زاهو
(داستان های فارسی،قرن 14)
موجود
ناشر | آموت |
---|---|
مولف | یوسف علیخانی |
قطع | رقعی |
نوع جلد | زرکوب |
تعداد صفحات | 680 |
شابک | 9786003841604 |
تاریخ ورود | 1400/11/16 |
نوبت چاپ | 4 |
سال چاپ | 1402 |
وزن (گرم) | 880 |
کد کالا | 110708 |
قیمت پشت جلد | 3,550,000﷼ |
قیمت برای شما
3,550,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
زاهو روایتی است از زندگی مردمی سختکوش و پرتلاش اما کمروزی که از دید کودکی با درک و فهمی بالاتر از سنش روایت میشود. کودکی پرسشگر که خواننده را در جریان جزئیات میگذارد و هیچ سوالی را بیپاسخ رها نمیکند. این کتاب قصهای است از هزاران زندگی، زندگیها و ماجراهایی درهمتنیده که حکایت از آنها، در پنجشنبهای از ماه پنجم سال در مناچال آغاز میشود.
شیههی بیهنگام اسبی شنیده میشود، مردم از چادرهایشان بیرون میدوند و گنگ و غریبانه تاریکی شب را نظاره میکنند. آنطور که مردم میگویند این شیهه نشان از این دارد که یا سر صاحب اسب خورده خواهد شد یا بلایی سر مردم خواهد آمد. اسبی که شیهه کشیده ناهید است؛ صاحب آن راوی داستان است. عمو خانعلی از دم چادرشان داد میزند: «بد بلایی این سال انتظارمان را بکشد!» اما پدر راوی به پسرهایش میگوید «هر بلایی سر مردم بیاید، از دل خودشان بربیاید.» علی آقا، برادر بزرگ راوی، ترس در دل برادرش میاندازد و با طعنه میگوید «بترس ناهید تو باشد.» انگار که پتک بر سر پسربچه میزند و دشت سرسبز نگاهش را خشک میکند…
شیههی بیهنگام اسبی شنیده میشود، مردم از چادرهایشان بیرون میدوند و گنگ و غریبانه تاریکی شب را نظاره میکنند. آنطور که مردم میگویند این شیهه نشان از این دارد که یا سر صاحب اسب خورده خواهد شد یا بلایی سر مردم خواهد آمد. اسبی که شیهه کشیده ناهید است؛ صاحب آن راوی داستان است. عمو خانعلی از دم چادرشان داد میزند: «بد بلایی این سال انتظارمان را بکشد!» اما پدر راوی به پسرهایش میگوید «هر بلایی سر مردم بیاید، از دل خودشان بربیاید.» علی آقا، برادر بزرگ راوی، ترس در دل برادرش میاندازد و با طعنه میگوید «بترس ناهید تو باشد.» انگار که پتک بر سر پسربچه میزند و دشت سرسبز نگاهش را خشک میکند…
بخشی از کتاب
هی کردم و ناهید، صدا انداخت توی صورت سنگهای کوچه و شب را پاره کرد. دیگر حتی صدای کوکو نیامد و صدای جیرجیرکها که شب، مال آنها بود. حالا من فقط شاخههای باغستانان را میدیدم که هی میآمدند به هل من مبارز طلبیدن و خوردن به سر و صورتم و ناهید، خیال ماندن نداشت. کوبید و کوبید تا زمین، هموار شد سمت دشت راهان. خیالام همین بود که از دشت راهان تاخت بگیرم و برسانم خودم را به پسین ملکان و بعد بیندازم توی اوری باغان و بعد برسم به سلفابن و صورتبهصورت ماه و ستارهها بمالم که خنکای چنین شبی را کمکم از خاطر میبردم.
صورت ستارهای را دیدم که میآمد به سویم. ماه آن سویتر بود؛ در پس گذرگاهی تنگ. ستاره را برداشتم و چراغانی کردم راه را که کبوترهای شبانه را بیابم. کبوتر نبودند انگار؛ به مرغ کوکو میماندند که کوکوکنان، سر میخراماندند و ناهید میرفت و میرفت و من میرفتم و ناهید میرفت و خندان را دورونزدیک میدیدم و اسب، بازی داشت که نگذارد به ماه برسم. ماه شب چهارده نبود آن که من میدیدم. اول ماه بود و نیمهی تیزش را میدیدم. خرامیدم. تاختم. نالیدم. و ماه، ماه شده بود از پس اسبدوانیام. حالا ناهید فقط خیال شده بود؛ من و خندان بودیم که میراندیم در دشت نرم نمدهای خیس از عرق. شب، بالشی شده بود زیر صدای پارس سگانی که میگفتند شب هنوز خیال صبح ندارد.
ناهید اما بال میزد و من پرت میشدم تا کفلاش. بعد افتادم زمین. ناهید افتاد روی من. انداختماش زمین و نشستم سر شکماش. پاهایش را بالا دادم و دنبال چشمه میگشتم. چشمه کجا بود آخه؟
صورت ستارهای را دیدم که میآمد به سویم. ماه آن سویتر بود؛ در پس گذرگاهی تنگ. ستاره را برداشتم و چراغانی کردم راه را که کبوترهای شبانه را بیابم. کبوتر نبودند انگار؛ به مرغ کوکو میماندند که کوکوکنان، سر میخراماندند و ناهید میرفت و میرفت و من میرفتم و ناهید میرفت و خندان را دورونزدیک میدیدم و اسب، بازی داشت که نگذارد به ماه برسم. ماه شب چهارده نبود آن که من میدیدم. اول ماه بود و نیمهی تیزش را میدیدم. خرامیدم. تاختم. نالیدم. و ماه، ماه شده بود از پس اسبدوانیام. حالا ناهید فقط خیال شده بود؛ من و خندان بودیم که میراندیم در دشت نرم نمدهای خیس از عرق. شب، بالشی شده بود زیر صدای پارس سگانی که میگفتند شب هنوز خیال صبح ندارد.
ناهید اما بال میزد و من پرت میشدم تا کفلاش. بعد افتادم زمین. ناهید افتاد روی من. انداختماش زمین و نشستم سر شکماش. پاهایش را بالا دادم و دنبال چشمه میگشتم. چشمه کجا بود آخه؟
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر