دراکولا (کتابخانه کلاسیک)
(داستان های کودکان انگلیسی،قرن 19م،بازنویس:لری واین برگ)
موجود
ناشر | محراب قلم،مهتاب |
---|---|
مولف | برم استوکر |
مترجم | پژمان واسعی |
قطع | جیبی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 88 |
شابک | 9786004136273 |
تاریخ ورود | 1399/11/28 |
نوبت چاپ | 2 |
سال چاپ | 1401 |
وزن (گرم) | 94 |
کد کالا | 100840 |
قیمت پشت جلد | 700,000﷼ |
قیمت برای شما
700,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
جاناتان هارکِر جوان سختکوشی است که برای ملاقات با کُنت دِراکولا به ترانسیلوانیا سفر میکند. وی پس از این که شبی را در قلعهی دراکولا به سر میبرد، متوجه میشود که میزبانش شخصیت بسیار مرموزی دارد: تصویرش در آینه نمیافتد، شبها در تابوت میخوابد و از دیوارهای قلعه مانند عنکبوت پایین میرود. جاناتان بهزودی درمییابد که کُنت انسانی عادی نیست. در واقع، او اصلا انسان نیست؛ کُنت دراکولا یک خونآشام است! شاید علت هشدارهایی که مردم در زمان آمدن جاناتان به این قلعه به او میدادند به همین دلیل باشد.
بخشی از کتاب
زوزهی گرگها بلندتر شد. داشتند نزدیکتر میشدند! جاناتان به سمت در دوید. محکم به در کوبید. سکوت. قلبش از ترس به قفسهی سینهاش میکوبید.
ناگهان در باز شد. مردی با لباس سیاه در چهارچوب در ایستاده بود. فانوسی نقرهای به دست داشت. صورتی رنگ پریده داشت و چشمهای سیاهش برق میزد.
با صدایی بم و لحنی مشتاقانه گفت: «آه! آقای هارکر، به خانهی من خوش آمدید.»
و دست جاناتان را در دست فشرد. چنان دستش را گرفته بود که جاناتان دردش آمد. همچنین احساس کرد که دست کنت مثل یخ سرد است.
کنت چمدانهای سنگین جاناتان را بهراحتی بلند کرد و گفت: «لطفا از این طرف.»
جاناتان پشت سر او وارد راهرویی سنگی شد. در انتهای راهرو یک سالن غذاخوری بزرگ بود. شومینه روشن بود و آتش از آن زبانه میکشید. دیسهای طلایی پر از غذا روی میز چیده شده بودند.
کنت گفت: «لطفا بفرمایید، چیزی میل کنید. ببخشید اگر من با شما شام نمیخورم. من پیش از این غذا خوردهام.»
هنگامی که جاناتان مشغول خوردن بود، کنت به برگههای مالیکت نگاه میکرد. بعد، نگاهی به نامهی آقای هاکینز انداخت و گفت: «آقای هاکینز خیلی شما را دوست دارد. نوشته که شما آدم شریف و امینی هستید.»
جاناتان خوشحال شد.
کنت ادامه داد: «او همچنین نوشته که شما در مدت اقامتتان در اینجا، از خواستههای من پیروی کنید.»
جاناتان مودبانه جواب داد: «بله، البته.»
کنت لبخندی زد و دندانهایش در نور آتش مانند دندانهای نیش ظاهر شدند.
-میدانم که دیدار با شما در اینجا خیلی جالب خواهد بود، اما الان دیگر باید بخوابم. نزدیک صبح است.
کنت، جاناتان را به اعماق قلعه راهنمایی کرد. سرانجام، به یک اتاق خواب رسیدند.
کنت گفت: «خوب بخوابید. فردا غروب میبینمتان.»
چند لحظه بعد، جاناتان به خواب عمیقی فرورفته بود.
ناگهان در باز شد. مردی با لباس سیاه در چهارچوب در ایستاده بود. فانوسی نقرهای به دست داشت. صورتی رنگ پریده داشت و چشمهای سیاهش برق میزد.
با صدایی بم و لحنی مشتاقانه گفت: «آه! آقای هارکر، به خانهی من خوش آمدید.»
و دست جاناتان را در دست فشرد. چنان دستش را گرفته بود که جاناتان دردش آمد. همچنین احساس کرد که دست کنت مثل یخ سرد است.
کنت چمدانهای سنگین جاناتان را بهراحتی بلند کرد و گفت: «لطفا از این طرف.»
جاناتان پشت سر او وارد راهرویی سنگی شد. در انتهای راهرو یک سالن غذاخوری بزرگ بود. شومینه روشن بود و آتش از آن زبانه میکشید. دیسهای طلایی پر از غذا روی میز چیده شده بودند.
کنت گفت: «لطفا بفرمایید، چیزی میل کنید. ببخشید اگر من با شما شام نمیخورم. من پیش از این غذا خوردهام.»
هنگامی که جاناتان مشغول خوردن بود، کنت به برگههای مالیکت نگاه میکرد. بعد، نگاهی به نامهی آقای هاکینز انداخت و گفت: «آقای هاکینز خیلی شما را دوست دارد. نوشته که شما آدم شریف و امینی هستید.»
جاناتان خوشحال شد.
کنت ادامه داد: «او همچنین نوشته که شما در مدت اقامتتان در اینجا، از خواستههای من پیروی کنید.»
جاناتان مودبانه جواب داد: «بله، البته.»
کنت لبخندی زد و دندانهایش در نور آتش مانند دندانهای نیش ظاهر شدند.
-میدانم که دیدار با شما در اینجا خیلی جالب خواهد بود، اما الان دیگر باید بخوابم. نزدیک صبح است.
کنت، جاناتان را به اعماق قلعه راهنمایی کرد. سرانجام، به یک اتاق خواب رسیدند.
کنت گفت: «خوب بخوابید. فردا غروب میبینمتان.»
چند لحظه بعد، جاناتان به خواب عمیقی فرورفته بود.
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر