دختری که رهایش کردی
(داستان های انگلیسی،قرن 21م،نامزد بهترین رمان سال)
موجود
ناشر | میلکان |
---|---|
مولف | جوجو مویز |
مترجم | کتایون اسماعیلی |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 472 |
شابک | 9786007845820 |
تاریخ ورود | 1399/08/12 |
نوبت چاپ | 160 |
سال چاپ | 1402 |
وزن (گرم) | 412 |
کد کالا | 96717 |
قیمت پشت جلد | 2,850,000﷼ |
قیمت برای شما
2,850,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
داستان جالب و تفکربرانگیز پیش رو در دو بخش، حول یک نقاشی از چهرهی زنی به نام سوفی که همسر هنرمندش آن را خلق کرده، میگردد. در بخش اول، زندگی سوفی و تلاش او برای نجات همسرش روایت میشود. او تابلوی ارزشمند خود را برای آزادی شوهرش به یکی از فرماندهان آلمانی میبخشد. در بخش دوم داستان، که 90 سال بعد در آلمان رخ میدهد، زنی به نام لیو صاحب این پرتره و شیفتهی آن است اما تابلو باید به صاحبان حقوقیش بازگردانده شود، موضوعی که به شدت لیو را بهم میریزد.
دیلی میل دربارهی این کتاب گفته است: «کتابی که نمیتوانید زمین بگذارید.»
دیلی میل دربارهی این کتاب گفته است: «کتابی که نمیتوانید زمین بگذارید.»
بخشی از کتاب
«بعد فهمیدم که همونجا میمیرم و در حقیقت دیگه واقعا برام مهم نبود. همهی بدنم از درد گُر گرفته بود، پوستم از تب تیر میکشید، مفصلهام درد میکردن، و سرم سنگین بود. پارچهی کرباس پشت کامیون بلند شد و باز شد. یه نگهبان بهم دستور داد که برم بیرون، بهسختی میتونستم حرکت کنم اما اون منو مثل یه بچهی سرکش، گرفت و هل داد بیرون. اینقدر لاغر و سبک شده بودم که تقریبا راحت پرت شدم.
صبح مهآلودی بود، ولی از همون فاصله میتونستم یه حفاظ سیمخاردار و یه در بزرگ ببینم. بالای اون در نوشته شده بود: «استروهن» میدونستم اون چیه. یه نگهبان دیگه ازم خواست همونجا بمونم و بعد بهطرف کیوسک نگهبانی رفت. اونجا با هم صحبت کردن، بعد یکیشون به بیرون خم شد و به من نگاه کرد. اونطرف ردیفی از آلونکهای کارخونه بود. یه جای متروک بود با حالوهوای بدبختی که پوچی ازش میبارید. تو دو گوشه، دو برج دیدهبانی با اتاقک قرار داشت و برای جلوگیری از فرار، اون جلو بود. اما اصلا جای نگرانی نبود. میدونی چه حسی داره وقتی خودتو به سرنوشتت میسپری؟ یهجورایی بهت خوشامد میگه.»
صبح مهآلودی بود، ولی از همون فاصله میتونستم یه حفاظ سیمخاردار و یه در بزرگ ببینم. بالای اون در نوشته شده بود: «استروهن» میدونستم اون چیه. یه نگهبان دیگه ازم خواست همونجا بمونم و بعد بهطرف کیوسک نگهبانی رفت. اونجا با هم صحبت کردن، بعد یکیشون به بیرون خم شد و به من نگاه کرد. اونطرف ردیفی از آلونکهای کارخونه بود. یه جای متروک بود با حالوهوای بدبختی که پوچی ازش میبارید. تو دو گوشه، دو برج دیدهبانی با اتاقک قرار داشت و برای جلوگیری از فرار، اون جلو بود. اما اصلا جای نگرانی نبود. میدونی چه حسی داره وقتی خودتو به سرنوشتت میسپری؟ یهجورایی بهت خوشامد میگه.»
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر