدگی شود حق دارم این موضوع را به فال نیک بگیرم!»
«من تورا خوب به یاد دارم.»
با چشمان کمسویش کمی روی میزم خم شد… . فهمیدم چشمانش ضعیف است. با آن نگاه جستجو گرش میکوشید این موضوع را به من بفهماند… با وجود فاصلهی کم میان ما و کوتاهی مسافت اتاق و آن فضای آرام با صدای دورگه و خشنی گفت:
«واقعا حافظهیاریام نمیکند. .! چشمانم هم ضعیف شده.»
«اما روزهای محلهی خان جعفرکه فراموش شدنی نیست…»
«ایول. پس شما هم مال همان محلهای؟»
همینطور که خودم را معرفی میکردم با دست اشاره و دعوتش کردم بنشیند. بعد گفتم:
«درسته ما مال یک نسل نیستیم! ولی بعضی چیزها را هم نمیشود فراموش کرد.»
همینطور که داشت مینشست، گفت:
«راستی من خیلی عوض شده ام. زمانه ماسک زشتی به چهرهام زده… ماسکی که ساخت دست پدرم نیست. ساخت دست اونه!»
با افتخار خودش را معرفی کرد، هرچند نیازی به این کار نبود اما گفت:
«الراوی… جعفر الراوی… جعفر ابراهیم آقای الراوی…»
دلایل افتخارش به این اسم برایم روشن نبود، چون تناقض میان آن چهرهی فلاکت بار و آن لحن مطنطناش بیانگر این موضوع بود، سپس گفت:
«تو مرا به یاد آن خاطرات خوش روزهای زیبا و تجربیات دل انگیزمحلههای خان جعفروحسین مقدس میاندازی.»
«آخ... آخ… چه ماجراهای عجیب و داستانهای هیجان انگیزی بود….!»
با صدای بلندی غش غش خندید… طوری که آن بدن دیلاق و لاغرش میلرزید. ترسیدم مبادا آن کت و شلوار نیمدار و کثیفاش پاره شود، درحالی که موهای سفید و به هم چسبیده و پر پشتاش را میخاراند، سرش را بالا آورد و با آن چهرهی سوخته رو به من کرد و گفت:
«ما هم محلی هستیم… و برای اینکه به شکایتم عادلانه رسیدگی شود حق دارم این موضوع را به فال نیک بگیرم!»
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر