زندگی کوتاه است
(داستان های آمریکایی،قرن 21م،برنده ی بهترین رمان عاشقانه ی سال 2021 شی ریدز)
موجود
ناشر | آموت |
---|---|
مولف | ابی هیمنز |
مترجم | مریم رفیعی |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 400 |
شابک | 9786003841840 |
تاریخ ورود | 1401/06/13 |
نوبت چاپ | 5 |
سال چاپ | 1403 |
وزن (گرم) | 352 |
کد کالا | 116095 |
قیمت پشت جلد | 2,990,000﷼ |
قیمت برای شما
2,990,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
زندگی کوتاه است، رمانی موفق است که برندهی جایزهی کتاب مینهسوتا در سال ۲۰۲۲ در ژانر داستانی، از کتابهای برتر سال ۲۰۲۱ بوکرایِت، فینالیست بهترین رمان عاشقانهی سال ۲۰۲۱ گودریدز و برندهی بهترین رمان عاشقانهی سال ۲۰۲۱ شیریدز شده است.
وقتی ونسا پرایس شغلش را رها کرد تا رویای سفرش به دور دنیا را دنبال کند، انتظار نداشت در یوتیوب میلیونها فالوئر به دست آورد که در لذت بردن او از لحظه لحظهی زندگی شریکاند. برای او زندگی کردن به بهترین شکل ممکن فقط یک شعار نیست. مادر و خواهرش هرگز به سن ۳۰ سالگی نرسیدند و ونسا خیال ندارد زندگی طولانی را حق مسلم خود فرض کند، اما پس از اینکه خواهر ناتنیاش ناگهان سرپرستی نوزاد خود را بر عهدهی ونسا میگذارد، زندگیاش از «ماجراجویی روزانه» به «از این بدتر نمیشد» تبدیل میشود. آخرین کسی که ونسا انتظار دارد برای کمک به او ظاهر شود، آدرین کوپلند، همسایهی جذابش است، کسی که دورادور میشناسد، ولی قرار است وقت زیادی را با او و چیواوای پیرش بگذراند.
ونسا اکنون در حال تجربهِی احساساتی است که با خود عهد کرده بود حس نکند. چون تنها چیزِ بدتر از عاشق آدرین شدن، یافتن اندکی امید به آیندهای است که شاید ونسا هرگز تجربهاش نکند.
ابی هیمِنِز نویسندهی آمریکایی رمانهای عاشقانه، کار خود را با نوشتن کتاب «منطقهی دوستی» در سال ۲۰۱۹ آغاز کرد و بعد کتاب «پلیلیست پایانهای خوشوخرم» را در سال ۲۰۲۰ نوشت که هر دو از پرفروشهای یواسای تودی شدند.
او در کنار نویسندگی، مالکیت و مدیریت چند کیکفروشی در وودبری و کالیفرنیا را بر عهده دارد و عاشق کتابهای عاشقانه، قهوه، سگهای کوچک و بیرون نرفتن از خانه است.
مریم رفیعی متولد ۱۳۶۴ در رشت، فارغالتحصیل رشتهی ادبیات انگلیسی در مقطع کارشناسیارشد از دانشگاه تهران است و ترجمهی رمانهای «دریاچهی مهآلود» و «مردی از شب» نوشتهی ریچل کین از او در نشر آموت منتشر شده است.
پابلیش ویکلی درباره این کتاب نوشته: بیریا و شیفتهکننده... هیمِنِز با مهارت مسائل سنگین را با چاشنی طنز ترکیب میکند و درد اشکآور را با کنایه میپوشاند.
از دیدگاه بوک لیست، هیمِنِز با خلق شخصیتهایی که عیب و ایرادهای باورپذیری دارند، داستانی را پیش میبرد که به یک اندازه هم دردناک است و هم امیدبخش و عمق عواطف و احساسات خواننده را میکاود.
کاترین سنت جان نویسنده کتاب «افسونگر» این اثر را عاشقانهای جذاب و دلگرمکننده دربارهی زندگی کردن با تمام وجود، صرف نظر از موانع موجود میداند که قلب را به تپش خواهد انداخت.
وقتی ونسا پرایس شغلش را رها کرد تا رویای سفرش به دور دنیا را دنبال کند، انتظار نداشت در یوتیوب میلیونها فالوئر به دست آورد که در لذت بردن او از لحظه لحظهی زندگی شریکاند. برای او زندگی کردن به بهترین شکل ممکن فقط یک شعار نیست. مادر و خواهرش هرگز به سن ۳۰ سالگی نرسیدند و ونسا خیال ندارد زندگی طولانی را حق مسلم خود فرض کند، اما پس از اینکه خواهر ناتنیاش ناگهان سرپرستی نوزاد خود را بر عهدهی ونسا میگذارد، زندگیاش از «ماجراجویی روزانه» به «از این بدتر نمیشد» تبدیل میشود. آخرین کسی که ونسا انتظار دارد برای کمک به او ظاهر شود، آدرین کوپلند، همسایهی جذابش است، کسی که دورادور میشناسد، ولی قرار است وقت زیادی را با او و چیواوای پیرش بگذراند.
ونسا اکنون در حال تجربهِی احساساتی است که با خود عهد کرده بود حس نکند. چون تنها چیزِ بدتر از عاشق آدرین شدن، یافتن اندکی امید به آیندهای است که شاید ونسا هرگز تجربهاش نکند.
ابی هیمِنِز نویسندهی آمریکایی رمانهای عاشقانه، کار خود را با نوشتن کتاب «منطقهی دوستی» در سال ۲۰۱۹ آغاز کرد و بعد کتاب «پلیلیست پایانهای خوشوخرم» را در سال ۲۰۲۰ نوشت که هر دو از پرفروشهای یواسای تودی شدند.
او در کنار نویسندگی، مالکیت و مدیریت چند کیکفروشی در وودبری و کالیفرنیا را بر عهده دارد و عاشق کتابهای عاشقانه، قهوه، سگهای کوچک و بیرون نرفتن از خانه است.
مریم رفیعی متولد ۱۳۶۴ در رشت، فارغالتحصیل رشتهی ادبیات انگلیسی در مقطع کارشناسیارشد از دانشگاه تهران است و ترجمهی رمانهای «دریاچهی مهآلود» و «مردی از شب» نوشتهی ریچل کین از او در نشر آموت منتشر شده است.
پابلیش ویکلی درباره این کتاب نوشته: بیریا و شیفتهکننده... هیمِنِز با مهارت مسائل سنگین را با چاشنی طنز ترکیب میکند و درد اشکآور را با کنایه میپوشاند.
از دیدگاه بوک لیست، هیمِنِز با خلق شخصیتهایی که عیب و ایرادهای باورپذیری دارند، داستانی را پیش میبرد که به یک اندازه هم دردناک است و هم امیدبخش و عمق عواطف و احساسات خواننده را میکاود.
کاترین سنت جان نویسنده کتاب «افسونگر» این اثر را عاشقانهای جذاب و دلگرمکننده دربارهی زندگی کردن با تمام وجود، صرف نظر از موانع موجود میداند که قلب را به تپش خواهد انداخت.
بخشی از کتاب
لعنتی.
با بیمیلی از تخت بیرون آمدم، تیشرت و دمپایی پوشیدم و به راهروی ساختمان آپارتمانیام قدم گذاشتم.
مطمئن نبودم در را باز کند. ساعت 4 صبح بود و من غریبه بودم. ریچل اگر مرد ناشناسی را میدید که نصفهشبی در آپارتمانش را میزد، احتمالا پلیس را خبر میکرد.
صدای زنانهای در پسزمینهی گریهی بچه گفت: «کیه؟»
«همسایهتون.»
صدای زنجیر از آن سوی در به گوش رسید و بعد در باز شد.
بله، همان زنی بود که جلوی صندوق پست دیده بودم. ظاهرش افتضاح بود؛ تیشرت سیاه رنگورورفته و گلوگشادی که درز شانهاش باز شده بود و شلوار گرمکن کشی که پر از لکه بود. چشمهای گودافتاده و موهای وزشده و نامرتب.
از بالای سر بقچهی کوچک و پرسروصدایی که به سینهاش چسبانده بود، به من نگاه کرد و گفت: «چیه؟»
تا به حال چنین بچهی کوچکی ندیده بودم. تکههای پنیری در فریزرم داشتم که از این بچه درشتتر بودند. حتی واقعی به نظر نمیرسید.
ولی صدایش واقعی بود.
زن با بیصبری نگاهم کرد. «بله؟»
«چهار ساعت دیگه جلسهی استشهادیه دارم. امکانش هست شما...»
«امکانش هست من چی؟» بهم چشم غره رفت.
«احیانا امکانش هست برین اون سر آپارتمان؟ که من بتونم بخوابم؟»
«این آپارتمان سر دیگهای نداره. سوئیته.»
درست است. این را میدانستم. «باشه... خب، می تونین...»
«میتونم چی؟ ساکتش کنم؟» سرش را کج کرد. «مثلا بذارمش توی کمد؟ چون اگه بگم بهش فکر نکردهام، دروغ گفتهام.»
«من...»
«من اینجا شیپور نمیزنم که. تلویزیون نیست که صداش رو زیاد کرده باشم. یه انسان کوچولوئه. منطق سرش نمیشه و به تلاشهای من برای مذاکره جواب نمیده، واسه همین نمیدونم چی باید بهتون بگم.» نوزاد بیتاب را بالا و پایین برد. گریهاش ادامه داشت. «غذا خورده، تمیز و خشکه. تب نداره. هنوز وقت دندون درآوردنش نشده. بهش استامینوفن و شربت کولیک دادم. تکونش دادم، تابش دادم و دارم به این نتیجه میرسم که از طرف کارمای کهکشانی موظف شده به خاطر جنایتهای زندگی قبلیم مجازاتم کنه، چون واقعا درک نمی کنم کجای کارم اشتباهه.» چانهاش لرزید.
با بیمیلی از تخت بیرون آمدم، تیشرت و دمپایی پوشیدم و به راهروی ساختمان آپارتمانیام قدم گذاشتم.
مطمئن نبودم در را باز کند. ساعت 4 صبح بود و من غریبه بودم. ریچل اگر مرد ناشناسی را میدید که نصفهشبی در آپارتمانش را میزد، احتمالا پلیس را خبر میکرد.
صدای زنانهای در پسزمینهی گریهی بچه گفت: «کیه؟»
«همسایهتون.»
صدای زنجیر از آن سوی در به گوش رسید و بعد در باز شد.
بله، همان زنی بود که جلوی صندوق پست دیده بودم. ظاهرش افتضاح بود؛ تیشرت سیاه رنگورورفته و گلوگشادی که درز شانهاش باز شده بود و شلوار گرمکن کشی که پر از لکه بود. چشمهای گودافتاده و موهای وزشده و نامرتب.
از بالای سر بقچهی کوچک و پرسروصدایی که به سینهاش چسبانده بود، به من نگاه کرد و گفت: «چیه؟»
تا به حال چنین بچهی کوچکی ندیده بودم. تکههای پنیری در فریزرم داشتم که از این بچه درشتتر بودند. حتی واقعی به نظر نمیرسید.
ولی صدایش واقعی بود.
زن با بیصبری نگاهم کرد. «بله؟»
«چهار ساعت دیگه جلسهی استشهادیه دارم. امکانش هست شما...»
«امکانش هست من چی؟» بهم چشم غره رفت.
«احیانا امکانش هست برین اون سر آپارتمان؟ که من بتونم بخوابم؟»
«این آپارتمان سر دیگهای نداره. سوئیته.»
درست است. این را میدانستم. «باشه... خب، می تونین...»
«میتونم چی؟ ساکتش کنم؟» سرش را کج کرد. «مثلا بذارمش توی کمد؟ چون اگه بگم بهش فکر نکردهام، دروغ گفتهام.»
«من...»
«من اینجا شیپور نمیزنم که. تلویزیون نیست که صداش رو زیاد کرده باشم. یه انسان کوچولوئه. منطق سرش نمیشه و به تلاشهای من برای مذاکره جواب نمیده، واسه همین نمیدونم چی باید بهتون بگم.» نوزاد بیتاب را بالا و پایین برد. گریهاش ادامه داشت. «غذا خورده، تمیز و خشکه. تب نداره. هنوز وقت دندون درآوردنش نشده. بهش استامینوفن و شربت کولیک دادم. تکونش دادم، تابش دادم و دارم به این نتیجه میرسم که از طرف کارمای کهکشانی موظف شده به خاطر جنایتهای زندگی قبلیم مجازاتم کنه، چون واقعا درک نمی کنم کجای کارم اشتباهه.» چانهاش لرزید.
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر